
رنجنامه ببری از سیبری
جناب آقای واسیلی جانداریچف، رایزن حیوانی محترم سفارت کبرای روسیه
این نامه را با کمال ناامیدی از گوشه تنگ و تار سلول خود برای شما میفرستم و امیدوارم زندانبانم که مردی بدبختیست با چهار سر عائله و قول داده در ازای رشوهای غیرنقدی آن را به شما برساند به قول خود وفا کند. 
اکنون ماهها از روزی که من و همسرم را با هزار وعده و وعید آواره کردید و به این کشور آوردید میگذرد. گفتید ایران همان پرشیا است که گربههایش فربهترین گربههای دنیایند و در تمام اساطیرش به شیر و ببر و پلنگ به چشم سرور حیوانات نگاه کرده اند و احترامش را داشتهاند. گفتید که جنگلهای زیادی دارد که هرچند هوایشان گرمتر از جنگل های روسیه است اما در عوض سر سبزند و پر از غذا. برای ما بهشتی ترسیم کردید که فقط ما در آن کم بودیم و تولههای بسیاری که دهها پرستار منتظر بودند تا بیایند و در ناز و نعمت بزرگشان کنند. ما با چنین تصوری به این کشور آمدیم.
اما با چه چیز مواجه شدیم؟ در همان لحظهی فرود به فرودگاه جلوی ما را گرفتند که با هم چه نسبتی دارید و چرا پوشش شما غیر اسلامی است. یکی میگفت لنز گذاشتهاید که چشمهایتان رنگی شود آن یکی میگفت لباستان ماتابرج (یا متبرج، مطمئن نیستم چون تا حالا همچین کلمهای را از هیچ جانوری نشنیده بودم. شاید مال دوره دایناسورها باشد) است. بعد در همان فرودگاه نیروهای نظامی ریختند سر ما و هر کدام میخواستند یکی از ما را به عنوان غنیمت بردارند. در مقابل چشمان حیرت زده من و همسرم یک ژنرال سپاهی اصرار داشت که من به عنوان هدیه برای همسر دومش به کیش ببرد و به مسئول قفس من پیشنهاد میداد که در ازای آن تا سه مرتبه وی را از بازرسی در سفرهای بعدی معاف کند و علنا میگفت که چنین پیشنهادی میلیونها یورو ارزش دارد.
یکی دیگر که از بقیه باسوادتر بود بدون اینکه اصلا ما را ببیند میگفت اینها Tiger هستند پس باید همراه با بقیه مشروبات در روز نیروی انتظامی بیندازیمشان زیر غلطک و از کارمان فیلم بگیریم. بقیه میگفتند اگر اینطور است حیف است و مثل دفعه قبل قسمت کنیم بین خودمان.
بعد خود شما آمدید و ما را با هزار ترفند و از جمله تهدیدهای اتمی در مورد نیروگاه تخمیشان (یا هستهایشان، تردید از من است) بدر بردید و تحویل سازمان محیط زیست دادید. آنجا میخواستند ما را در ازای گرفتن یک میلیون دلار در اختیار شیخهای حاشیه خلیج (فارس) بگذارند. همانهایی که مجوز شکار رسمی در جنگلهای ایران را دارند. خدا پدر یکیشان را بیامرزد که از صرافت این کارشان انداخت و گفت: هذا الببر حیف و هذا العمل ضایع. بی خیال یا عم.
نمی دانم از کجای این سفر مخوف برایتان بنویسم. پس از چندی در بدری عاقبت دیدند خرج خوراک ما بالاست و خواستند ما را به جنگلهای مازندران ببرند. از خوشحالی در پوست ببر خودمان نمیگنجیدیم چون نه فقط میدیدم از زندگی پرناز و نعمت و پرستار بچه و این چیزها خبری نیست بلکه اگر وضع به همین منوال باشد تا چندی دیگر یا مارا برای پوست و دممان میکشند یا از گرسنگی. اما چه سود. هر چه رفتیم به این جنگلها نرسیدیم. دو روز در میان خاکستر درختان رفتیم و عاقبت آن دو کارمند محیط زیست با تاسف گفتند “هیچیش نمونده. نکنه بیکارمون کنند حالا!” و دور زدند و ما را برگرداندند تهران.
در آنجا ما را به قفسی بردند که یادآور زندانهای مخوف گولاکها و جزیره ساخالین دوره تزاری بود. با این تفاوت که بسیار تنگتر و کثیفتر بود و آلودگی هوا هم بیداد میکرد. گوشتی که به ما می دادند عملا گوشت ماده خر بود اما همانرا هم مسئولان شکنجهگاه حیوانات (به فارسی “باع وحش” گفته میشود) بین راه ملاخور میکردند و عملا هفتهای دوبار بیشتر گوشت نخوردهایم. آنقدر ضعیف شدیم که نه فقط از تولید مثل باز ماندیم بلکه از مجموع چهار بار نزدیکی با همسرم فقط دوبار به نزدیکیهای ارگاسم رسیدیم که آن هم به خاطر حرفهای تحریک آمیزی بود که از تلویزیون اتاقک زندانبان میشنیدیم. تنها خوبی این مملکت شاید همان باشد که روحانیانش در تلویزیون از مسائل سکسی حیوانات داستانهای تحریک کننده میزنند و اسم این نوع پورنوگرافی را هم “شرح مسائل شرعی در باب جماع با حیوانات” گذاشتهاند. اصطلاحی که بعید است حتی به گوش ببرهای دندان دراز عصر یخبندان هم رسیده باشد اما از لحاظ تحریککنندگی برای ما با بهترین فیلمهای شبکههای سکس انیمال برابری میکرد.
و شما در نظر داشته باشید که تمام این گرسنگی و ضعف و مسمومیت در حالی بود که از همان تلویزیون صبح تا شب و شب تا صبح ما داشتیم تصاویر گوسفندانی را میدیدم که در خیابانها راه میرفتند یا در سالنهای سرباز و سرپوشیده بعبع میکردند و سرتکان می دادند. و کدام گربهسان عظیم الجثهای را میشناسید که با دیدن این حیوان پشمالوی خوشمزه شیره معدهاش تراوش نکند که ما دو ببر بدبخت گرسنه دومی و سومیاش باشیم؟
در تمام این مدت فقط یک بار دکتر دامپزشک دیدیم. اما چه دکتری؟ خرس گریزلی پشمالویی را که علیغم سیصد چهارصد کیلوگرم وزن میتوانست هنوز روی دوپا راه برود، لباس ژنرالی پوشانده بودند و با تشریفات نظامی آوردند که ما را به عنوان “محمولهی تحویلی از روسیه” تماشا کند. او هم فقط نیم دقیقه ما را تماشا کرد و بعد در حالی که نفسنفس میزد گفت چه گرازهای مقبولی!
اگر نایی در بدن داشتم و بقدر قوت گربهای غذا خورده بودم بسیار بیشتر از این برایتان از شرح بدبختیهایمان مینوشتم ولی چه کنم که تا همینجا هم سه بار از گرسنگی و ضعف سرم گیج رفته است. دیروز شیر ایرانی مفلوکی که از شدت گرسنگی و مریضی به خوردن مدفوع خودش رو آورده از قفس گفت مگر مغز خر خورده بودید که آمدید اینجا؟! اینقدر بیچارهام که شنیدن همان مغز خر هم دهانم را آب انداخت. جفت بیچارهام که آن گوشه غش کرده است. نه فقط گرسنه است که از وقتی میمونی از قفس کناری انگشتش را به ماتحتش کرده و بعد گفته اینجا ما همه کاره هستیم و امر امر ماست، این بیچاره به حالت جنون رسیده است.
اکنون خبر رسیده است که چیزی به اسم یارانهها حذف شده است که معنی آن را نمی دانم ولی میگویند نتیجهی آن قحطی و بیچارگی و گرسنگی بیشتر برای ایرانیها است. اینها تا قبل از این دو سوم همان گوشت خر ما را کش میرفتند وای به بعد از این. این است که با دادن یک وعده از آخرین غذایم به زندانبان بدبختم از وی خواستم این نامه را به شما برساند تا در آن
از شما تقاضا کنم
شما را به روح ماتریال لنین بزرگ، شما را به پهلوی مسلول چخوف، شما را به محاسن انبوه داستایوفسکی، شما را به حجم فحولت راسپوتین، شما را به بزرگی پتر کبیر، شما را به قلب سنگی رفیق استالین، شما را به هستههای پوتین سوگند؛
یک نفر را بفرستید ما را از این شکنجهی عظیم خلاص کند.
تبعه سابق نگونبخت شما
میودور آلکساندری ببرویچ
——————-
متن کامل را در آیطنز بخوانید
فرستاده شده در برادهها | یک نظر
اشتباه رایج درباره ویکیلیکس
از ویکیلیکس این روزها اخبار عجیبی درباره میآید. مثلا کشیده خوردن احمدی نژاد از فرمانده سپاه در بهمان جلسه. بدبینها میگویند خبر چیزیست در مایههای اخبار پنهان نوریزاده و کل ویکیلیکس در همین مایه و پایه است. بازی است. خوشبینها میگویند ویکیلیکس کل دولت آمریکا را به چالش کشیده و نقطهای برجسته در عصر اطلاعات است؛ چطور ممکن است در همچین مواردی اشتباه کند؟
به نظرم نکته چندان پیچیده نیست: ویکیلیکس در حال افشای اسناد دولتی (عمدتا دولت آمریکا) است. وقتی آن اسناد موثقند خبر ویکیلیکس هم موثق است و وقتی آن اسناد شایعه میپراکنند ویکیلیکس هم همان را منتشر میکند. دیپلماتی آمریکایی شایعهای را در کشور ثالث از زبان کسی در یک شبنشینی درباره ایران میشنود و بنا به وظیفهاش به مرکز مخابره میکند. بنا به قوانین اداری، این میشود سند وزارت امور خارجه هرچند که کارشناسها آن را بیپایه تشخیص دهند و فقط بایگانی شود. ویکیلیکس آن را عینا افشا میکند و این می شود خبر موثق برای بعضی دوستان که فکر میکنند هرچه ویکی لیکسیده شد حتما واقعیت دارد. یا میشود مدرک دست آنهایی که میخواهند کل پروژه ویکی لیکس را بی اعتبار نشان بدهند.
ویکیلیکس فکت ارائه می کند نه تحلیل و نتیجهگیری. این را لااقل دوستان خبرنگار در خاطر داشته باشند. ضمن اینکه یادمان باشد به خاطر نبودن روابط دیپلماتیک بین آمریکا و ایران، تمام گزارشهای دیپلماتهای آمریکایی درباره ایران دست دوم و از طریق واسطههاست. ویکی لیکس را باید تحلیل کرد نه کپی پیست. اگر سفیر آمریکا در عربستان رسما گزارش میدهد که پادشاه آنجا در دیداری با او از آمریکا خواسته است به ایران حمله کند اعتبار چنین خبری تقریبا صددرصد است و اهمیتش بسیار زیاد. اگر دیپلمات همین کشور در آسیای میانه از قول یک نفر دیگر گزارش میکند که جعفری به احمدینژاد سیلی زده، اعتبار چنین خبری در حد شایعه است.
فرستاده شده در برادهها | بدون نظر
۹ دی ۸۸؛ آنچه دیدیم و شنیدیم
تا وقتی که در ایران بودم سعی میکردم چه به عنوان یک شهروند معترض و چه به عنوان یک خبرنگار که سعی میکند حتیالامکان بیطرفانه و منصفانه وقایع را گزارش کند (و البته جهتگیری سیاسی و فکری (شاید رادیکال) خودش را هم دارد) در تمام راهپیماییها و حتی درگیریهای خیابانی پس از انتخابات شرکت کنم. در بعضی ها شرکت مستقیم داشتم (مثل ۲۵ خرداد) و در بعضی (مثل ۱۶ آذر) دورادور وقایع را میدیدم. راهپیمایی روز عاشورا را از دست دادم چون تهران نبودم. نهم دی اما با یکی از دوستان رفتیم به طرف راهپیمایی. طبعا برای تماشا و گزارش و البته حواسم بود که حتی به عنوان یک سیاهی لشکر هم قاطی هواداران دولت نشوم. از میدان فلسطین تا خیابان انقلاب را با دوستم پیاده رفتیم.در این مسیر جمعیت گروهی میآمدند. یعنی خیابان خلوت بود بعد میدیدی یک دفعه صدنفر دارند شعارگویان میآیند. معمولا با اتوبوس آورده شده بودند و خودم خیلی از اتوبوسها را دیدم. آنهایی که من دیدم همگی نمره دولتی بودند. شعارها خیلی تند بود و عکسهای موسوی و کروبی و خاتمی در دست بعضیها بود. لحن و شمایل اکثر پلاکاردها یادآور هنر بچههایی بود که عکس معلمشان را روی دیوارهی داخلی مستراح مدرسه با شاخ و دندان گرازی نقاشی میکشند و زیرش فحش مینویسند. یک جا هم البته هنربیشتری به خرج داده بودند و طرح گرافیکی بزرگمهر حسینپور از موسوی را دستکاری کرده بودند و پرچم آمریکا را روی شنل موسوی انداخته بودند.
اکثر زنها چادری بودند. بعضیها چادرشان را به کمرشان بسته بودند. تیپها بیشتر به منطقههای ری و ورامین میخورد. به وضوح بعضیها هم اصلا تهرانی محسوب نمیشدند. حتی فکر کنم اتوبوس دولتی نمره زنجان هم دیدم. تیپ کارمند جماعت هم زیاد بود اما با همهی اجبارها جمعیت غالب را تشکیل نمیداد. همان حوالی ساختمانی متعلق به شورای عالی انقلاب فرهنگی پیدا کردیم که هر چند هنوز ساعت اداری بود اما به خاطر شرکت کارکنان در راهیمایی تعطیل بود. با این حال به هوای دیدن یکی از مدیران آنجا که با حمید (دوستم) آشنا بود و هنوز رئیس دفترش سرکار بود رفتیم آخرین طبقه. از آنجا من رفتم روی بالکن تا خیابانهای اطراف را بهتر ببینم. خیابان انقلاب شلوغ بود اما خیابانهای فرعی خبری نبود شاید شلوغترینش همین خیابان فلسطین بود که همچنان به طور متناوب گروههایی به آن میآمدند و شعاردهان به خیابان انقلاب میرفتند. خیابان انقلاب از میدان انقلاب تا تقریبا پل کالج آدم بود. آنطرفتر از پل کالج چنان خلوت بود که در میدان فردوسی (از سمت جنوب به شمال) ماشینها تردد میکردند. از میدان انقلاب به سمت خیابان آزادی هم کسی نبود. جمعیت در بیشترین تخمین یک بیستم جمعیتی بود که روز ۲۵ خرداد در اعتراض به انتخابات به خیابان آمده بود. بی اعراق و بی تعصب میگویم.
بعد با حمید رفتیم خیابان انقلاب. البته سر تقاطع توی پیادهرو ایستادیم که تماشا کنیم. خیلیها مثل ما بودند. در آنجا چند نفر را دیدم در شمایل کارمندها که به مردی که کاغذ آ-چهاری در دست داشت گفتند که اگر اجازه بدهد کار دارند و بروند. طرف هم گفت پس از همین گوشه بروید که کسی نبیندتان. آن دو تا هم خندهکنان رفتند. احتمالا ادارهجاتی بودند و این بابا مسئول حضور و غیاب.
موبایلم را در آوردم که از جمعیت فیلم بگیرم چون دیدم دیگرانی هم دارند آزادانه جلوی چشم مامورها فیلم میگیرند. قاعدتا هم نباید اشکالی میداشت. بعد چند متر آنطرفتر درگیری لفظی شد. موبایل به دست رفتم جلو. دیدم دختر چادری چفیه به گردنی با چند مرد و زن (عمدتا مسن) دارد بر سر هاشمی جر و بحث میکند. از حرفهایشان این طور دستگیرم شد که آنها شعارهای خیلی تندی علیه هاشمی می دادهاند و این میگفت درست نیست چون او منصوب رهبری است و از این حرفها. (بعدها یکی دیگر از رفقا به نام علی که حوالی چهارراه ولیعصر تماشگر بوده برایم گفت که حتی پلاکاردی دیده با این شعار رویش “فاحشه هاشمی / دوست دختر خاتمی” که زیرنویس عکس فائزه هاشمی و محمد خاتمی بوده). دختر داشت عصباتیتر می شد و من هم همینطور که داشتم به حرف هایشان گوش می دادم فیلم هم میگرفتم که ناگهان دستی بازویم را گرفت. برگشتم دیدم یکی از همان لباس شخصیهای بیسیم در دست است. تیپش به ماموران وزارت کشور میخورد. خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم مشکل کجاست و اگر مشکلی هست فیلم را پاک کنم که گفت بعدا معلوم میشود. به همین راحتی من را دستگیر کرده بود و داشت بیسیم میزد که بیایند من را ببرند. نگاهی به حمید کردم دیدم او هم بهتزده دارد من را نگاه میکند. همان کارت خبرنگاری و کارت عضویت در انجمن صنفی روزنامهنگاران که در جیبم بود – والبته همه جای دنیا وسیله نجات محسوب میشود- کافی بود که جزو مجرمان خاص محسوب شوم. موبایلی که در دستم بود کلی فیلم و عکس داشت که تا حد جواسیس بیگانگان مدرک جرم به دستشان می داد. آن هم در چه موقعیتی؟ فقط چند روز پس از ضربه سنگینی که در روز عاشورا خورده بودند و مثل گرگ گرسنه دنبال دریدن و خون خوردن بودند. آنقدر عصبیت و نفرت در همان شعارهای هوادارن عادیشان موج میزد که از تصور اینکه در پس و پسلههای سپاه و وزارت کشور و وزارت اطلاعات چه خبر است خون در رگ آدم منجمد میشد.
آنقدر فکرم مشغول این چیزها بود که حتی وقت نمیکردم که بترسم یا خودم را ببازم! همهاش چند دقیقه طول کشید تا مافوق کسی که بازوی من را چسبیده بود پیدایش شود اما در همان چند دقیقه یک عمر زندگی خودم را مرور کردم. زندگیای که در جمهوری اسلامی مصداق مجرمانگی بود. بدترینش اینکه خبرنگار بودم آنهم خبرنگاری که میشد ارتباطهای فراوانی با رسانههای خارجی از او یافت یا برایش ساخت. بماند که دست کم صد نوشته طنز و غیر طنز در نقد دولت احمدینژاد نوشته بودم که روی اینترنت در دسترس بودند.
مافوقش همان مرد میانسالی بود که چیزی شبیه هدفون در گوشش بود و در مجادله میان دختر چفیه بر گردن و فحش دهندههای به هاشمی سعی میکرد قضیه را فیصله بدهد هر چند که حق را به معترضان هاشمی می داد.
صورت و لحن سرد و بیروحی داشت و خیلی من را یاد حسین شریعتمداری میانداخت. اما دمش گرم که به جوان زیردستش گفت موبایل من را چک کند و اگر چیز ناجور دیگری نداشت، این فیلم را پاک کند و ولم کند بروم. از عجایب اینکه حتی گفت “موبایلش را هم بده بره” که در آن روزها اتفاق نادری بود کلا. بدبختی اما اینجا بود که کلی فیلم هجوآمیز علیه احمدینژاد و دیگران را همین چند روز پیش یکی از دوستان به بهانه “ببین چه مونتاژ بامزهای کردن” روی موبایلم ریخته بود. طرف شروع کرد به تماشای یک یک فیلمها و قلب من داشت از حلقم میزد بیرون. خوشبختانه موبایلم یک عالمه فیلمهای کوتاه کوتاه خانوادگی و معمولی داشت و آن کلیپها لای اینها افتاده بود. طرف بعد از چند دقیقه از تماشا خسته شد و با اکراه موبایل را داد که بروم. شکارش گریخت!
//
از حمید جدا شدن و رفتم دفتر روزنامه تهران امروز. آن زمان چند ماهی بود که ستون طنز روزانهای در صفحه آخرش داشتم و بماند که چه خون دلی بود نوشتن طنز روزانه سیاسی و اجتماعی در آن دوران برای آدمی که یک آرمانهایی هم برای خودش دارد و فکر میکند اگر بخواهد گلوبلبلی بنویسد اصلا چرا بنویسد و نرود دنبال یک کار کمدردسرتر. دفتر روزنامه خیابان طالقانی بود و بعضی از راهپیمایی کنندهها داشتند پیاده از آنجا به طرف سه راه طالقانی برمیگشتند که احتمالا محل پارک بعضی اتوبوسها بود (حدودا ساعت ۵ راهپیمایی تمام شد). رفتم اتاق مدیر مسئول روزنامه که احوالی ازش بپرسم که یک دفعه سر و صدایی از پایین آمد. دکتر بابایی رفت و من همانجا ماندم اما نیامد. جسته گریخته شنیدم که چند نفری از تظاهر کنندهها ریختهاند به روزنامه و بهانهشان هم این است که یکی از دختر-خانمهای همکار بهشان توهین کرده. رفتم پایین جلوی نگهبانی و دیدم چند نفری آنجا هوار میزنند که بدهیدش؛ باید با ما بیاید که تحویلش بدهیم و طفلک رسول بابایی که یکی از خونسردترین و خوش اعصابترین و فروتنترین آدمهاییست که من تا به حال دیدهام هی از آنها خواهش میکند که بیایند دفترش بنشینند با هم صحبت کنند. یا لااقل بگویند که یک دختر جلوی ساختمان روزنامه چه کار با آنها کرده که اینقدر جوش آوردهاند.
آنها اما نعره میزدند و فحش میدادند. از ما که “توی لونهی فساد” کار میکنیم تا “تو که نمیتونی اینا رو جمع کنی بیخود میکنی که مدیر اینجایی” تا “قالیباف که بیاد درشو تخته کنه” هم هیچکدام را بی نصیب نگذاشتند. من کمی از حرفهایشان را پنهانی ضبط کردم. یکیشان آنچنان سرش را چند بار کوبید به دیوار و گفت “آره ما پول گرفتیم… پول گرفتیم… پول گرفتیم” که من یاد آن جوکه افتادم که طرف وسط لواط فرار میکند و میگوید “تو به خودت رحم نمی کنی وای به وقتی که نوبت من بشه!” و البته آنجا یادآوری چنین جوکی بیشتر آدم را به گریه میانداخت تا خنده.
بعد از مدتی زنگ زدند “حاجی”شان بیاید. خوشحال شدیم که احتمالا یک آدم مسنتر و لاجرم کمتر احساساتی میآید برای گفتگو. آن که آمد میخواستیم از دستش به همان پسره که سرش را به دیوار میکوبید پناه ببریم! میگفت اگر دختره را تحویل ندهید پایش بیفتد ساختمان روزنامه را به آتیش میکشیم. خیلی با احتیاط سعی کردم بفهمم حاجی چیکاره است که دستگیرم شد گویا رئیس حفاظت اطلاعات لشکر محمد رسول الله است. یا یک همچو چیزی. به هر حال کاملا مشخص بود که نه فقط اهل آتیش زدن هست که نیت کند به توپ هم میتواند ببندد. یکی دوبار هم طرف ما حمله کرد.
یک نفر به ذهنش رسید که از قالیباف کمک بگیرد. بالاخره کلیت روزنامه به تیم او منسوب بود. پاسخ نزدیکترین فرد به قالیباف و شخص شماره ۲ شهرداری تهران (و پیش از آن نیروی انتظامی کل کشور) به این مضمون بود: یک جوری جمع و جورش کنید. اصلا با اینها درگیر نشوید. اگر لازم شد دختره را هم بدهید ببرند اما نگذارید عده جمع کنند و بریزند به روزنامه!
رکیک ترین حرفی که میشد حدس زد یک دختر در خیابان طالقانی به همچو آدمهایی زده باشد این بود که “پول گرفتین اومدین راهپیمایی؟” که خب البته از سوی یک نفر که در روزنامه کار میکند بسیار نسنجیده بود اما در نهایت در حد متلکی میتوانست باشد که جوابش نهایتا متلکی رکیک و بیادبانه بود نه قداره کشی در حد تجاوزی ناموسی. رفتم طبقه چهارم که طرف را پیدا کنم ببینم داستان چی بوده که دیدم دارد به همکارانش میگوید حاضر است فداکاری کند و با آنها برود تا جان بقیه به خطر نیفتد. چیزی نگفتم. فقط فهمیدم طرف خیلی تازهکار است، در دلم گفتم باش تا صبح دولتت بدمد و لبخندم را دزدیدم. البته طرف قسم میخورد که رفته آن طرف خیابان چیبس بخرد و بعد برای بچهی یکی از همکارها که پشت پنجره اینجا بوده کمی شکلک درآورده. همین و بس.
برو نبودند. یکی دو ساعت بعد هنوز همانجا دم در ایستاده بودند و میگفتند تا این را تحویل ندهید ما نمیرویم. نگهبانی روزنامه (که یکیشان اتفاقا از این بچه هیاتیهای خفن با ریشی انبوه بود) نظرش این بود که عاقلانهترین راه اینست که بدهیم دخترک را ببرند اما این رفیق ریشانبوهمان همراه آنها برود تا دم کلانتری، بعد که رفتند درش بیاورد. این طرح را که به همکار فداکار گفتند، تازه حاجی را دورادور نگاهی کرد و زد زیر گریه و قسم میداد که “تو رو خدا نذارین منو ببرن.” البته همگی میدانستیم که ته این طرح نه به کلانتری که به یکی از آن دخمههای سپاه میرسد که فقط باید چند ماه دوید تا فهمید همچین کسی همچو جایی هست یا نه.
فکری به ذهنم رسید. بدون اینکه با کسی هماهنگی کنم تلفن زدم به پلیس و گفتم عدهای اغتشاشگر ریختهاند به دفتر روزنامه. عمدا لحنم را طوری انتخاب کردم که طرف مقابل اینطور برداشت کند که مثلا عدهای از سبزها دارند جایی شلوغ میکنند. چاره ای نبود وگرنه شاید نمیآمدند. یک ربع بعد یک ماشین از کلانتری محله با یک افسر و چند سرباز آمدند. افسره آدم حسابی میزد. کشیدیمش تو و گفتیم ماجرا اینطوریست و ما میخواهیم این همکارمان را تحویل شما بدهیم نه آنها. رفت با صاحبغیرتان مستقر در حیاط روزنامه صحبت کرد که شما بروید من این را دستگیرش میکنم. گفتند تا به چشم خودمان نبینیم که میبریاش به کلانتری ولش نمیکنیم. حدس زده بودند که طرف میخواهد متهمه را چند دوری بچرخاند و بعد که آبها از آسیاب افتاد برش گرداند روزنامه. خلاصه طرف را بردند و تا توی پاسگاه بدرقهاش کردند و طبعا برایش آنجا پروندهای دست شد اما فکر میکنم از بلای بزرگی جست.
نهم دی ۸۸ بر ما اینگونه گذشت. بسیاری روزهای دیگر نیز هم.
فرستاده شده در راپورت | ۳ نظر