
رویای نیمه شب در وبلاگستان
به نظرم وبلاگستان یک سکته خفیف زده است. افسردگی بعد از کودتا از یک طرف و رواج گسترده شبکههای اجتماعی مبتنی بر وب۲ مثل فیس بوک و توییتر از طرف دیگر، باعث شده است که وبلاگستان فارسی به یک دوره رکود بی سابقه دچار شود. شاید هم بهتر باشد حکم کلی ندهم و به همین محدودهای از وبلاگستان که خودمان هستیم کفایت کنم. منظورم همین محدوده چهل پنجاه تایی از وبلاگهاییست که در ماه به آنها سر میزنم.
اصلا شاید بهتر باشد فقط درباره خودم نظر بدهم. بله… انگار اینطوری بهتر است. در این نیمه شبی که بیخوابی به سرم زده حکم مستی را دارم که باید ازش راستی خواست. بعد از هفت سال وبلاگنویسی (آن اوایلش با نام مستعار بود و در وبلاگی در پرشین بلاگ، که حالا نیست) درست که نگاه می کنم میبینم کمتر وقتی بوده است که اینقدر با وبلاگنویسی غریبه شده باشم. منظورم از وبلاگنویسی، “بهروز کردن وبلاگ” نیست. میانگین که بگیریم شاید در چند ماه گذشته کمتر از ماههای قبل مطلب منتشر نکرده باشم. اما وبلاگ، وب سایت شخصی نیست که آدم نوشتههایش را برای اینکه گم و گور نشوند در آنجا بگذارد. قرار بود از وبلاگ از خودمان بنویسیم، از اینکه داریم چکار میکنیم و دنیا را چطور میبینیم.
از اردیبهشت امسال (۸۹) از ایران خارج شدم و به مالزی آمدم. دلیل آمدن به ظاهر ادامه تحصیل است اما در واقع، من هم مثل خیلیهای دیگر در وهلهی اول عزم کرده بودم که از ایران خارج شوم. دلایلش هم به نظرم آنقدر واضح است که نوشتن ندارد. البته این به آن معنا نیست که به درسی که اینجا میخوانم علاقهای ندارم. اتفاقا برای اولین بار است که از رشته و دانشگاهی که انتخاب کرده ام پشیمان نیستم. از چهارده پانزده سالگی که به اجبار پدرم در دبیرستان به رشته ریاضی فیزیک رفتم همیشه این مشکل را داشتم که نه فقط به رشتهام علاقهای نداشتم بلکه بیشتر درسها را اصلا نمیفهمیدم. مثلا فایده فیزیک و هندسه را –هرچند با مشقت- میفهمیدم اما کاربرد جبر را مطلقا نمیفهمیدم. یعنی تقریبا تا اواخر سال اول دبیرستان اصلا نمیتوانستم درک کنم اتحاد مزدوج یعنی چه. یادم میآید آقای معماریان بنده خدا با چه ترحمی به من نگاه میکرد و میگفت “پسرم باور کن حتی تو هم میتوانی جبر را یاد بگیری!” فکر کنم آن موقعی این حرف را زد که بعد از شش هفت ماه از شروع سال تحصیلی ازش پرسیدم چرا ۲ ایکس بعلاوه ۲ ایکس میشود ۴ایکس و نمیشود ۴ ایکس۲!
من عاشق تئاتر بودم و اگر آن شهر مقدس لعنتی هنرستانی داشت که ویژه هنرهای نمایشی باشد الان یک پخی شده بودم. یا لااقل ده دوازده سال آزگار، با دیدن هر کارگردان و بازیگر تئاتری حسرت نمیکشیدم. بعدها گویا تاسیس شد.
سال سوم دبیرستان با مطالعه جانبیای که داشتم رشته تئاتر دانشگاه آزاد تهران قبول شدم اما ثبت نام نکردم به این هوا که سال بعد دانشگاه هنر قبول شوم. سال بعد خودم را کشتم. رتبه کنکور هنرم شد ۱۳۷ اما در مصاحبه ردم کردند و شدم دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد مشهد. شش سال تمام عذاب کشیدم تا درسم را تمام کردم. نشان به آن نشان که چهاربار ریاضی۲ را برداشتم تا آخرش با ارفاق ۱۰ گرفتم. آن موقع دیگر عاشق فلسفه (اسلام) شدهبودم و آنقدر سودایی بودم که ترم آخر دانشگاه، در حالی که متاهل بودم و سر خانه زندگی خودم، و ۲۰ واحد درس داشتم و ضمنا کار هم میکردم، صبحها ساعت ۶ صبح میرفتم حرم تا از یکی از طلبهها عربی یاد بگیرم. لیسانسم را اگر چند ماه زودتر گرفته بودم میتوانستم معافیت از خدمت سربازی را بخرم اما به ما که رسید آسمان تپید. رتبهام هم برای فوق لیسانس فلسفه اسلامی شد۱۰٫ اگر میشد ۳ معاف میشدم.
آمدم تهران و همانطوری که تمام رفقای فلسفه خوانده پیش بینی میکردند به سرعت سرخورده شدم. یعنی در واقع وا رفتم وقتی دیدم تمام آن چیزی که به اسم فلسفه اسلامی مشهور شده است – در بهترین حالت- حاصل فلسفهورزیهای جمعی از مسلمانان با فلسفه یونانی بوده که تازه بیشترهم و غم شان هم وصل کردن یونانیات به اسلامیات بوده است و نه اندیشه صرف فلسفی یا تلاش برای برپایی یک نظام فکری مستقل.
سال ۸۰ آن ماجرا شروع شد و اواخر ۸۲ تمام. همین موقعها هم بود که بچهدار شدیم. در این مدت از همکاری جسته و گریخته با مطبوعات رسیدم به همکاری جدیتر به عنوان ژورنالیست. یک سالی هم در روابط عمومی برق تهران نشریه داخلیشان را درمیآوردم، اما کار ادارهجاتی واقعا از من برنمیآمد. آمدم بیرون و دوباره شدم همان خبرنگار آزاد. هیچ نیازی هم به رفتن به سربازی نمی دیدم. تا اینکه احمدینژاد شد رئیس جمهور و یکهو به سرم زد که تکلیفم را با گذرنامه یکسره کنم. البته با شناختی که از بخت خودم داشتم مطمئن بودم که در آینده قانونی به تصویب خواهد رسید که طبق آن من مشمول معافیت خواهم شد اما حتما این قانون بعد از اتمام خدمت من خواهد بود حتی اگر ده سال طول بکشد! یک سال دنبال پروندههای گم شدهام گشتم تا بالاخره اعزام به خدمت شوم و بیست ماه و چند روز طول کشید تا آن حماقت بزرگ تمام شود. چندی بعد هم اعلام شد کسانی که سه برادرشان قبلا به سربازی رفته باشند معاف از خدمت هستند و من که مشمول شرایط…
بگذریم. داشتم چی میگفتم؟ آها… حرف درس و اینها بود. خلاصه اینکه سال پیش تصمیم گرفتم بیایم بیرون. البته تنها شانسم ادامه تحصیل نبود و راستش فکر میکنم به عنوان روزنامهنگار و همینطور طنزنویسی که بالاخره یک سابقهای برای خودش دارد شانس استخدام خوبی در بعضی جاها داشتم اما در وهلهی اول میخواستم اگر بشود در رشته ارتباطات ادامه تحصیل بدهم. از میان درخواستهایی که فرستادم از دوجا موافقت اولیه گرفتم. یکی دانشگاهی بود در استرالیا و دیگری دانشگاه علوم مالزی (USM). اولی خیلی گران بود. ترمی فقط ده هزار دلار شهریهاش بود و با هزینههای سرسامآور زندگی. تازه برای گرفتن ویزا هم هزار مشکل بود.
در مورد مالزی خیلی دل به شک بودم و چیزهای ضد و نقیض زیادی میشنیدم. بعضی ها خیلی تعریف میکردند و بعضیها بدگویی. آخرش گفتم یک سر بیایم ببینم چطور است. آمدم، خوشم آمد و ماندم. چند ماهی ننوشتم کجایم و چه میکنم تا زن و بچه هم بیایند. بعد که آمدند ماندم با این تل دستنویسهای روزانه از زندگی در مالزی و آشنایی با سه فرهنگ چینی، هندی و مالیایی از کجا شروع کنم به نوشتن.
فیسبوک هم البته بیتقصیر نبود. آدم با خودش میگوید بگذار روزمرهها را خرد-خرد آنجا بنویسم و نوشتههای جدیتر را در وبلاگ. نتیجه این میشود که نوشتههای وبلاگی از آن حالت خودمانی دور میشود. تازه من دوبار اسباب کشی –از اینجا و به اینجا- داشتم که خودش در پراندن همین چهارتا خوانندهای که داشتم بی تاثیر نبوده. بالاخره تعارف که نداریم. آدم وبلاگ مینویسد که کسی آن را بخواند؛ درست مثل تئاتر که به صحنه میرود تا عدهای آن را ببینند. و شاید به خاطر همین شباهتش است که من اینقدر عاشق وبلاگ و وبلاگنویسیام.
البته رفت و برگشتم دلیل داشت. بعد از اینکه دامنه دبش را فیلتر کردند، به فکرم رسید که بروم روی وردپرس که خوانندههای ساکن در داخل را از دست ندهم؛ تازه حتی خودم هم در آپلود کردن مطالب به مشکل برخورده بودم. اما آنجا هم فیلتریده شد و من هم که از مملکت آقا امام زمان و فیلتر خارج شدم، به این نتیجه رسیدم که برگردم سرجای اولم. این بار البته طراحی سایت و آدرس فید آن تغییر کرد.
بگذریم… داشتم چی میگفتم؟ حرف درس بود یا فیلتر؟ از تئاتر حرف میزدیم؟ قرار بود از مالزی برایتان بگویم و زندگی در جزیره پنانگ که جزو میراث جهانی یونسکو است؟ نه نه… یادم آمد. داشتیم درباره وبلاگنویسی حرف میزدیم. شاید وبلاگنویسی یعنی همین. شببخیر!
فرستاده شده در بی دستگان | ۷ نظر
…
دو پهلو حرف زدن ما ایرانیها به خودی خود جالب نیست، وقتی به عمل و انتظار منتهی بشود آزاردهنده هم میشود. قول و قرار مشخصی برقرار نمیشود اما انتظار مبهمی از کاری که وقوعش مشخص نیست به وجود میآید. یک شب خانه بودم که برادرم تماس گرفت و گفت با یکی از دوستانش در راه تهران است و شب به خانه ما خواهد آمد. پرسیدم شام میآیید اینجا؟ گفت: ای شاید… حالا منتظر نباش… یک چیزی همینجا توی راه شاید خوردیم. منظورش را نفهمیدم و پرسیدم بالاخره شب شام منتظرشان باشم یا نه. باز هم جوابش همان بود که: نه… منتظر نباش… یک چیزی توی راه… حالا میآییم. سوال و جوابهای بعدی هم به همین اندازه دو پهلو بود. بالاخره نیمه شب رسیدند. خسته و بسیار گرسنه. نه غذایی داشتیم و نه رستورانی باز بود برای جبران مافات. با نیمرو سر و ته قضیه هم آمد اما خجالت زدهشان شدم.
دفعه بعد که مکالمه مشابهی با همان برادرِ عازم تهران داشتم دست به کار پختن شام شدیم. قرمهسبزی که از ساعت ده شب سرد و گرم میشد بالاخره ساعت دوازده و نیم در ظرفها شرف حضور یافت. میهمانها که رسیدند گفتند: ئه… ما که گفتیم منتظر نباش… شام در رستوران خوردیم. قربانت ما رفتیم بخوابیم.
در عرصه حرفهای خاطرات از این دست بسیار دارم. یک بار در دوره مدیریت جامی بر زمانه، یک نفر از آن رادیو با من تماس گرفت که برای امشب که شب یلداست چه خوب است شما برای ما فال حافظ بگیرید. فکر کردم اشتباهی رخ داده. به جامی ایمیلی زدم و پرسیدم منظورشان منم؟ گفت انگار چند تا از وبلاگنویسها تو را انتخاب کردهاند. اسم وبلاگهایی هم برده شد که چندان شناختی از آنها نداشتم. چون در آنجا مدتی برنامه طنز داشتم حدس زدم انتظار فال طنزآمیزی داشته باشند. وسط میهمانی شب یلدا، حافظ به دست به اتاقی خزیدم و چند ساعتی دیوان جناب شاعر را پایین و بالا کردم تا شعری پیدا کنم که بتوان تعبیری طنزآمیز مناسب آن ایام بر آن سوار کرد. بعد هم منتظر که حالا کی تماس میگیرند. نگرفتند.
همین چند هفته پیش هم یکی از همکاران شاغل در یکی از رسانههای مشهور فارسی زبان در فیس بوک تماس گرفت که میخواهیم برای سالگرد جنگ ایران و عراق ویژهنامهای کار کنیم؛ شماره تلفنت را بده که با هم صحبت کنیم یادداشتی هم تو بنویسی. برای من که نه پژوهشگر جنگ هستم نه تاریخنگار جنگ، و بنابراین هیچ نوشته از پیش آماده یا پروفایلهای پر و پیمان از اطلاعات آرشیو شده ندارد، تصمیم در مورد اینکه میتوانم یادداشتی در این مورد بنویسم یا نه، مستلزم این است که تمام خاطرات شخصیام را یک دور مرور کنم و بعد مرتب کنم تا آخرش ببینم میتوانم یادداشتی شخصی در این باره بنویسم یا نه. بعد از چند روز بالا و پایین کردن تمام آن چیزهای بد و ویرانکننده که سالهاست سعی میکنم فراموششان کنم به این نتیجه رسیدم که بله، می توانم یادداشتی بنویسم. خبری از آن همکار نشد.
تا پیش از خرداد ۸۸ که تصمیم گرفتم به هیچ وجه با صدا و سیما همکاری نکنم، چند طرح فیلمنامه و برنامه تلویزیونی و رادیویی را به آنجا داده بودم. مساله این نیست که به انجامی نرسیدند - قرار نیست هر طرحی عملی و عملیاتی بشود- مساله این است که گویا اصولا قرار نبوده هم به عمل برسند. تهیهکنندهای یا مدیر تولیدی ـیا در یک مورد مدیر گروه اجتماعی شبکه یک- هوس کرده ببیند “طرح مرح چی داری” بدون اینکه تا سالها بعد هیچ شانسی برای عملی شدن هر “طرح مرحی” از غیر خودیها باشد.
(به قول زندهیاد احترامی؛ بعضی ها به قصد رد، شرط میگذارند. مثلا ساعت قرارهای عمومی را به قصد نیامدن عوض میکنند، تماس میگیری که حضرت استاد ساعت ۳ روز بهمان وقت دارید در میزگردی مطبوعاتی شرکت کنید؟ میگوید ۳ نه اما ۵ شاید. تماس میگیری و تمام قرارهای دیگر و هماهنگیها را به ۵ تغییر می دهی اما خبری از استاد نمیشود. از اول هم تصمیم داشته که نیاید.)
بعد از آن ماجرا، روال مشابهی از سوی دیگران شروع شد. «ما داریم یک تلویزیون ماهوارهای تاسیس میکنیم. در بخش طنز اگر طرحی داری لطفا بفرست. قربانت» (بعضی وقتها با اظهار لطف بیشتر: روی تو حساب کردهایمها)جدی گرفتن چنین پیامهایی یعنی هر بار نشستن و چند روز طرح و پروپوزال تایپ کردن و فرستادن. بلندترین پاسخ –اگر پاسخی در کار باشد- این است: «ایمیلت رسید. ممنون. خبرت میکنم».
نادیده گرفتن آن پیامهای دعوت به همکاری یعنی خروج تدریجی از حوزهی رسانه. یعنی انزوا. یعنی مرگ حرفهای برای آدمهایی مثل ما. جدی گرفتنشان تبدیل شده به صرف وقت و انرژی فکری بعلاوه عصبیت ناشی از انتظار. عمر هم که برف است و آفتاب تموز…
فرستاده شده در بی دستگان | ۴ نظر
سال نو مبارک
سال نو بر شما مبارک. من الان از کافی نتی در دمشق این یادداشت را می نویسم. صفحه کلید عربی است و من با مکافات این جند کلمه را می نویسم. جای حروف به طرز فجیعی جابجاست و افزون بر این باید مواظب باشم ان ۴ حرف را بکار نبرم. با بدر و مادرم و سهراب و بریسا از ۵ شنبه به اینجا امده ایم و فردا به بیروت می رویم. تا اینجایش که خیلی خوش کذشته و اصلا فکر نمی کردم دمشق اینقدر دیدنی باشد.
این جند کلام را نوشتم تا هم از حال خودم خبر داده باشم و هم سال نو را تبریک بکویم. امیىدوارم همه مان سال خوب یا دست کم بهتری داشته باشیم. و البته با صبر و استقامت شایسته اوضاع بهتری هم هستیم.
فرستاده شده در بی دستگان | ۱۴ نظر
مردی که نفسش (او) را کشت
می خوام یه چیزی بگم یعنی به همین سوی چراغ که هی داره تلو تلو می خوره نامردین مشغول ذمهاین اگه درباره من فکرای بد بکنین. درباره من فکرای خوب بکنین… من خوبم… شما چطورین؟… داشتم چی می گفتم؟ ها… می خوام بگم امشب این داستان هدایت منو دیوونه کرد که الهی به همین سوی چراغ خدا دیوونه ش بکنه… یاد تموم اون روزایی افتادم که ریدم توشون… آره خودم به دست خودم ریدم توشون… خدا از سر تقصیراتم نگذره… نگذشت هم البته نگذره… خب کفاره که شاخ و دم نداره وختی آدم حتی ماکسیم نداشته باشه… ماکسیم چیه؟ … دندون رو جیگر بذار الان می گم… آخ دیوث دندون رو جیگر خودت بذار ول کن این جیگر آش و لاش منو… آخ…
مردی که نفسش را کشت
صادق هدایت
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است
مولوی
میرزا حسینعلی هر روز صبح سر ساعت معین، با سرداری سیاه، دگمه های انداخته، شلوار اتو زده و کفش مشکی براق گامهای مرتب بر میداشت و از یکی از کوچه های طرف سرچشمه بیرون میآمد، از جلو مسجد سپهسالار میگذشت، از کوچ ة صفی علیشاه پیچ میخورد و به مدرسه میرفت. در میان راه اطراف خودش را نگاه نمیکرد . مثل اینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود . قیافه ای نجیب و باوقار، چشمهای کو چک، لبهای برجسته و سبیلهای خرمائی داشت . ریش خودش را همیشه با ماشین میزد، خیلیمتواضع و کم حرف بود.
ولی گاهی، طرف غروب از دور هیکل لاغر میرزا حسینعلی را بیرون دروازه میشد تشخیص داد که دستهایش را از پشت بهم وصل کرده، خیلی آهسته قدم میزد، سرش پائین، پشتش خمید ه، مثل اینکه چیزی را جستجو می کرد،گاهی میایستاد و زمانی زیر لب با خودش حرف میزد.
فرستاده شده در بی دستگان | ۴ نظر
چند پیشنهاد برای سبزها
خیلی سریع و تلگرافی چند نکته برای بروبچه های جنبش سبز:
۱- سیاست مثل بازی شطرنج است. هرچقدر هم که ماهر باشید محال است در مقابل حریفی که همسطح خود شماست خطا نکنید. اصلا مزه و شاید هویت شطرنج به این است که حرکت ها در هم گره بخورد و بازی چندان قابل پیش بینی نباشد. بجز بچهها و افراد خیلی آماتور یا خیلی عصبی، سایرین وقتی حرکتی را غلط انجام دادند با لگد زیر صفحه نمیکوبند یا قهر و گریه نمیکنند. شطرنجباز خیلی خونسرد مینشیند و به بازی ادامه میدهد و حرکت اشتباهش را جبران میکند. ۲۲ بهمن هرچقدر هم که مهم بوده یا ماجرای اسب تروا هرقدرکه اشتباه بوده گذشته و رفته است و فقط باید از آن درس گرفت و به آینده فکر کرد. اینکه اینروزها دوستان ناامید شدهاند –یا بدتر از آن- همدیگر را متهم میکنند و یا بعضا به رهبران جنش میپرند مثل گریه کردن و قهر کردن از بازی در هنگام خوردن یکی از رخهاست.
۲- مهاجرانی، مخملباف، سازگارا، نبوی، بر و بچههای وبلاگنویس،بالاترینیها و سایر کسانی که دستشان به رسانه میرساند همانقدر از جنبش سبزسهم دارند که بقیه دارند. نه میتوان آنها را برای یک اشتباه (حتی به بزرگی اشتباه طرح تروا) طرد کرد و نه درست است که به آنها جایگاه رهبری جنبش را داد. درست یا غلط الان صلاح است که رهبران جنبش سبز موسوی و کروبی باشند. البته فعالیت همه افراد به موازات همدیگر اشکالی ندارد و خیلی هم خوب و کاربردی است اما باید در نظرداشت که وقتی در یک مورد عملی (عملیاتی) موسوی و کروبی صریحا موضع دارند، آنها مقدمند. مثلا درماجرای ۲۲ بهمن موسوی و کروبیاعلام کردند که سبزها “با حفظ هویت و نماد” حاضر شوند که دقیقا برخلاف طرح “اسب تروای” برخی دوستان بود و در عمل هم ثابت شد که حق با موسوی و کروبی بوده. در موارد نظری اختلاف نظر با موسوی و کروبی هیچ اشکالی ندارد و خیلی هم خوب است، مثل سکولارها که موضع صریحشان در مقابل تمام مذهبیهایی که میخواهند دین با سیاست مخلوط باشد (و از جمله موسوی و کروبی) را اعلام کردند اما در مواردی تا این حد عملی و عینی باید سبزها تابع سران رسمی جنبش باشند.پیشنهاد میکنم از این به بعد دست کم درمواردی مثل راهپیماییهای رسمی این مساله به عنوان یک اصل درنظر گرفته شود وبحث و جدلی نباشد.
۳- از این به بعد به هیچ عنوان، به هیچ عنوان نباید توهین و تعرض فیزیکی در راهپیماییها و تظاهرات نسبت به موسوی و کروبی صورت گیرد. اگر آنها آنقدر نجیب یا کمتوقعند که از طرفدارانشان نمیخواهند آنها را در مقابل متعرضان حفاظت کنند، سبزها باید خودشان اینقدر درک و غیرت داشته باشند که لااقل در حضور آنها نسبت به رهبرانشان ضرب و شتم صورت نگیرد. موسوی و کروبی اگر رهبر جنبش نباشند، نماد و پرچم آنند. در نبردها عدهی بسیاری جانشان را فدا میکنند تا پرچمدار سپاه سالم بماند. لشکری که در چشمبرهمزدنی پرچمدارش را تار و مار کنند و پرچمش را پاره و منهدم، پیش از هر چیز باعث بالا رفتن روحیه طرف مقابل شده و روحیهی سربازان خودش از میان میرود. چنین لشکری از هم میپاشد و هر کس به سویی میرود و به زودی شکست میخورد. اما وقتی پرچم هست هر کس می داند قلب سپاه کجاست و با حفاظت از پرچم و پرچمدار، سپاهیانی که در یک جا جمعند و پشت به پشت هم دادهاند در واقع از جان خود و همزمانشان حفاظت میکنند. موسوی و کروبی پرچم جنبش سبزند،ناموس سبزها هستند. به هیچ عنوان نباید وقتی آنها در میان راهپیمایان ظاهر میشوند کسی جرات کند که به آنها ناسزا بگوید یا کتکشان بزند. داشتن یا نداشتن چند محافظ رسمی برای آنها هیچ اهمیتی ندارد، مهم چند هزار نفریست که گرداگرد آنهایند. هر وقت آزادی بیان و شعور همگانی به آن حدی رسید که سبزها به احمدینژاد نزدیک شوند و هرچه دل تنگشان خواست بگویند (پرتاب اشیا پیشکش) مخالفان سبزها هم حق نزدیک شدن به موسوی و کروبی رادارند. به نظر من زشتترین چیز که جدا مایه ننگ سبزها در ۲۲ بهمن امسالست، کتک زدن کروبی در مکانی بود که دست کم ده هزار سبز در آنجا حضور داشتند. گویا در آن موسوی و خاتمی هم در نقاط دیگری مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند. فراموش نکنیم که این افراد هم مثل ما انسان هستند و رفتارهای بیرونی بر روحیه و تصمیمگیری آنها تاثیر میگذارد. من و شما اگر جای هر کدام از آنها بودیم و می دیدیم در میان هوادارنمان یک عده به راحتی به ما نزدیک میشوند، فحش میدهند، لنگه کفش پرت میکنند و کتکمان میزنند چه نتیجهای میگرفتیم؟ من هیچ جایگاه قدسی و فراانسانی برای موسوی و کروبی قائل نیستم اما بنا به همین دلایل عقلانیای که برشمردم معتقدم حتی اگر پای خون هم بیفتد باید به هر قیمتی سلامتی و حرمت آنها لااقل در جمع یارانشان در مناسبتهای عمومی حفظ شود.
۴- سبزها تا اینجا به اندازه کافی از اشتباهات حریف امتیاز گرفتهاند. یک نمونهاش را بگویم همان ماجرای واکنش گسترده ائمه جمعه سراسر کشور در برابر نامه کروبی در مورد تجاوزها؛ که باعث شد تا ته دهکورههای ایران هم این مساله هولناک (که برای ایرانیها هولناکتر هم هست) مطرح شود. یا مثلا حرکت خام طرفداران دولت در گرفتن جشن زودهنگام پیروزی و ماجرای خس و خاشاک که باعث شد فردای آن روز بزرگترین راهپیمایی تاریخ انقلاب انجام گیرد. از این نمونهها زیادند. میخواهم بگویم نه جای ناامیدی است و نه خودخوری بر سر ۲۲ بهمن. تلاش برای پیدا کردن مناسبت و آمدن به خیابان جز بازی در زمین حریف و تحلیل روحیه و انرژی سبزها (با نمایی که انگار روز به روز آب میروند) نتیجهای نخواهد داشت. درمقابل سبزها میتوانند بازی را چنان به زمین خود بکشانند که مخالفان اصولا توان ورود به آن را نداشته باشند. مثلا به عنوان یک پیشنهاد، پیشنهاد میکنم چهارشنبه سوری امسال را سبزها آنچنان شاد و صمیمی و سرشار از پایکوبی برگزار کنند که تهران و سایر شهرهای بزرگ شادترین و نورانیترین شب تاریخ خود را داشته باشند. قشرمتوسط جامعه که پشتیبان اصلی جنبش سبزاست سرباز این جور مبارزهه است نه آمدن پیاپی به خیابان و خوردن باتوم و گاز اشکآور و گلوله.
چرا بجای فرستادن دست خالی و تن بی حفاظ در مقابل تفنگ و چماغ، یکبار شادی و دستافشانی در مقابل زاری و گریه و دلمردگی و تباکی و نوحههای دوبس دوبسی به میدان فرستاده نشود؟ و پیشاپیش گمان میکنید در نظر شاهد بی قصد و غرضی که در این جامعه دلمرده و افسرده زندگی می کند پیوستن کدام یک ازاین دو جبهه دوست داشتنیتر بیاید؟
روی این پیشنهاد آخری فکر کنید و نظرتان را بگویید شاید بازترش کردیم.
فرستاده شده در بی دستگان | ۲۴ نظر