یکشنبه، 6 مردادماه 1387

نبرد سنگر به سنگرِ سربازان خسته‌، با بیشعوری

این یادداشت قبلی من باعث سو تفاهم هایی شده که باید توضیح بدهم. دست کم در این روزها ده نفر از دوستان یا افراد خانواده که دبش می‌خوانند با من اظهار تاسف و دلسوزی و همدردی کرده‌اند. در این مایه ها
- الهی بمیرم؛ توی این سن و سال...
- عمو کی اذیتت کرده بیایم دل و روده شو بهم بریزیم...
- گفتم امروز قرار نذاریم، از وبلاگت فهمیدم افسرده شدی...
- وبلاگتو خوندم خودم قرارت رو کنسل کردم، گفتم محمود دیگه دل و دماغ کار نداره...
- راس می گی به خدا... منم الان خونه نشینم یه مدتی؛ اصلا هم خیال رفتن سر کار ندارم...
- می دونستم اونطور تندروی هایی که می کنی آخرش باعث میشه ببُری...
- حالا نون از کجا می خوای بخوری؟

به اطلاع دوستان و آشنایان برسانم که من فقط (خیلی) خسته شده ام. همین. نه کم کار می کنم و نه افسرده ام. دقیقتر بخواهید بدانید، هر روز دنبال کار تجاری جدیدم هستم، مطالعه می کنم، روی ویرایش کتابم کار می کنم و از این قبیل. هفته ای چندبار هم فیلم میبینم و ورزش می کنم و از آن قبیل. البته برای اینکه وقت این کارها را داشته باشم تلویزیون نگاه نمی کنم و روزنامه نمی خوانم و وقتم را زیاد صرف این و آن نمی کنم. برای وقت خودم هر روز بیشتر ارزش قائل می شوم و این احساس خوبی بهم می دهد. البته اوضاع همچنان هست که بود.

مثلا امروز بابت قراری که آن طرف شهر با مدیر یک کارخانه بزرگ داشتیم. با دو تا از دوستان هلک و هلک رفته ایم و درست سر ساعت 10 دور میز نشسته ایم. اما طرف که در اتاق دیگر بود نیامد و فقط یک بار منشی اش آمد به عذرخواهی که جناب رئیس می‌آیند. همین. نه حرفی نه پذیرایی‌ای و نه حتی لیوانی آب. استاندارم 20 دقیقه است. از آن که رد شد آمدیم بیرون. منشی دوید که ای وای چی شد. گفتم هیچی وقت ما ارزش دارد و شما هم بدان که حداقل کار این بود که رئیست خودش بیاید به عذرخواهی و بعد از ما پذیرایی می کردید؛ لااقل با دو تا بروشور و یک چای! انگار این طور حرفها را نشنیده بود تا به حال. هاج و واج مانده‌بود. گفت حالا نمی‌شود...؟ که گفتم نه و با خونسردی رفقا را هم برداشتم و رساندم خانه‌شان.
باور کنید احساس خوبی داشتم. یا دست کم خیلی بد نبود. نه به خاطر ادب کردن دیگران؛ نه، بیشعورها را خدا هم نمی تواند ادب کند! از این که اگر دیگران برای وقت من و قرار خودشان ارزشی قائل نیستند، من هستم. لااقل نیمی از ماجرا را!

یا بعداز ظهر باز تهیه‌کننده برنامه‌ام که چند بار قرار برنامه را به خاطر او جابه‌جا کرده بودم برای چندمین بار گفت فلان ساعت نمی‌تواند بیاید؛ یا تنها ضبط کنیم و یا ساعت را تغییر بدهیم. به همین راحتی! من هم زنگ زدم به مدیرش و گفتم با این وضعیت نمی‌توانم کار کنم. به همین راحتی! دو ساعت بعد تهیه‌کننده عوض شده‌بود و اوضاع روبه‌راه شد. به همین راحتی!
البته امکان داشت که آنها هم لج کنند ولی استانداردهای من ثابت شده. برنامه هم لغو می‌شد از حرفم برنمی‌گشتم؛ باز هم به همین راحتی!

حاشیه نروم. خلاصه‌اش که افسرده نیستم، فرسوده‌ام. البته همچنان عزمم جزم است که مطلقا کار دولتی یا شبیه به آن نکنم اما بی حال و منفعل نیستم. فقط حال و حوصله علافی و کل‌کل ندارم.  خسته‌ام.
آدم افسرده وسط راه می‌ماند؛ نگاهی دور بر خودش می‌اندازد و می‌بیند هیچ انگیزه‌ای برای ادامه ندارد. نه رفتن، نه برگشتن، نه کج رفتن. اما آدم فرسوده، می نشیند یا حتی می‌افتد؛ از خستگی، از خار، از آزار. ولی نه برای همیشه. بالاخره راه می‌افتد، گیریم که برگردد یا مسیرش را عوض کند. یا حتی مقصدش را!

واقعیت این است که بیشعورها دارند دنیا را می‌گیرند. ولی ما نباید بگذاریم. نباید در کتابها و وبلاگ‌ها و کافه ها و هنر و ادبیات محصور بمانیم. ما باید به صنعت، تجارت، سیاست و همه کارهایی که به ظاهر عادی و روزمره‌اند وارد شویم. لازم نیست زیاد فداکاری کنیم، همین که بیشعور نباشیم کافی‌ست.

چند شب پیش سالگرد ازدواجمان بود. به فکرم رسید به جای کادو، برویم به یک رستوران شیک و با کلاس، بیشتر برای گپ زدن دو نفره. با زنم رفتیم به رستوران نایب خیابان ولی عصر. ساعت9. هنوز شبِ شب هم نبود. دو طبقه داشت. پرسیدم کجا بنشینیم. گفت فرقی ندارد. رفتیم بالا. هنوز ننشسته‌بودیم که یک عالمه ماست و دوغ و نوشابه و ماالشعیر و زیتون ریخت به سرمان. دو دقیقه بعد منو را آورد و ایستاد بالای سرمان که زود سفارش بدهیم. دادیم. غذا را آوردند. چیز خاصی نبود. هنوز درست نخورده بودیم که آمدند به جمع کردن. و باز چی میل دارید؟ گفتیم هیچی. رفت. ده دقیقه بعد باز آمد. گفتم چیزی بخواهیم زنگ می‌زنیم. باز دوباره آمد که پس ببخشید ما وقتمان کم است!
هنوز ساعت ده نشده بود که آنقدر آمد و رفت که ذله شدیم. فقط دو سه میز پر بود. آمده بودیم که به خیال خودمان آرام آرام غذایی بخوریم و دو ساعتی گپ بزنیم. گفتم صورتحساب بیاورد. آورد با یک دانه (یک دانه) آدامس موزی در وسطش. بیشتر از 40 هزار تومان دادم. گله کردم پیش مدیر رستوران. او هم اول عذر و بهانه که "وقتشان محدود است" و بعد به عرف جامعه یک "من عذرخواهی می کنم" که یعنی برو دیگه بابا! ساعت ده بود که بیرون زدیم از شعبه چند میلیاردی یکی از معروفترین رستوران های ایران.

رستوران نایب از آنجاهایی‌ست که باید بگیریمش. با حامد قدوسی گپ می‌زدم، او هم چند خاطره مشابه از رستوران های –مثلا- با کلاس تهران داشت. آنجا ها را هم بگیریم. بیشتر فروشگاه‌های خیابان جمهوری را هم. اکثر لباس فروشی را هم. هزار جای دیگر را هم. سنگرهای ما در جدال با بیشعوری مغازه‌ها و رستوران ها و  کارخانه‌ها و ادارات و خیابان‌هاست.

درست است که عده‌مان کم است، ولی هیچ هیچ هم نیستیم. لازم نیست کار خیلی خارق العاده‌ای هم بکنیم. باور کنید همین که مثلا من یک کفش فروشی بزنم که در آن سود خوبی کنم ولی با آدم ها با روی خوش برخورد کنم، مشتری ها را درست راهنمایی کنم،‌ بوی عرق ندهم، اطلاعاتی اولیه از کفش و چرم داشته‌باشم و با آدم‌ها مثل گوسفند برخورد نکنم خیلی مهم است. یک پیروزی است. پیروزی‌هایی که البته زحمتش بیشتر از شعار دادن و غر زدن و امضا جمع کردن است؛ هر چند محرکش می تواند همین ها باشد.

من راهم این است.  همه جوره سعی می کنم فرهنگ و معلومات و شعور خودم را بالا ببرم ولی حتما این را در ضمیمه‌ی یک کار ملموس اقتصادی و اجتماعی می کنم. فقط بحث نان نیست. من اگر تامین تامین هم باشم بیکار نمی نشینم و علاوه بر کارهای تخصصی‌ام در زمینه طنز، یک کار تجاری یا خدماتی دیگر هم می کنم.  چرا من نباید یک صافکار یا بقال یا مانتوفروش یا نقاش یا راننده خوب نباشم؟ فقط اندکی شعور کافی‌ست. چیزی که هم به نفع خودم هست و هم دیگران. فکرش را بکنید اگر بقال و قصاب و راننده آژانس و رفتگر و پزشک محله‌تان اندکی شعور بیشتر می داشتند چقدر زندگی‌تان شیرین‌تر بود و اعصابتان راحتتر!

من دستم به زانویم است و دلم روشن  که آینده به طور کامل از آن بیشعورها نخواهد بود! شما چطور؟
 

 
 
 
 

اعلانات

| Bookmark and Share
 
 

تشکر


Subscribe
طراحی توسط: ايرانيانت
Movable Type 3.35