Ads

January 18, 2005 | سه شنبه، 29 دیماه 1383

و امّا اسطوره!

در موارد متعدّدي ديده‌ مي‌شود كه بنا به تعلّقات فكري يا سياسي، شخصيّت‌هاي تاريخي يا معاصر را «اسطوره» مي‌خوانند يا لقب مي‌دهند. گويا مرادشان، معنايي نزديك به «قهرمان» باشد(؟) به هر حال، اين امر، نمونه‌اي از يك «غلط مصطلح» است. زيرا، با هر تعريفي، نمي‌توان يك شخصيّت تاريخي را «اسطوره» ناميد.

و امّآ بعد:

شايد در ”پندار“ من، «دبش» نيز يك «اسطوره» بود. «اسطوره» در معناي واقعي و درستش. جايگاهي كه سياست به آن هيچ راه نَبَرد و همه فرهنگ و هنر باشد. آرمان‌شهري بود شايد كه تجسّمش، فقط از ذهنِ اسطوره‌ورز من برمي‌آمد … و نه روزگاري نوشته بودم كه يك وجه شگرفِ ماناييِ اسطوره، از شيفتگي خودِ اسطوره‌شناس به آن، سر بر مي‌آورد؟!

و من از اين‌كه محتسبي باشم كه عزيزانم به ملاحظه‌ام، «روزه‌داري» پيشه كنند، نفرت دارم. اين «روزه» را شكستن، به.
سياست، بخشي از تجربه‌هاي فردي و جمعي ماست. البته كه تنها با منطق اسطوره‌‌اي مي‌توان آن‌را از تماميّت تجربيات‌مان جدا كرد؛ هم‌چنان‌كه فقط با همان منطق مي‌توان «دبش» را مجموعه‌اي ندانست كه باري، اجزايش به هم ربط و پيوندي دارد. وه كه چه منطق متعارضي!

پنهان نمي‌كنم كه ديگر هيچ انگيزه‌اي براي نوشتن در «دبش» ندارم. از سياست همان اندازه رميده‌دلم كه اسطوره از تابشِ نور بي‌سايه‌ي دانش! ... و ناگفته پيداست كه با تندتر شدنِ تب انتخابات، «دبش» به مقتضاي حال اغلبِ نويسندگانش، از سياسي‌شدن گزيري ندارد. پس، چه بهتر كه «دبش» به راه خود برود. منِ اسطوره‌زده نيز.
نه اعتراضي دارم و نه گلايه‌اي. اگر پيش‌تر اعتراض و گلايه‌اي كرده‌ام، پوزش مي‌خواهم.
شادكام و كام‌روا باشيد.
زياده عرضي نيست!

Posted by ashavan at 09:01 PM | Comments (34) | TrackBack (2)

January 13, 2005 | پنجشنبه، 24 دیماه 1383

اذان بي‌گاه

”زائو در تب و تابِ زايش بود. پياپي ناله مي‌كرد و هر گاه كه درد شدّت مي‌گرفت، ناله‌هايش به فريادهايي بلند و ملتمسانه تبديل مي‌شد. زنان با تجربه‌ي فاميل دورادور زائو را گرفته بود و او را دلداري مي‌دادند. قابله، تمام مهارت و تجربه‌اش را به كار گرفته بود تا هر چه زودتر كار را تمام كند. مردانِ فاميل در حياط تاريك خانه،‌ با نگراني، قدم مي‌زدند. پدربزرگ، صدمين دور تسبيح را هم تمام كرد. از بس صلوات فرستاده بود، دهانش كف كرده بود … فريادهاي بي‌امان زائو هم‌چنان در حياط طنين‌انداز بود. انگار بر سرِ لحظه‌هاي زمان كه بي رحمانه كش مي‌آمدند، فرياد مي‌كشيد. مادربزرگ يكبار ديگر در اتاق را باز كرد. اين‌بار، با تحكّم رو به پدربزرگ كه كنار ايوان چمباتمه زده بود، گفت: «يك نفر اذان بگويد!». پدربزرگ تكاني خورد. از جا بلند شد. قامتش را راست كرد. دستش را كنار گوشش گذاشت و همان كنار ايوان، با صدايي خش‌دار شروع به اذان گفتن كرد: «الله اكبر … الله اكبر … لااله‌الالله… » … حالا فريادهاي زائو به اوجي بي‌سابقه رسيده بود. ديگر جيغ مي‌كشيد … و در يك آن، همه‌ي صداها در هم آميخت: ناله‌هاي زائو، نواي اذان، زمزمه‌هاي شكرگويانه‌ي زنان و مردان و بالاخره، نخستين گريه‌ي نوزاد! “

اين اذان كه در هنگام دشواري زايمان مي‌گفتند، برخلاف ظاهر كار، مطلقاً يك عمل دين‌دارانه نيست:
اذان، ذاتاً مقوله‌اي است بازبسته به عنصر زمان. در حكمِ نشانه‌گذاري گاه‌هايي از زمان گذار است كه هر يك مجلاي قداست نيز هستند. ارزش‌گذاري اذان به عنوان يك عمل ديني، از همين‌روست. امّا، اذاني كه در وقت زايمان مي‌گفتند، نه به گاهي از گاه‌هاي زمانِ گذار ربط دارد و نه به زمانِ مينوي راه مي‌برد. يعني، در هر حال، اذاني «بي‌گاه» است. بي‌گاه‌تر از اذان و اقامه‌اي كه در گوش نوزاد مي‌گفتند و حتّي بي‌گاه‌تر از اذان و اقامه‌اي كه در گوش مسافر مي‌خواندند. صرفِ به دنيا آمدنِ نوزاد و رفتن به سفر، هر دو با عنصر زمان، ربط و دخلي دارند؛ امّا اذانِ زايمان، نه.
به‌واقع، اذانِ زايمان درست در هنگامي ادا مي‌شود كه توسل و دعا و ذكرِ ام‌يجيب، مناسبت دارد. و چون اين اذان، جايگزينِ توسل و دعا و نذر و نياز هم نيست، پس ريشه‌ي آن‌را در چيز ديگري بايد جست:
اذانِ زايمان را بايد در بستر مجموعه‌ي اعمال آئيني كه براي زائو انجام مي‌شده است، ديد. يكي از اين اعمال آييني، فروانداختن كوزه‌‌اي خالي از فراز بام بر روي زمين است. ناگفته پيداست اين كوزه‌شكني، جادويي هوميوپاتيك است كه گسستن زهدان و خروج نوزاد را صورت‌بندي مي‌كند. بر همين منوال، اذانِ زايمان، جادويي است براي به پيش‌راندنِ «زمان» كه گويي درست در بحراني‌ترين لحظه‌ي زايش، كش مي‌آيد و متوقّف مي‌شود.
و دو چيز را در مورد اذانِ زايمان بايد گفت:
1 – نمونه‌اي منحصربه‌فرد است از روياروييِ انسان كهن‌وش با مفهوم زمان؛ از اين‌رو كه برخلاف همه‌ي رويارويي‌هاي ديگر، به قصد انكار زمان گذرا و باژگونه كردنِ آن انجام نمي‌شود.
2 – نمونه‌اي است از ماندگاري «اسطوره» از طريق دگرديسي در هيأت يك عمل ماهيتاً ديني.

در پيوند با اين يادداشت، «اذانِ زايمان، اسطوره و تجدّدطلبي» را نگاه كنيد.

Posted by ashavan at 02:18 PM | Comments (25) | TrackBack (33)

January 08, 2005 | شنبه، 19 دیماه 1383

شاهنامه و دخترم

دختركم عاشق داستان‌هاي شاهنامه است. هنوز ده ساله نشده است، امّا به‌مراتب بهتر و بيش‌تر از كساني‌كه چند برابر او سنّ دارند، چند و چونِ آن داستان‌ها را مي‌داند.
از ديرباز، هر شب برايش داستان مي‌خواندم. خيلي تصادفي و بدون هدف خاصّي، شروع به خواندن شاهنامه براي او كردم. صدها كتاب كودكانه دارد؛ امّا بعد از آشنايي شاهنامه، كمتر اجازه داد كه كتاب ديگري برايش بخوانم. قصه‌خواني شبانه، تا پيش از شاهنامه، چندان جدّي نبود. امّا حالا شاهنامه‌خواني يكي از وظايف قطعي و تعريف‌شده‌ي من است كه به‌هيچ‌وجه نمي‌توانم از آن شانه‌ خالي كنم!
عجيب اين‌كه تكرار، برايش ملالت‌آور هم نيست. جديداً مجموعه‌هايي از داستان‌هاي منثور شاهنامه برايش گرفته‌ام. با وجودي‌كه هنوز خيلي زود است، خودش مصرّانه و گاه با مرارت، آن‌ها را روخواني مي‌كند. معناي هر لغتي را كه نمي‌فهمد، از من مي‌پرسد و بعد، كلّ هر داستان را با شوقي كودكانه برايم تعريف مي‌كند.

ده‌ها بار از من در مورد واقعي بودن شخصيّت «رستم» سؤال كرده است. گفته‌ام: «واقعي نيست». امّا او هر بار گفته‌ام را ردّ مي‌كند و مي‌گويد: «اگر رستم واقعي نيست، پس چرا ايران وجود دارد؟!» جوابش بسيار هشيارانه است: «اگر توراني‌ها هم رستم داشتند، الآن كشوري به اسم توران وجود داشت!» … او، با همه‌ي كودكي، رمزي از رموز شاهنامه را فهميده‌ است كه خيلي از بزرگ‌ترها، نه.

روان فردوسي شاد باد كه مهر ايران‌زمين را در جان دخترم تنيد!

شگرف اين‌كه اين مهرورزي، رنگ عصبيّت ندارد. دخترم در فراز و نشيب داستان‌هاي شاهنامه، ديده است كه در ميان تورانيان، عاقل‌مردي چون «پيران» هم وجود دارد. ديده است كه چه نكوهشي نثار «طوس» مي‌شود كه «كيخسرو» را به دليل مادر توراني‌اش (= فرنگيس)، لايق پادشاهي نمي‌دانست. ديده است كه دروغ‌گويي و پيمان‌شكني، بدترين گناه است در كلّ شاهنامه.
شاهنامه، او را نه فقط يك ميهن‌پرست متعادل باور مي‌آورد و نه فقط نكته‌هاي اخلاقي ارزشمندي را به او مي‌آموزد، بلكه روح سلحشوري و دلاوري را هم در او تقويت مي‌كند.

Posted by ashavan at 02:29 PM | Comments (9) | TrackBack (0)

January 05, 2005 | چهارشنبه، 16 دیماه 1383

اغتشاش

يادداشت پيشين من، ذهن معوّجِ وطن‌فروشان را به چنان اغتشاشي مبتلا كرد كه از عهده‌ي انجام يك استنتاج ساده‌ي منطقي هم بازماندند. موضوع، وثاقت روّات يا صحّت انتسابِ «حديث» به معصوم نيست. موضوع به سادگيِ تمام عبارت است از يادكرد «فارس» و «فارسي» در منابعي كه طول عمرشان، از آن 150 سال كذا، به قدر هزاره‌اي بيش‌تر است!

اين منابع،‌ البته منحصر به كتب حديثي نيستند، بلكه عموم ميراث مكتوب قرون نخستين اسلامي را شاملند. پس، به حضرت استاد و به پادوهاي مغلطه‌كار توصيه مي‌كنيم كه اگر بنا داريد وجود «فارس» و «فارسي» در منابع مكتوب را كماكان دستاورد جعل‌ استعمارگران بشماريد، لااقل هزار و اندي بر آن 150 سالِ كذا بيفزاييد تا فقط مجبور به اثبات يهودي‌زدگيِ عموم نويسندگان مسلمان باشيد! راستي كه عجب اغتشاشي!!!

و البته خوب است كه جناب استاد فصلي درباره‌ي جعلي بودنِ عموم روايات مندرج در اصول كافي از طريقِ پيوستگي شيخ كليني - يا ساير محدّثان نامدار - با توطئه‌هاي يهوديان بنويسند كه نيك آموختني است!

باري، چون كام ما - كه همانا به انفعال كشاندنِ وطن‌فروشان و عيان كردنِ ذات هرزه‌گوي ايشان است - با استفاده از منابع كهن اسلامي بس برآمدني ‌نمود، به عموم جويندگان راستي و درستي توصيه مي‌كنيم واژگاني چون فارس و فارسي و فارسية و فرس را - ايضاً با الف و لام - در سايت گرانقدر الوراق جستجويي كنند تا خود به چشم ببينند كه در ميراث بزرگ مكتوبات دوره‌ي اسلامي، از نخستين قرون تا سده‌هاي معاصر، اين دست واژگان همواره براي اشاره به ايران و ايرانيان و زبان ايشان، مورد استفاده بوده است.


پي‌نوشت‌ها:
1 - از اين پس، هر از گاهي نمونه‌هايي از كاربرد واژه‌ي فارس و مشتقات آن در آثار كهن را خواهم آورد. عجالتاً، شماري از كاربردهاي واژه‌ي فارس و مشتقّات آن‌ را در فقط يكي از آثار «جاحظ» (با سابقه‌اي حدود 1200 سال)، در (اينجا) ببينيد.
2 - گويا حضرت استاد از فرط تنگي قافيه، سخنان بزرگاني چون علامه عسگري درباره‌ي كتاب اصول كافي را هم تحريف كرده‌اند. گرچه بنا به آنچه در سطور نخستين اين نوشتار گفته آمد، پيداست كه استدلال حضرت استاد راجع به جعلي بودنِ احاديث منقول، باز هم به نرمي سرب ناب است؛ ليكن به جهت دفاع از حرمت علمي جناب علامه عسگري يادآور مي‌شوم كه جناب علامه، سخن از بي پايه بودنِ «برخي» - و نه «اكثريت» - روايات مندرج در اصول كافي رانده‌اند كه سخن تازه‌اي نيست. مدت‌هاست كه پژوهندگان حوزوي در تلاشند تا به نحوي كه اين موضوع با توقيع مشهور امام زمان در مورد كتاب اصول كافي تعارضي پيدا نكند، كتاب مذكور را از طريق «نقد متن» (در برابر شيوه‌ي معمولِ «نقد سند») اصلاح كنند.
وانگهي، برخلاف تحريف آشكار حضرت استاد، علامه عسگري موضوع را به «اسرائيليات» هم ربط نداده‌اند. موضوعِ اسرائيليات و ايضاً نصرانيات، تا حد زيادي مورد كاوش قرار گرفته و كتب زيادي درباره‌اش منتشر شده است. گويا حضرت استاد چيزكي درباره‌ي اسرائيليات شنيده‌اند و آن‌را به‌روال معمول، خيلي گتره‌اي به‌كار بسته‌اند! به هر حال، براي مشاهده‌ي اصل سخنان علامه عسگري و نيز توضيحات و ناخرسندي ايشان از سؤاستفاده‌هايي كه از كلام‌شان شده، اينجا و اينجا را ببينيد. نيز، براي آگاهي از ارزش كاربردي پژوهش‌هاي علامه عسگري، مطالعه‌ي كتاب «آخرين شاه» اثر دكتر علي حصوري را توصيه مي‌كنم.

Posted by ashavan at 09:58 PM | Comments (29) | TrackBack (2)

January 01, 2005 | شنبه، 12 دیماه 1383

اعوجاج

بدترين چيز در وارسيِ منابع تاريخي، اين است كه از پيش، رسيدن به هدفي خاصّ را خواهان باشي. در اين هنگام، ذهن و چشم، خودبخود به مثابه‌ي يك فيلتر عمل مي‌كنند. هر آنچه را كه از پيش خواهاني مي‌بيني، و هر آنچه را كه نه، نه. هر آنچه را كه با پيش‌فرض‌هايت راست مي‌آيند، نشانه مي‌روي و هر آنچه را كه نه، نه.

حكايت كاوش‌گريِ آقاي ناصر پورپيرار در منابع تاريخي، بي‌گمان چنان است. استناد به تورات به عنوان يك منبع متقن تاريخي، در عين پافشاري بر حيله‌گري و جعل‌كاريِ قوم يهود، تنها يك نمونه است از متد جنون‌آميزي كه البته در منتهي‌اليه آن، لاجرم دفاعيه‌اي جانانه از برادر متهجّد صدام حسين اعلي‌الله مقامه برمي‌آيد! …
و از جمله دستاوردهاي اين اعوجاج فكري، يكي آن است كه بگويي نام و ياد «فارس» در منابع مكتوب، فقط از يكي دو قرن پيش و با فلان فارسنامه به منصه‌ي ظهور رسيده است و «تا آن‌جا که به اسناد تاريخی، و نه هياهوهای نوپيدای دو سده‌ی اخير مربوط است، در اين محدوده ی ايران نام، هرگز قوم و يا جغرافيايی به نام فارس نبوده است».

حكايت، البته حكايتِ «دروغ هر چه بزرگتر، باوركردني‌تر» هم هست كه مي‌نويسد : «توجه به قوم فارس و فرهنگ و ادب فارسی، چنان که در مباحث پيش خوانديد، در ۵/۱ قرن پيش و همراه تاليف زنجيره‌ای از فارس‌نامه‌ها آغاز و به جعل کتاب فارس نامه‌ی ابن بلخی منتهی شد که در هيچ يک از آن‌ها جز مجموعه‌ای از افسانه های دور از خرد درج نيست و خود به کار نفی و رد فارس شناسی در ايران می‌آيد و بس.»

و تو در برابر اين دروغ‌هاي قاطعانه، درمي‌ماني كه چه سازي با انبوه مدارك و منابع كهن هزار و چند صدساله‌اي كه از «فارس» و «فارسي» و «فرس» براي اشاره به «ايران» و «ايراني» ياد كرده‌اند؟ آنهمه كتب تاريخي را كه از «ملوك فرس» ياد كرده‌اند، چگونه مي‌توان به جعليات جماعت انگليسي ربط داد؟! يادكرد ايران و ايراني با واژه‌ي فارس و فارسي در عموم منابع دوره‌ي اسلامي را با چه تدبيري به داريوش و يهوديان و استعمارگران بند كرد؟! با كتب لغت‌شناسيِ كهن عربي كه تا توانسته‌اند از قوم و جغرافياي فارس ياد كرده‌اند، چه كنيم؟ با تفاسير قرآني كه در شرح آيات نخستين سوره‌ي الروم، مكرّر از فارس براي اشاره‌ به ايران‌ و ايراني استفاده كرده‌اند، چه روا داريم؟ كار نسب‌شناساني كه ايرانيان را علي‌الاطلاق «بنو فارس» ناميده‌اند، به كدام توطئه منسوب نماييم؟ (= رجوع كنيد به پانوشت) و از همه دشوارتر، احاديث اسلامي است و شروح بازگزارندگان آنها كه مكرّر از قوم و جغرافيايي به نام فارس ياد كرده‌اند.

راستي؟ با بي اعتناييِ احاديث و تفاسير و عموم متون ديني اسلامي، نسبت به اقوام ريز و درشت ايراني چه كنيم كه جملگي را بي هيچ تمايزي «فارس» ناميده‌اند؟ آوخ از توطئه‌هاي فرنگيان كه ائمه و علماي بزرگ مسلمان را هم بي نصيب نگذاشته‌ و همه را فريفته‌اند!

از آنجا كه آقاي پورپيرار يك چندي است كه با كمونيسم وداع كرده و به حكم حق و صبر، جامه‌ي مسلماني به تن نموده است، نمونه‌هاي اندكي از كاربرد واژه‌ي فارس در احاديث اسلامي براي اشاره به ايران و ايراني را مي‌آوريم تا بلكه ما را به چگونگي توطئه‌هاي يهوديان و باستان‌گرايان در منحرف كردنِ امامان و علماي مسلمان رهنمون شوند. براي پرهيز از اطناب مملّ، فقط و فقط به ذكر نمونه‌هايي از كتاب اصول كافي اثر شيخ كليني (متوفاي 329 هـ ق) كه قدمتي بيش از هزارسال دارد، اكتفاء مي‌كنيم و بقيه‌ي كتب حديثي را وامي‌گذاريم:

ج 1 ، ‌ص : 547 = «ولما روي عن أبي الحسن الرضا عليه السلام وسأله بعض تجار فارس الاذن في الخمس …».
ج 1 ، ص : 467 = «كَانَ يُقَالُ لِعَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ع ابْنُ الْخِيَرَتَيْنِ فَخِيَرَةُ اللَّهِ مِنَ الْعَرَبِ هَاشِمٌ وَ مِنَ الْعَجَمِ فَارِسُ …»
ج 2 ، ص : 4 = «عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَ غَيْرِ وَاحِدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْحَسَنِ جَمِيعاً عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أُورَمَةَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ يَسَارٍ عَنْ عُثْمَانَ بْنِ يُوسُفَ قَالَ أَخْبَرَنِي عَبْدُ اللَّهِ بْنُ كَيْسَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ أَنَا مَوْلَاكَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ كَيْسَانَ قَالَ أَمَّا النَّسَبُ فَأَعْرِفُهُ وَ أَمَّا أَنْتَ فَلَسْتُ أَعْرِفُكَ قَالَ قُلْتُ لَهُ إِنِّي وُلِدْتُ بِالْجَبَلِ وَ نَشَأْتُ فِي أَرْضِ فارِسَ …»
ج 8 ،‌ ص : 270 = «ابْنُ مَحْبُوبٍ عَنْ جَمِيلِ بْنِ صَالِحٍ عَنْ أَبِي عُبَيْدَةَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَى الْأَرْضِ قَالَ فَقَالَ يَا أَبَا عُبَيْدَةَ إِنَّ لِهَذَا تَأْوِيلًا لَا يَعْلَمُهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص لَمَّا هَاجَرَ إِلَى الْمَدِينَةِ وَ أَظْهَرَ الْإِسْلَامَ كَتَبَ إِلَى مَلِكِ الرُّومِ كِتَاباً وَ بَعَثَ بِهِ مَعَ رَسُولٍ يَدْعُوهُ إِلَى الْإِسْلَامِ وَ كَتَبَ إِلَى مَلِكِ فارِسَ كِتَاباً يَدْعُوهُ إِلَى الْإِسْلَامِ وَ بَعَثَهُ إِلَيْهِ مَعَ رَسُولِهِ فَأَمَّا مَلِكُ الرُّومِ فَعَظَّمَ كِتَابَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَكْرَمَ رَسُولَهُ وَ أَمَّا مَلِكُ فَارِسَ فَإِنَّهُ اسْتَخَفَّ بِكِتَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ مَزَّقَهُ وَ اسْتَخَفَّ بِرَسُولِهِ وَ كَانَ مَلِكُ فَارِسَ يَوْمَئِذٍ يُقَاتِلُ مَلِكَ الرُّومِ وَ كَانَ الْمُسْلِمُونَ يَهْوَوْنَ أَنْ يَغْلِبَ مَلِكُ الرُّومِ مَلِكَ فَارِسَ وَ كَانُوا لِنَاحِيَتِهِ أَرْجَى مِنْهُمْ لِمَلِكِ فَارِسَ فَلَمَّا غَلَبَ مَلِكُ فَارِسَ مَلِكَ الرُّومِ كَرِهَ ذَلِكَ الْمُسْلِمُونَ وَ اغْتَمُّوا بِهِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِذَلِكَ كِتَاباً قُرْآناً الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَى الْأَرْضِ يَعْنِي غَلَبَتْهَا فارِسُ …»
ج 1 ، صص 457 – 456 = «مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ سَلَمَةَ بْنِ الْخَطَّابِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْقَاسِمِ عَنْ عِيسَى شَلَقَانَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع لَهُ خُئُولَةٌ فِي بَنِي مَخْزُومٍ وَ إِنَّ شَابّاً مِنْهُمْ أَتَاهُ فَقَالَ يَا خَالِي إِنَّ أَخِي مَاتَ وَ قَدْ حَزِنْتُ عَلَيْهِ حُزْناً شَدِيداً قَالَ فَقَالَ لَهُ تَشْتَهِي أَنْ تَرَاهُ قَالَ بَلَى قَالَ فَأَرِنِي قَبْرَهُ قَالَ فَخَرَجَ وَ مَعَهُ بُرْدَةُ رَسُولِ اللَّهِ ص مُتَّزِراً بِهَا فَلَمَّا انْتَهَى إِلَى الْقَبْرِ تَلَمْلَمَتْ شَفَتَاهُ ثُمَّ رَكَضَهُ بِرِجْلِهِ فَخَرَجَ مِنْ قَبْرِهِ وَ هُوَ يَقُولُ بلِسَانِ الْفُرْسِ فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع أَ لَمْ تَمُتْ وَ أَنْتَ رَجُلٌ مِنَ الْعَرَبِ قَالَ بَلَى وَ لَكِنَّا مِتْنَا عَلَى سُنَّةِ فُلَانٍ وَ فُلَانٍ فَانْقَلَبَتْ أَلْسِنَتُنَا …»
ج 1 ، ص : 515 = «عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ عَنْ غَيْرِ وَاحِدٍ مِنْ أَصْحَابِنَا الْقُمِّيِّينَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْعَامِرِيِّ عَنْ أَبِي سَعِيدٍ غَانِمٍ الْهِنْدِيِّ قَالَ كُنْتُ بِمَدِينَةِ الْهِنْدِ الْمَعْرُوفَةِ بِقِشْمِيرَ الدَّاخِلَةِ وَ أَصْحَابٌ لِي يَقْعُدُونَ عَلَى كَرَاسِيَّ عَنْ يَمِينِ الْمَلِكِ أَرْبَعُونَ رَجُلًا كُلُّهُمْ يَقْرَأُ الْكُتُبَ الْأَرْبَعَةَ التَّوْرَاةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ الزَّبُورَ وَ صُحُفَ إِبْرَاهِيمَ نَقْضِي بَيْنَ النَّاسِ وَ نُفَقِّهُهُمْ فِي دِينِهِمْ وَ نُفْتِيهِمْ فِي حَلَالِهِمْ وَ حَرَامِهِمْ يَفْزَعُ النَّاسُ إِلَيْنَا الْمَلِكُ فَمَنْ دُونَهُ فَتَجَارَيْنَا ذِكْرَ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقُلْنَا هَذَا النَّبِيُّ الْمَذْكُورُ فِي الْكُتُبِ قَدْ خَفِيَ عَلَيْنَا أَمْرُهُ وَ يَجِبُ عَلَيْنَا الْفَحْصُ عَنْهُ وَ طَلَبُ أَثَرِهِ وَ اتَّفَقَ رَأْيُنَا وَ تَوَافَقْنَا عَلَى أَنْ أَخْرُجَ فَأَرْتَادَ لَهُمْ فَخَرَجْتُ وَ مَعِي مَالٌ جَلِيلٌ فَسِرْتُ اثْنَيْ عَشَرَ شَهْراً حَتَّى قَرُبْتُ مِنْ كَابُلَ فَعَرَضَ لِي قَوْمٌ مِنَ التُّرْكِ فَقَطَعُوا عَلَيَّ وَ أَخَذُوا مَالِي وَ جُرِحْتُ جِرَاحَاتٍ شَدِيدَةً وَ دُفِعْتُ إِلَى مَدِينَةِ كَابُلَ فَأَنْفَذَنِي مَلِكُهَا لَمَّا وَقَفَ عَلَى خَبَرِي إِلَى مَدِينَةِ بَلْخَ وَ عَلَيْهَا إِذْ ذَاكَ دَاوُدُ بْنُ الْعَبَّاسِ بْنِ أَبِي الْأَسْوَدِ فَبَلَغَهُ خَبَرِي وَ أَنِّي خَرَجْتُ مُرْتَاداً مِنَ الْهِنْدِ وَ تَعَلَّمْتُ الْفَارِسِيَّةَ وَ …»

هم‌چنين، قابل ذكر مي‌دانم كه در سند بسياري از احاديث منقول در اصول كافي، مي‌توان عبارت «سأل رجل من اهل فارس» را مشاهده كرد ( = براي نمونه: ج 1، ص 256 و ص 329 و ص 332 و ص 514) در حالي‌كه در اين كتاب مطلقاً از رجل من اهل آذربايجان يا سيستان يا كرمان يا خراسان به عنوان راوي حديث ياد نشده است. آيا اين نشانه‌ي توطئه‌ي مشترك قوم يهود و استعمار انگلستان نيست؟!!!

Posted by ashavan at 04:30 PM | Comments (65) | TrackBack (0)

December 20, 2004 | دوشنبه، 30 آذرماه 1383

معمّاي مجوس

مقدمه
واژه‌ي مجوس را امروزه به پيروان دين زرتشت برگردان كرده و عموماً از آن ايرانيان زرتشتي را اراده مي‌كنند. اما به دلايل زياد و با اهميّتي مي‌توان دريافت كه اين كار همواره درست و بي‌عيب نيست. اين نوشتار، به بيان تعداد گزيده‌‌هايي از اين دلايل اختصاص دارد. به جهت رعايت اختصار، از تكرار مباحث زبان‌شناسي درباره‌ي اين واژه و چگونگي دخيل شدنِ آن در زبان عربي، پرهيز كرده‌ام.
پيش‌آگهي‌ها
واژه‌ي مجوس در آيه‌ي 17 از سوره‌ي حج به‌كار رفته كه در آن ميان مسلمانان و يهوديان و صابئين و مسيحيان و مجوس، با مشركين قايل به تمايز شده است. اغلب مفسرينِ ايرانيِ قرآن، واژه‌ي مجوس در اين آيه را به «گبران» و «آتش‌پرستان» و «مغان» برگردان كرده‌اند، درحالي‌كه عموم مفسرين عرب‌تبارِ قرآن، آن‌را به «كساني‌كه خورشيد و ماه و آتش‌ها را مي‌پرستند» معنا نموده‌اند. از اين حيث، گسستي بسيار جدّي ميان اين دو دسته از تفاسير به چشم مي‌خورد؛ زيرا هر چه تفسيرِ ايرانيان قابل انطباق با پيروان زرتشت است، تعريفِ مفسرانِ عرب از واژه‌ي مجوس، نمودي عمومي و غيرتخصصي دارد. تعبير و تفسيرِ واژه‌ي مجوس به «زردشتيان» منحصرآ در تفاسير فارسي و عربيِ دهه‌هاي اخير رخ داده است.
واژه‌ي مجوس در احاديث شيعي و سنّي نيز به وفور به كار رفته است. تنوعِ موضوعي احاديث شيعي‌اي كه به مجوس پرداخته‌اند، به نسبت بيش‌تر است. اين واژه، در كتب فقهي و كلامي اسلامي هم مكرراً به چشم مي‌خورد. در مجموعه‌ي ادبيات غير ديني عربي، از اشعار عاشقانه گرفته تا داستان‌هاي هزار و يك‌شب و از مجموعه‌ي تواريخ تا كتب جغرافي‌دانانِ مسلمان نيز مجوس در موارد متعددي به كار رفته است كه در بسياري از آنها، معنايي كه از اين واژه اراده شده است، قابل تطبيق بر پيروان دين زرتشت نيست.
نمونه‌هايي از شواهد
جغرافي‌دانان مسلمان، عموم مردم آسياي شرقي، ايرلند، جنوب سودان، اقوام ترك ساكن در مرزهاي چين تا دشت‌هاي سغد، برخي ساكنان اندلس و جنوب اروپا و وايكينگ‌ها و غيره را صراحتآ مجوس خوانده‌اند. ابن خلدون، نمونه‌اي از ايشان است. او، به‌علاوه، در مقدمه‌ي مشهور خود، ضمن ردّيه‌اي بر اين نظر حكماء‌ كه لزوماً بر هر قومي پيامبري نازل شده است، مي‌نويسد: «پيروان انبياء به نسبت مجوس كه اكثر اهل دنيا هستند، در اقليّت قرار دارند».
در احاديث شيعي كه به شرح كتاب و پيامبر مجوس اختصاص دارد، واقعه‌ي اوستا‌سوزي و نيز كشته‌شدنِ زرتشت، صراحتاً به خودِ مجوس نسبت داده شده است. يعني، مقدونيان و تورانيان هم مجوس شمرده شده‌اند. در همين‌ چارچوب، قابل تعمّق است كه شيخ مفيد در كتاب «المقنعه» به نقل از دو تن از علماي برجسته‌ي اهل سنّت (= اوزاعي و مالك‌بن‌انس)، صراحتآ همه‌ي پيروان اديان غيرابراهيمي را جملگي «مجوس» خوانده است.
در اشعار عربي، عموماً از واژه‌ي مجوس در معناي مطلقِ آتش‌پرستي ياد شده است و در ادبيات داستانيِ كهن عربي، واژه‌ي مجوس بر بسياري از مردم جزاير و نواحي دوردست اطلاق شده است.
يك فرضيّه
به نظر مي‌رسد كه واژه‌ي مجوس در تداول عرب، داراي دو معناي خاصّ و عامّ بوده است. مجوس در معناي خاصّ، مسلماً بر ايرانيان زرتشتي دلالت مي‌كرده است؛ امّا اين واژه در معناي عامّ دايره‌اي بسيار گسترده را در برمي‌گرفته است. براي عرب، هر قومي كه آتش را به نوعي تقديس مي‌كردند يا به «خويدوده» همّت داشتند يا ديني مي‌ورزيدند كه با مختصّات عمومي اديان ابراهيمي متفاوت بود، مجوس قلمداد مي‌شد. به يك تعبير، واژه‌ي مجوس يادآور واژه‌ي عجم در زبان عربي است. عرب، نه فقط به ايرانيان، عجم مي‌گفت؛ بلكه اصولاً همه‌ي زبان‌هاي غير سامي را عجمي لقب مي‌داد.
نتيجه
اثبات اين‌كه مجوس داراي معنايي عامّ هم هست، بلافاصله ذهن را متوجه كاربرد اين واژه در ادبيات ديني عربي مي‌كند. مهمّ‌ترين پرسش اين است: مراد از مجوس، در قرآن چيست؟ اگر كاربرد اين واژه در قرآن، ناظر بر معناي عامّ آن بوده باشد، آنگاه مقوله‌ي شرك و مشركين، به لحاظ مصاديق جغرافيايي، به مفهومي كاملآ محلّي محصور مي‌شود.

{در پيوند با اين نوشتار، اين يادداشت را ببينيد}

{و يك پيغام: دوست عزيز آرش، از اين‌كه مطالب اين وبلاگ را مورد توجه قرار داده‌ايد و در ذيل يادداشت‌هاي مختلف كامنت گذاشته‌ايد،صميمانه سپاس‌گزارم. پاسخ شما را با ايميل دادم كه گويا خوانا نبود. به هر حال، با كمال ميل و افتخار نقدهاي شما را كه در مقطع پي اچ دي در لندن درس مي‌خوانيد، در اين وبلاگ يا در وبلاگ ديگرم درج خواهم كرد. البته رعايت محدوديت‌هاي وبلاگ را از حيث اختصار خواهيد فرمود. ضمنآ تمنّا دارم كه مطالب را با رسم‌الخطّ فارسي ارسال نماييد. اگر از اين حيث مشكلي هست، امر كنيد تا كمك‌تان كنم.}

Posted by ashavan at 10:29 PM | Comments (72) | TrackBack (0)

December 15, 2004 | چهارشنبه، 25 آذرماه 1383

درباره‌ي دين زرتشت – 10

زرتشت، خردورزي و اسطوره‌‌ورزي
يكي از جالب‌ترين جنبه‌ها در سروده‌هاي زرتشت، تآكيد همواره‌ي او بر خردورزي و انديشه‌ي خردمندانه، به‌عنوان اصلي‌ترين ركن آموزه‌هايش است. پژوهندگان، درباره‌ي اهميّت و چگونگي اين امر، بسيار گفته و نوشته‌اند كه هم در دسترس هستند و هم نقل همه‌ي آنها مايه‌ي اطناب. در اينجا، من يك نكته‌ي كمتر سنجيده‌ شده را درباره‌ي تآكيد زرتشت بر خردورزي مي‌آورم و آن، نسبت ميان خردورزي با تفكّر مبتني بر اسطوره در كلام ديني زرتشتي است:
1) ترديدي نيست كه به نسبت دوران كهن، به دليل پيشرفت‌هاي سترگ علمي، اسطوره از بخش‌هاي مهمي از زندگي روزمره‌ زدوده شده است. اما، اين امر به آن معنا نيست كه دوران مرگ اسطوره فرارسيده است. اسطوره، همچنان جزيي لاينفك از زندگي همه‌‌ي انسان‌ها در همه‌ي قرون و اعصار بوده و هست و خواهد بود. در زندگي انسان امروزين نيز با همه‌ي رخنه‌ي دانش در عرصه‌هاي گوناگون، حوزه‌هايي هستند كه اسطوره حاكم مطلق‌العنان آنهاست. حضور اسطوره، نه فقط در سمبل‌ها و نمادها و آيين‌ها چشم‌گير است، بلكه در مواردي، اسطوره حتّي در درون نهاد علم نيز لانه‌گزيني كرده است. به واقع، انفجار علوم زمينه‌ را به‌خصوص براي خصايل اتيولوژيك اسطوره بسيار محدود كرده است،‌ اما ماندگاري اسطوره فقط معطوف به اين خصايل نيست. اگر حيات بدون آيين و سمبل و نماد ممكن باشد، زندگي بدون اسطوره هم ميسّر است. اگر زندگي در روشناي مطلق ممكن باشد، زندگي بدون سايه‌سار دلكش اسطوره هم ميسّر است.
2) نقش اسطوره در دين و كلام ديني براي بيان مفاهيم اصلي و فرعي، محل انكار نيست. انسا‌‌ن‌ها عمومآ‌ براي تجسم ساختارهاي لاهوتي، از تمسكّ به چارچوب‌هاي آشناي اسطوره‌اي ناگزيرند. در عرفان نيز بدون اسطوره، بيان مفاهيم مورد نظر تقريبآ ناممكن است. وانگهي، آيين‌هاي ديني به تمامي وامدار اسطوره‌اند. در واقع، يكي از دلايل ماندگاري اسطوره، همين دوام و بقاي آن در درون كلام ديني و در بطن آيين‌هاي ديني است.
3) پيشاپيش مي‌توان انتظار داشت كه اعتناي همه جانبه‌ي زرتشت بر خردورزي در همه‌ي زمينه‌‌هاي زندگي، خواه ناخواه او را با اسطوره به تقابلي نسبي كشانده باشد. اين تقابل، البته در سطح نماد‌ها نيست و نمي‌تواند باشد. زرتشت نيز به مانند هر عارف ديگري، ناگزير از بيان نمادين بوده است كه اين امر در جاي جاي گاهان پيداست. اما، به‌خصوص در سطح تعليل و تبيين رخدادهاي گيتيانه، آموزه‌ي مبتني بر خردورزي، نمي‌تواند مشتمل بر مجموعه‌اي از پندارهاي اسطوره‌اي باشد.
و زرتشت به همان اندازه كه از اسطوره براي بيان مفاهيم عرفاني‌اش استنفاده مي‌كند، از كاربستِ اسطوره در عرصه‌هاي ديگر پرهيز دارد. او، در بخشي از سروده‌هايش (ها 44) ، پرسش‌هاي مهمي را خطاب به اهوره‌مزدا طرح مي‌كند : «چه كسي راه گردش خورشيد و ستارگان و ماه را برنهاده است» و «چه كسي زمين را در زير نگهداشت و سپهر را بر فراز جاي داد» و «چه كسي آب و گياه و روشني و تاريكي و باد و ابر و خواب و بيداري را آفريد» و … الخ.
زرتشت، همه‌ي اين پرسش‌ها را بدون پاسخ گذاشته‌ است. گرچه از محتواي سروده‌ها، پيداست كه او اهوره‌مزدا را عامل نهايي و موجد اصلي آن‌همه مي‌داند؛ اما شگرف است كه او به تجسم موجوداتي فراطبيعي به عنوان واسطه‌ها و دست‌اندركاران اهوره‌مزدا در اداره‌ي امور روزمره‌ي گيتي دست نمي‌زند. به‌واقع، بي پاسخ گذاشتن آن پرسش‌ها – كه جملگي پاسخ‌هاي معيني در جهان‌شناختِ اسطوره‌اي دارند – راه را براي خردورزي بازمي‌گذارد و چنان مي‌كند كه انسان در هر عصر و زمانه‌اي مطابق با دانشش، آن پرسش‌ها را پاسخ گويد.
رويارويي زرتشت با اسطوره‌ي جمشيد و گناهكار شمردن او (= يسنه، ها 32، بند 8) ، نمونه‌ي ديگري است از مقابله‌ي او با اسطوره. آن‌هم اسطوره‌اي با ريشه‌هاي كهن هندوآريايي كه به نحوي با تشخّص تاريخي مردمش مرتبط بوده است.
قابل ذكر است كه زرتشت در عين مطرح كردنِ سپندمينيو و وهومنه و ساير امشاسپندان، از پيوند دادنِ آن‌ها با عناصر طبيعت عملآ پرهيز مي‌كند. اين امر در بستر تفكرات اسطوره‌اي كهن هندوآريايي كه بر هر عنصري، ايزدي را موكّل قلمداد مي‌كرد، قابل تعمق است.
4)‌ نتيجه اين‌كه در آموزه‌هاي زرتشت حضور اسطوره، حضوري حداقلي است. تآكيدات مداوم او بر خردورزي در همه‌ي عرصه‌هاي زندگي، پس از گذر هزاران سال، اصلي‌ترين تكيه‌گاه «نهضت بازگشت به گاهان» براي متروك كردنِ رسوم و پندارها و كنش‌هاي نادرست كهن شد.

پي‌نوشت:
1) سلسله نوشتارهاي «درباره‌‌ي دين زرتشت» را به همين‌جا خاتمه مي‌دهم. ابتدا قصد داشتم، اين سلسله مطالب را خيلي بيش از اينها ادامه دهم. اما گرفتاري‌هاي بيش‌ از اندازه، مانع بزرگي است كه گذر از آن‌ها گاه ناممكن مي‌نمايد. وانگهي، دو سالي است كه در حال پژوهش درباره‌ي واژه‌ي مجوس در ادبيات ديني و غير ديني اسلامي- عربي هستم و حالا كه كار به مخلص خود نزديك شده، تمام ذهنم به آن مشغول است. در نوشتار آتي، خلاصه‌اي از مقاله‌ي در حال انتشارم راجع به واژه‌ي مجوس را تقديم خواهم كرد.
2) همه‌ي اميد و بلكه توقع من اين است سايت دبش، به نوشتارهاي سياسي آلوده نشود. البته به خودم حق نمي‌دهم كه براي كسي تعيين تكليف بكنم، اما آن شرطي كه درباره‌ي جا گذاشتن سياست پشت درهاي دبش با صاحب‌ اين خانه كرده بودم، خيلي هم «مختصر» نبود! ... الحمداالله فضاي رايگان در دنياي مجازي زياد است. هم بنده مي‌توانم بروم و هم دوستان مي‌توانند صلاي ”هوش‌مندي“ رجال علم سياست را در جاي ديگري به گوش همگان برسانند.

Posted by ashavan at 10:08 PM | Comments (65) | TrackBack (0)