![]() |
|||||||
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|||||||
1- هر روز چند ايميل اختصاصي براي دبش ارسال ميشود كه نشاندهنده اعتماد فرستندگان آنها به ماست. البته اينكه مي گويم « چند ايميل اختصاصي» به آن خاطر است كه حساب ايميلهاي فلهاي يا همان هرزنامه ها (كه بعضا حاوي مطالب خوبياند اما چون ناخواسته مي رسند، هرز اند)را از حساب ايميلهايي كه به منظور خاصي به دبش ارسال ميشود را جدا كرده باشم. اما بعضي از اين نامهها از ما تقاضاهاي عجيبي دارند و متاسفانه كاري از دست ما ساخته نيست. مثلا يك نفر از ما خواسته است تا براي احقاق Iranian gays&lesbians; مطالبي در دبش بنويسيم... يا يك نفر ديگر در مورد نابودي آثار باستاني مطلب بلندي به pingilish! نوشته و اصرار كرده كه با نوشتن يك سري مطالب يا انتشار همان مطلب به سهم خودمان مانع اين كارها بشويم... . در مواردي مثل مورد اول كه تكليف مشخص است اما در مواردي مثل مورد دوم خواهش مي كنيم دست كم فارسي بنويسيد. انصافا خواندن و بعد ترجمه (!) پينگيليش به فارسي كار سختي است.
2- دوست يا دوستان عزيزي كه دست كم روزي چهار پنجتا ويروس براي ما مي فرستيد. گيرم كه موفق هم شديد. كه چي؟ ما خودمان يك ويروسي داريم به نام .... (=تنبلي!) كه صد برابر ويروسهاي شما براي نابود كردن سايت دبش قدرت دارد! شما زحمت نكشيد...!
3- داريم يه فكر بكر براي فتوبلاگمون مي كنيم كه پوز هرچي فتوبلاگ فارسي رو بزنيم. مواظب فكهاتون باشين! (ببخشيد.... اين ادبيات رايج در وبلاگهاي فارسي گاهي اوقات بد جوري اثر مي گذارد! ولي اصل مطلب همان است )
آنقدر مقاله مرتضي مرديها در شرق روز شنبه جالب بود، كه دريغام مي آيد دست كم بخشي از آن را در اين وبلاگ منتشر نكنم. البته من از چند نقل قولي كه دوستان، از قول آقاي مرديها نقل مي كردند (و نه صرفا نوشته هايي كه رسما منتشر مي شدند) حدس زده بودم كه آدم بسيار باهوش و نكته سنجي است، اما با خواندن مطلب ديروز – كه اتفاقا به زباني بسيار ساده و با نثري شبيه محاوره نوشته شده بود – به اين مطلب ايمان آوردم. او در مقاله نهچندان بلند "صداقت حداقلي" با يادآوري دو تمثيل ، تصويري واقعي از وضعيت فعلي اصلاحات در ايران به نمايش آورده است. مرديها در بخشهايي از اين مقاله نوشته :
«قصه پهلوان مثنوى و حكايت خال كوبى او را همه شنيده ايم؛ خال كوب سر و يال و اشكم را رها كرد و از دم آغازيد، (از اين اقلى تر؟) اما پهلوان باز هم اعتراض كرد كه درد مى آيد؛ خال كوب مستاصل ناله برآورد كه اينچنين شيرى خدا هم نافريد. شما حتى هنگامى كه اصلاحات را، نه از سر كه از دم، آغاز كرديد اولين سوزن ها كه با نهايت احتياط و آرامى، و همراه انبوهى از نوازش هاى جبران گر، فرو رفت، آخ هاى جگر خراش پهلوان چنان كرد كه طالع شير به شير علم پيوند خورد. ما زياده خواه نبوديم، اين ديگران بودند كه كم را هم برنتافتند، و شما بوديد كه سوزن را نينداختيد و در پى مأموريت ناممكن خلق شير بى يال و سر و اشكم برآمديد.... آورده اند كه شخصى به سراى ملانصرالدين درآمد و در كمال شگفتى مشاهده كرد كه ديوار حياط خانه او پر است از نقطه نشانى هاى دقيقى كه تيرها درست به مركز آن اصابت كرده است. پرسيد اى مرد چگونه توانسته اى تيرهاى خود را اين گونه درست و دقيق وسط اين آماج بنشانى. ملا جواب داد دشوار نيست، ابتدا كمان مى كشم و تير را رها مى كنم، هر جا فرو نشست، دور آن دايره كوچكى رسم مى كنم...»
مطلب را براي گويانيوز هم فرستادم تا بطور كامل با عكس مرديها در بخش ويژه منتشر شود. فعلا متن كامل را از اينجا بخوانيد.
فرويد در توضيح رفتار انساني ايده مهمي را با عنوان اصل واقعيت مطرح ميكند. بر اساس اين نظريه، انسان درك ميكند كه امكان دستيابي به لذت به صورت فوري براي وي وجود ندارد و لذا براي كسب لذتها بايد مدتيها آنها را به تاخير انداخت. اگر چنين قابليتي در انسان وجود نداشت اساسا امكان شكلگيري تمدن منتفي بود چرا كه تمدنسازي مستلزم تحمل سختيهايي است كه در تضاد با خواستههاي فطري و فوري انسان است.
الگوي زندگي آمريكايي بر دوگانهاي جالبي كه يادآور نظر فرويد است بنا شده است. در مقابل اخلاق زاهدانه عهد ويكتوريايي اروپايي و روحيه دمسازانه روسي و اسپانيايي و شرقي، اين الگو تركيبي از دستيابي به حداكثر لذتهاي مجاز انساني و سختكوشيهاي حرفهاي را همزمان توصيه ميكند. شايد نوعي نگاه پراگماتيستي به مقوله حفظ نفس. انسان لازم نيست خود را به زحمت اندازد مگر اينكه نتيجه اين زحمتها به صورت لذتي ملموس در مدت زماني معقول (شايد ميانمدت) بروز نمايد.
ظاهرا آنچيزي كه اجازه ميدهد جامعه آمريكا با وجود ترويج چنين نگاهي به زندگي قابليت رشد مداوم را داشته باشد سرمايههاي فكري و معنوي است كه نسلهايي پيشين اين جامعه برايش فراهم آوردهاند و با اين سرمايهها شالوده جامعهاي توسعهيابنده را طرحريزي كردهاند. نسلي كه وزن خويشتنداري در زندگيشان بسيار پررنگتر از لذت بود و اين خويشتنداري لزوما معطوف به كسب لذتهاي مستقيم شخصي نبود.
الگوي آمريكايي به سرعت در حال گسترش است. اروپا از يكي دو نسل پيش مواجه با اين الگو را تجربه كرده و آرام آرام شاهد همهگير شدن "امريكن استايل" در نسل نوجوان خود هست. كشورهاي حاشيهايتر نيز با سرعت زيادي خود را وارد مقوله ميكنند. يكي از دوستانم كه اهل روسيه است ميگفت در جمهوريهاي آسيانه ميانه هر ميراثي كه از شوروي مانده است عملا ممنوع تلقي ميشود. چيزي كه مجاز به گسترش است همين آمريكايي شدن است
محتمل است كه الگوي آمريكايي شيوهاي نوآورانهاي براي زندگي باشد در مقابل سختهايي كه بشر غربي در طي دويست سال گذشته از دو محور سختكوشي و اخلاق بر خود ديده بود. در جامعهاي پايدارشده، كاركرد سختكوشي و اخلاق در جامعه از طريق تقسيمكار، نهادهاي اجتماعي و قانون بازتوليد ميشود. ولي آيا براي جوامع ناپايدار هم چنين است؟ دريادداشت بعدي به ايران از اين منظر خواهيم پرداخت.
«.... به عبارت دیگه ایشون معتقده که وجود انسان با کسب چیزهایی مثل دانش و معرفت منبسط میشه.... واقعا برام عجیبه! ... البته ایشون حکیم بزرگی بوده و احترامش واجب ولی...» چشمهایم را باز می کنم و بهش خیره می شوم. «اَدَ..بَبَ...بوفف...» کارش همین است. باز چشمهایم را می گذارم روی هم. «... مثلا کدوم آدم منصفی می تونه ادعا کنه که وجود من کوچیکتر از وجود ایشونه؟!» از پشت همان پلکهای بسته هم مطمئنم که منظورش منم. لحن صدایش را احساسی می کند. «امروز صبح داشتم به این دستم نگاه می کردم. انگشتای سفید توپولیم رو با حیرت تکون می دادم و مرتب با خودم می گفم: وجود همینه!» می غلطانمش آنطرف. اعتراض می کند«اَگَگَ..تَ...ایش» ساعت باید شش و هفت صبح باشد. مادرش چیزی می دهد به دستش و می کشاندش آنطرف. جغجغه را تکان می دهد. دیرینگ دیرینگ دیرینگ. «چشمهاتونو باز کنین.هیچ چی بالاتر از من نیست. من آخر وجودم...»
هر روز ما لوازم جدیدی می خریم و برای استفاده بهینه از آنها خودمان را غرق در منوئل هایشان می کنیم. آنگاه می فهمیم این ابزارهای جدید بسیار بیش از آنچه از آنها انتظار داشته ایم، قابلیت دارند. ذوق زده می شویم و با ولع بیشتری آنها را می خوانیم. ویدئوی کوچک نو ، به پهنای سرزمینی می شود که ما، کریستوف کلمب گونه در پی کشف رازهای آن هستیم و همانطور که کریستف کملب به بهانه ظاهری کشف گنجینه ها و در حقیقت برای ارضای حس کنجکاوی آمیخته به برتری طلبی خود به جستجوی ناشناخته ها شتافت، ما هم ظاهرا برای کشف قابلیتهای تکنولوژیک کمک کننده به زندگی راحتتر و در حقیقت به منظوری مشابه با کاشف آمریکا، منوئل را می کاویم. کلمب از ثروت برون از شمار امریکا بهره ای جز مزد معمول نبرد و معمولا در فرجام، ویدئوی چند منظوره ما جز همان قابلتهای ساده تسیون چند دهه قبل کاربردی نخواهد داشت... .
به حضور انور عزيزاني كه چه به واسطه اي ميل و چه از طريق كامنت و چه خصوصا تلفني و حضوري دو جملهي «بابا حالمون به هم خورد بس كه عكس لامصب تورو اون بالا ديديم...» و « تو رو جون مادرت به اين آقاي ابك بگو يا بنويسه يا از اون بالا بياد پايين، مُرديم بس كه مطالب تكراري و دست دوماش رو ديديم...» را به گونه هاي مختلف به اين حقير شليك كرده اند؛ عارضم كه در مورد دوم بدانيد و آگاه باشيد كه طي اين دو سه ماهي كه از تولد دبش مي گذرد، آقاي ابك هر هفته به طرز شداد و غلاظي اعلام كرده ( و مي كنند) كه به شدت علاقه مندند كه در سايت دبش بنويسند اما چون يك گرفتاري چند روزه دارند، از انتهاي اين هفته( يا با اندكي تاخير، حداكثر ابتداي آن هفته) به طور منظم خواهند نوشت. خوش بختانه شدت و غلظت علاقه ايشان به وب نويسي آنقدر زياد بوده (و هست) كه اين حقير جرات پيش كشيدن بحث حذف وبلاگ ايشان را نداشته ( اما دارم!)
به هر حال از هفته آينده شما مطالب كهنه و دست دوم آقاي ابك را در اينجا نخواهيد ديد (سو تفاهم نشود... ايشان قرار است تا انتهاي اين هفته يا حد اكثر ابتداي هفته بعد، به طور منظم بنويسد؛ ولي خب هميشه استثنا هم وجود دارد...!)
و اما در مورد مطلب اول. فعلا دست مسوول فني سايت شكسته است، به محض ترميم يك كارهايي مي كنيم. (باز هم سو تفاهم نشود...!!)
بعد از ظهر جمعه، در روزنامه شرق «استثنائا» سرم تو کار خودم بود که یکی صدا زد: «آقای فرجامی؟» سرم را که بلند کردم آقایی را دیدم با یک جفت ابروی به مراتب از سبیل خودم کلفت تر! با کسی قرار نداشتم و چهره هم به نظرم آشنا بود ولی به جا نمی آوردم. «من قدوسی هستم» بیشتر به جا نیاوردم ولی بناچار سری تکان دادم و دستی دادم که یعنی بله، شناختم! اما ناگهان انگار واقعا شناختم «اِ... انگاری این حامد قدوسی خودمان است که وبلاگ چای را می نویسد!» ولی حامد قدوسی که نوشته بود وین است؛ اینجا چکار می کند؟ «چند روزی با همسرم آمده ایم ایران... پس فردا هم برمی گردیم»
با همسرش آمده بود شرق، سری به دوستان بزند. ناقلا همه را هم می شناخت و مثل اینکه چمدان دلار آورده باشد، همه باهاش گرم می گرفتند! از صدقه سری حامد، من و بهمن دارالشفایی هم مجبور شدیم اعتراف کنیم که همدیگر را می شناسیم و جناب آقای علی معظمی هم چند دقیقه ای به جای نصایح مودبانه و ملامت های مهربانانه، با ما هم کلام شدند؛(البته بعد از آنکه صفحه شان را بستند و کلیه فرایض + بودن را به جا آوردند!).
جایتان خالی کلی حرف زدیم و از همه مهمتر اینکه برای اولین بار یک نفر از وبلاگ بنده تعریف کرد. آنهم چه آدم مهمی... کسی که با کوفی عنان کاپوچینو می خورد و وبلاگش را خود بیل گیتس شخصا طراحی کرده است و دانشگاه ام آی تی کرسی استادی اش را به او پیشنهاد داده است... (همه اینها را بعد از اینکه از وبلاگ من تعریف کرد حدس زدم!)
قرار است حامد هم به ما بپیوندد.
به امید روزی که نویسندگان دبش از خوانندگانش بیشتر شود!!
چهارشنبه، از بد حادثه در جایی منتظر مانده بودم و از آنجایی که الغریق یتشبث بکل حشیش، برای آنکه حوصله ام بیش از آنچه سررفته بود، سر نرود؛ ساعتی به تماشای تلویزیون نشستم. فیلمی تلویزیونی به نام سفر آخر پخش می شد با بازیگری عده ای از بازیگران زیرخاکی دهه 60 مثل افسانه بایگان و جلیل فرجاد. خود دیدن این چهره های مکش مرگ مای دهه 60 که حالا گرد پیری و فراموشی بر چهره شان نشسته بود، کمی سرگرم کننده بود. اما موضوع فیلم اندک اندک سرگرم کننده تر می شد: زنی در هتلی گیر افتاده بود و نمی دانست چرا بازجویی و شکنجه می شود و عاقبت می فهمید که مرده است و به خاطر اعمال بدش به این روز افتاده و سرانجام مادرش شفاعتش می کرد و به زندگی برمی گشت و... .
همانطور که از گروه معارف اسلامی سیما (تهیه کننده فیلم) انتظار می رفت، تمامی مولفه های ابتذال و تحمیق و سطحی نگری و کژسلیقگی در این کار به بهترین نحو مشهود بود و تا اینجای کار همه چیز مطابق معمول پیش می رفت! اما آنچه برای من جالب بود ارائه تصاویر کاریکاتوری از دنیای پسینی دینی است که حضرات ارائه می دهند. کاری که اگر نصف آن را ما انجام می دادیم، به جرم مسخره کردن باورهای دینی، حسابمان با کرام الکاتبین بود! شخصا آرزومندم تا «سفر آخر» و شاهکارهایی نظیر این را که از ذهن هنرمندان متعهد مذهبی و دین پردازان رسمی حکومتی تراوش می کند را نه تنها از شبکه های داخلی که از شبکه های برون مرزی هم به کرات پخش کنند... چرا که خوشتر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دیگران (دیگران دراینجا همان از ما بهتران هستند!)
رسول نه ام، لیک/
معجزه ای/
اینجا و اکنون/
در دستان من است/
دروغ است معجزگی عیسی/
عظمتی پشت بی پدری نیست/
ساده و کوته انگاشتند، خدایی خدا را در برآوردن کودکی از هیچ /
و ندیدند/
آن عظمت مکرر لطیف را/
گمانشان رفت چه ساده، هرآنچه هرروزه است/
پس/
خلق عظیم روح و بدنی در بطن بدنی را/
هزاران هزار باره چشم فرو بستند/
تا افسانه ای ساز کنند، قدرت خدا را/
که نبود/
که اینجاست/
در برابر چشمان من/
خفته در آغوش مادرش/
عظمت مکرر آفرینش/
سهراب/
ديروز آقاي فرهادپور از تجربه ديني انديشمندي غربي صحبت مي كرد كه به سادگي اتفاق افتاده بود. در يك اتوبوس، با حسي نسبتا ناخوشايند و اندكي داغ شدن پشت و در نهايت انتخاب يكي از دو راه قبول خدا يا رد آن؛ كه تجربه كننده راه خدا را انتخاب مي كند و از آن پس با ايماني محكم زندگي مي كند. طبيعتا نكته جالب در اين تجربه سادگي و خالي از حشو و زوائد (هاتف، نور، باران، شعله، خواب و...) بودن آن است. اما سوال من اين است كه اگر به همان راحتي، تجربه كننده راه ديگر را برميگزيد باز هم ديگران، و از آنها مهمتر«خودش» قبول مي كرد كه تجربه اش ديني بوده است؟
ملاك ديني (يا حتي عرفاني) بودن يك تجربه و يك حالت چيست؟ آيا «پرسندگي» در يك تجربه آنرا از حالت ديني خارج نمي كند؟ اگر جواب منفي است (يعني تجربه اي مثل تجربه فوق را بتوان ديني محسوب كرد) شق ديگر ماجرا به چه سرنوشتي دچار خواهد شد؟
اگر (آن شق ديگر) ديني محسوب شود كه نتيجتا يك تجربه ديني به نفي دين (الوهيت، خدا يا هر چيز ديگر) انجاميده است.
اگر (آن شق ديگر) ديني محسوب نشود در نتيجه ما با يك تجربه ديني طرفيم كه نتيجه حاصل از آن تجربه ديني بودن آنرا معين مي كند و در نتيجه كل فرآيند غير قابل اعتماد خواهد بود.
!!!
نظر شما چيست؟
1- حسین درخشان عزیز، در جواب ایمیل کوتاهی که برایش فرستاده بودم ، جوابی مختصر فرستاده و در قسمتی نوشته «...هنوز دستش نیامده که وبلاگ چهجور فرمی طلب میکنه.اصولا بیشتر دبش این مشکل رو داره. هنوز همه دارن یه جورایی با زبون و محتواشون ور میرن.»
مشابه این مطلب، به دفعات مختلف از طرف دوستان و به ویژه وبلاگ نویسان با سابقه، شفاها و یا از طریق ای میل به من گفته شده است. البته من فقط می توانم بر روی خودم کنترل داشته باشم و همانطور که از اول عهد کرده بودیم، سایرین آزادند به هر شیوه ای که مایلند بنویسند و تنها اجبار، رعایت آیین نامه است. ولی از آنجا که نظر حسین، به عنوان یکی از اولین و همینطور مشهورتزین وبلاگ نویسان ایرانی اهمیت خاصی دارد، فکر کردم بقیه هم بهتر است از آن با مطلع شوند.
2- دوستانی که مایلند عکسهایشان توسط آقای کاوه در دبش منتشر شود و احیانا نظر آقای کوثری را هم راجع به عکسشان بدانند، لطفا عکسهایشان را در اندازه هرکدام حد اکثر 40 کیلو بایت به آدرسnegahATdebshDOTcomبفرستند.
3- ای میل آقای فرهادپورfarhadpourATdebshDOTcomاست.