
سال نو مبارک
سال نو بر شما مبارک. من الان از کافی نتی در دمشق این یادداشت را می نویسم. صفحه کلید عربی است و من با مکافات این جند کلمه را می نویسم. جای حروف به طرز فجیعی جابجاست و افزون بر این باید مواظب باشم ان ۴ حرف را بکار نبرم. با بدر و مادرم و سهراب و بریسا از ۵ شنبه به اینجا امده ایم و فردا به بیروت می رویم. تا اینجایش که خیلی خوش کذشته و اصلا فکر نمی کردم دمشق اینقدر دیدنی باشد.
این جند کلام را نوشتم تا هم از حال خودم خبر داده باشم و هم سال نو را تبریک بکویم. امیىدوارم همه مان سال خوب یا دست کم بهتری داشته باشیم. و البته با صبر و استقامت شایسته اوضاع بهتری هم هستیم.
فرستاده شده در بی دستگان | ۱۴ نظر
چهارشنبه سوری در مشهد
بجز دو سه سال، هر سال ایام عید و چهارشنبه سوری را را خانه پدرم بوده ایم. پس چهارشنبه سوری های زیادی را در مشهد دیده ام اما دیشب چیز دیگری بود. مثل هر سال رفتیم جلوی منزل آقاجان چند بیل خاک رو آسفالتها ریختیم (که آتش آسفالت را خراب نکند) و بعد کنده ها را آوردیم و آتش زدیم. تا اینجایش البته عجیب نبود اما از آن به بعد که شروع کردیم به پریدن از روی آتش و ترقه بازی و هی نیروی انتظامی و بسیج و سایر برادران نه چندان گمنام رد شدند و هیچی نگفتند کمی عجیب بود. داداش مجید منشی شرکتشان را بسیج کرده بود به خرید نواع ترقه و فشفه و هدایت (پسر آن یکی برادرم) هم با جیب های پر از مهمات رسید. کم کم چند خانواده که با ماشین های گرانقیمتشان داشتند خیابان حکیم نظامی را گز می کردند هم به ما پیوستند. یک خانم و آقای پیر هم آمدند دور آتش. کارگرهای ساختمان بغلی هم که بیلشان را قرض داده بودند هم آمدند به تماشا و پنج تا هم ترقه گرفتند که بعدا خودشان بترکانند. یک آقا که سوار دو چرخه هرکولس بود و پسر بچه ای (احتمالا نوه اش) را روی میله سوار کرده هم آمد اما پیاده نشد و فقط گفت: “اینا که همه جور شادی را از ما گرفته اند باید خودمان به فکر خودمان باشیم” و بعد هم رفت. منظورش را طبیعتا نفهمیدیم.
آن ماشین لکسوسه سی دی موسیقی شادی گذاشت و کم کم بچه ها شروع کردند به رقصیدن. اول بچه های مهد کودکی بعد پیش دبستانی ها بعد دبستانی ها… تا نوبت به ما ها هم رسید. من عذرخواهی کردم و گفتم هرچند در ناحیه کمرم حرکات مشکوکی حس می کنم اما چون بلاگر محترمی هستم و یکبار هم داریوش محمدپور را زیارت کرده ام که رفیق شیش مشکاتیان و هوشنگ ابتهاج است؛ از این قبیل کارها نمی کنم. اما جماعت انگار کل وبلاگستان و حتی حلقه ملکوت هم به چیزیشان نبود و هی می گفتند “محرکت کم بوده؟” که منظورشان را نفهمیدم اما کاملا از قیافه هایشان مشخص بود که فرق عرفان ناب حافظ و استعاراتی چون شراب شیراز را با الکل گندم و ابسولوت توت فرنگی نمی فهمند. خداوند عز و جل همه ما را به راه راست هدایت فرماید.
جالب اینجا بود که همین پارسال که ما در همان مکان آتش روشن کرده بودیم و هیچ بزن و برقصی هم در کار نبود چند بار نیروی انتظامی به ما تذکر داد و حتی افسر محترمی که سوار موتور هوندا بود به پدر من که داشت هیزم می آورد گفت “حاج آقا از شما بعیده!” و یک جوری گفت که از صد تا فحش بدتر بود. البته آقاجان هم از زیر آن ابروهای پر پشت سفیدش یه نگاهی کرد به طرف که از هزارتا فحش بدتر بود. نهصد تا به نفع رسم های قدیمی!
بالاخره بد از چند ساعت خسته شدیم و آمدیم توی خانه اما بچه ها معتقد بودند که توی حیاط جان می دهد برای حرکات موزون. این بود که در اینجا هم محفل به شدت دوستانه ای برپا شد و مجددا از اینجانب دعوت به مشارکت شد. آقاجان که مثل همیشه کنار گود اقربا را ارنج می فرمودند فرمودند “هرچه که خواستی که بهت دادیم دیگه چه مرگته؟” و من هم مجددا عرض کردم که بنده بلاگر محترمی هستم و اگر دست به این قبیل اعمال بزنم و مثلا فردا فیلمش را دوستان عالم و فاضل و متالهی مثل طلبه بزرگوار وبلاگستان ببیند بنده نزد آقا یاسر میردامادی و کی یرکه گور و باقی دوستان سکه یک پول می شوم که حضرت ابوی شروع کردند به جنباندن سلسله جلیله بنده و دوستان عالم و فاضل و متاله وبلاگستان و کیرکه گور… . این بود که ترجیح دادم قبل از اینکه ایشان به حضرت میردامادی برسند و مساله سیاسی بشود بروم وسط. وسط رفتنی!
صبح که از خواب بلند شدم خبرهای چهارشنبه سوری از سایر نقاط شهر هم رسید. همشهری ها گویا در مناطق نمایشگاه و بولوار امام علی و هاشمیه علاوه بر آتش بازی و ترقه انداختن و حرکات موزون و بدحجابی، کارهای دیگری هم کرده بودند که بر اثر دسیسه یک صهیونیست بنام خورشید که عدل در همان شب غایب بوده؛ در پناه تاریکی شب دستگیری و هدایت و “اعمال قانون” آنها چندان میسر نشده. حتی روزنامه به شدت محافظه کار خراسان هم چهارشنبه در گزارشی از این شب نوشت : “مردم با روشن کردن آتش در این شب سنت نیاکانشان را پاس داشتند” و از این حرفها.
در کل شبی بود شاد و خاطره انگیز. لااقل از برخی جهات.
مربوط به:چهارشنبه سوری
فرستاده شده در راپورت | ۶ نظر
چهارشنبه جوری! (توصیه هایی برای چهارشنبه سوری ۸۸)
همانطوری که می دانید ما ایرانی ها نجیب ترین، با هوش ترین، بافرهنگ ترین و خردمندترین مردم روی زمین هستیم که تمام مردمان دیگر یا به آن معترف هستند و یا از شدت حسادت مجبور به انکار آن می شوند. با این حال و علی رغم اینکه هیچ شک و شبهه ای در این نجابت و زیرکی و تمدن و عقلانیت ما نبوده و نیست اما تعداد انگشت شماری هم کارها و سنت های ناجور هنوز در میان تعداد معدودی از ایرانی ها دیده می شود که بهتر است از آنها پرهیز شود. یکی از آنها رسم روشن کردن آتش در شب چهارشنبه آخر سال یا “چهارشنبه سوری” است که متاسفانه همچون لکه ناجوری بر دامن جامعه سرشار از نجابت و خردمندی و فرهنگ و سایر چیزهای جور ما نشسته است و باعث می شود کشوری سرشار از افتخار و رفها و پیشرفت و اخلاق در نزد سایرین بد نمایانده شود که البته باعث و بانی بسیاری از سوتفاهم ها و نارسایی ها همین رسم خرافی، غیر عقلانی و ضدانسانی است. از این رو (و بلکه آن رو) شایسته است که هر چه سریعتر چهارشنبه سوری نابود و به آتشدان تاریخ سپرده شود.
با این حال بعید است ظرف چند ساعتی که این مطلب در این وبلاگ منتشر می شود تا شروع مراسم خرافی چهارشنبه سوری، پیام روشنگرانه ما به تمام اقصی نقاط ایران از سرخس تا آبادان و از بازرگان تا چابهار برسد و احتمال داده می شود که امشب هم کارهای ناجور و ناخردمندانه ای همچون روش کردن آتس، ترکاندن ترکه و هوا کردن فشفشه، قاشق زنی و خوردن آجیل انجام شود. از همه اینها بدتر اینکه آد م ها ی سرومرو گنده ، با آن هیکل های نمی دانم چنین و چنان ، از روی آتش بپرند و هوار بزنند: ای آتش زردی من از تو سرخی تو از من. از این رو ترجیح می دهم که بخشی از این نوشته روشنگرانه و مفید را به چند توصیه برای کم خط برگزار کردن این مراسم خطرناک اختصاص بدهم. این شما و این چند توصیه کوتاه برای کاستن از ناجوری چهارشنبه سوری:
۱- آتش ناجور نسوزانید. آتش سوزاندن بر دو نوع است: معمولی و ناجور. آتش ناجور را با لاستیک و درخت و پمپ بنزین و سطل زباله شهرداری و روزنامه می سوزانند و آتش معمولی را با سایر چیزها.
۲- ترقه ناجور نترکانید. ترقه های معمولی از گوگرد و سرنج تهیه می شوند و ترقه های ناجور راسته کارشان باروت به بالاست. دردسر ترقه معمولی نهایتا چند روز استراحت در بیمارستان است اما ترقه های ناجور اگر تق شان دربیاید چند ماه زندان روس شاخشان است. ار ترقه ناجور حذر کنید همینطور از شاخ!
۳- حرف ناجور نزنید. سال ها پیش شاعری در یکی از همین شب ها گفته بود: ای زبان تو بس زیانی مر مرا. “مر مرا” یک نوع فحش بسیار زشت بوده است که این شاعر از شدت عصبانیت از دست زبانش که او را توی درد سر بزرگی انداخته بوده خطاب به زبانش به زبان آورده. شما هم امشب و فردا شب و شب های دگر از زدن حرف های ناجور خودداری کنید تا سر و کارتان به مرمرا و مرتورا و تومرا نیفتد.
۴- حرکات ناجور نکنید. اکیدا از تحرکات ناجور خودداری کنید و نهایت نظارت را بر روی اعضا و جوارح – به خصوص میانی و تحتانی- خود داشته باشید. برای این منظور شاید بهتر باشید در گوش های خود پنبه بتپانید تا وسوسه کسانی که شما را به “یالا یالا رقص و شادی” دعوت می کنند بی اثر نکنید.
۵- جای ناجور نروید. در این شب تقریبا تمام اماکن عمومی جاهای ناجور محسوب می شوند و شاید تنها جاهای مجاز منزل خودتان باشد. البته بدیهی است که در همانجا هم حق ندارید کارهای ناجور بکنید و حرفهای ناجور بزنید و چیزهای ناجور ببینید. شب بخیر!
مربوط به:چهارشنبه سوری
فرستاده شده در طنز و منز | ۳ نظر
همچنان همان بازی جذاب
گرچه با تاخیر، اما دوستان بسیاری دعوت من را پذیرفتند و در پاسخ، به چند باوری که زمانی داشتند حالا ندارند اشاره کردند. بعضی از این دوستان را مستقیما دعوت کرده بودم و بعضی خودشان خوششان آمد و شرکت کردند. متاسفانه امکان لینک دادن به همه آنها نیست. اولا که بعضی از این نوشته ها به قدری تند و تیز (و البته صادقانه) هستند که لینک دادن به آنها می تواند برای من یک لاقبا دردسر ساز شود. (در همین سال ۸۸ بود که در یکی از همان شبه بازجویی ها؛ به عنوان مدرک برگه پرینت شده ای جلویم گذاشتند که صرفا حاوی یک لینک بود!) راستش را بخواهید تا همینجایش هم دارم بی کلگی می کنم… ثانیا من در سفرم و دسترسی ام به اینترنت محدود است و کار سرکشی به وبلاگها و لینک دادن به نوشته های دوستان طبعا وقت گیر و با یک لپ تاپ کوچک، سخت.
چه خوب است دوستانی که در این بازی شرکت کرده اند از چند دوست دیگر دعوت کنند که با شرکت در این بازی به آگاه سازی جمعی کمک کنند. به نظر من اگر این بازی کارش بگیرد و مثلا هزار نفر در آن شرکت کنند؛ خیلی آسان و نسبتا کم هزینه کار بسیاری از کتابها و مجلات و رسانه های روشنگری که مطلقا در شرایط موجود اجازه انتشار ندارند اما شدیدا به آنها نیاز داریم انجام شود. از این گذشته به کار جامعه شناسی آکادمیک و غیر آکادمیک ما هم خیلی می آید. بیشتر از این جهت که به جای ارائه تحلیل؛ دارد شاهد و مصداق ارائه می دهد. مثلا شما این نوشته رفیق حزبلمان بهمن هدایتی را بخوانید. واقعا هیجان برانگیز نیست؟ و نمی تواند ما را در تحلیل آنچه گذشته و حتی پیش بینی آینده کمک کند؟ اصلا فکر کرده اید چرا تا اینجای کار؛ تقریبا همه کسانی که در این بازی شرکت کرده اند بیشترین اعترافاتشان دینی بوده و تمایلات جدیدشان در حوزه سکولاریسم می گنجد؟
شما چطور؟ بنویسید و دیگران را هم دعوت به نوشتن کنید. به نتایج حیرت انگیز و امیدوارکننده ای خواهید رسید.
(البته گفته باشم: من بی تقصیرم ها!)
فرستاده شده در یادداشت | ۲ نظر
سه چیزی که دیگر باور ندارم؛ یک بازی وبلاگی ویژه پایان ۸۸
این آخر سالی، آنهم چنین سالی حیف است که یک خانه تکانی مختصری به مغزهایمان ندهیم. البته خانه تکانی مغز “شَک” است که نمیتوان به زور وارد مغزش کرد. باید خودش آرام آرام وارد شود بعد توفان به پا کند و افکار و عقاید آدم را زیر و زیر کند تا بعدش که آرام شد، شاید از لای آن ویرانهها گنجی پیدا شود. من زندگی ام را مدیون همین شکها هستم که بعضی از عقاید غلطم را ویران کردند.
امروز می خواهم سه باور اشتباهی که داشتم را برایتان اعتراف کنم. بعد به روال بازیهای وبلاگی از دوستانم دعوت کنم آنها هم همین کار را بکنند. بازی جسورانهای میشود نه؟ گمان می کنم شرکت در این بازی وبلاگی هم هیجان انگیز باشد و هم مفید. بگذار دیگران اشتباهات ما را بدانند مبادا دچار آنها شوند، یا اگر به آنها معتقدند اندکی شک کنند و اگر شک کردهاند بدانند تنها نیستند.
البته اعتقادات اشتباهی که من داشتهام و دیگر به آنها معتقد نیستم خیلی بیشتر از سه تاست اما این شما و این سه باور نادرستی که من داشتم:
۱- اواخر دهه ۷۰، من گمان میکردم “فلسفه اسلامی” منظومهای از افکار فلسفی متعالی است که می تواند پاسخگوی همه سوالات و تاملات فکری ما باشد. این گمان آنقدر در من قوی بود که در سال آخر رشته کامپیوتر، همزمان که داشتم در آن رشته فارغالتحصیل میشدم و متاهل هم بودم، با مشقت زیاد به طور متفرقه دروس رشته فلسفه اسلامی را خواندم و در مقطع فوق لیسانس این رشته امتحان دادم. در اولین ترم تحصیل در این مقطع (دانشگاه آزاد تهران) به اشتباه بودن آن باور پی بردم و طی یکسال به این نتیجه رسیدم که چیزی به نام “فلسفه اسلامی” اصلا وجود ندارد. یک سری بحث وجودشناسی است که از یونان باستان ترجمه شده و مسلمانان هم البته به آن چیزهایی افزودهاند… چیزیست بیشتر در مایههای الهیات اسکولاستیک مسیحی که به درد مطالعه در تاریخ فکر بشری میخورد تا انسان مدرن امروزی.
۲- من هر چند که لااقل در ذهنم مدافع حقوق زنها بودم و هستم اما جریان فیمینیسم ایرانی را جریانی کم اثر و کم فایده می دانستم که همینجا اعتراف می کنم اشتباه میکردم و به احترام تمام فعالان حقوق زنان و فیمینستهای ایرانی میایستم. طی دو سال گذشته من به این نتیجه رسیدهام که یکی از ضروریترین جنبشها در ایران کنونی جنبش زنان است و به ویژه از خرداد امسال به بعد به عینه هم دیدیم که فعالیت زنان و دختران شجاع ایرانی صرفا در مسائل نظری و امضا کردن بیانیه خلاصه نمیشود. (که البته همین ها هم مفید و جسورانه است)
۳- من به هنر متعهد و ایدئولوژیک اعتقاد داشتم و اعتراف می کنم که حتی در زمینه تولید این نوع هنر بدسلیقه و تحکمگرا هم فعالیتهایی داشتم. بیشتر این فعالیتها در زمینه تئاتر و در دهه ۷۰ بود که باعث شد میزان زیادی از وقت خودم و بعضی از دوستانی که دنبال من افتاده بودند تلف شود. برای آن دوستان و همینطور برای خودم که –صادقانه و مخلصانه وقت بسیار بیشتری از خودم نسبت به آنها را تلف کردم- بسیار متاسفم؛ هر چند که از این بابت که هیچ نوع امکانات دولتی و حکومتی برای فعالیتهایم دریافت نکردم و صرفا برای اعتقاداتم هزینه کردم خوشحالم. هر چند که همچنان سعی میکنم در نوشته ها و سایر کارهای هنریام از زشتیها انتقاد کنم، نگاه واقعبینیداشته باشم و در نهایت چشمم به نیکی و مهربانیست اما صراحتا اعلام میکنم که نه “تعهد” هنرمند به چیزی یا کسی را قبول دارم و نه به هنر فاخر اعتقادی دارم.
خیلی دوست دارم این رفقای وبلاگ نویس در این بازی وبلاگی شرکت کنند: ۱- مهدی جامی ۲- پارسا صائبی ۳- داریوش محمدپور ۴- یاسر میردامادی ۵- حامد قدوسی
البته راستش را بخواهید دوست دارم همهتان در این بازی شرکت کنید. بازی خوبیست و حتی میتواند به نوعی خودسازی جمعی روشنگرانه هم نزدیک شود که این روزها برای جنبش سبز سخت لازم است. اگر وبلاگ دارید در وبلاگتان بنویسید و ما را هم خبر کنید. اگر وبلاگ ندارید یا نمیخواهید با اسم خودتان به باورهای نادرستی که دیگر ندارید اعتراف کنید میتوانید همینجا کامنت بگذارید یا برای من ایمیل کنید.
پ.ن: میگویند یک بابایی اسم بچهاش را گذاشت “قدرت” که همه از او بترسند؛ خودش می ترسید صدایش کند! حکایت من است که قاعده گذاشتهام ۵ نفر؛ حالا نمی دانم اسم سایر رفقا را کجا بنویسم. به هر حال اگر جزو این بلاگرهایی هستید که اسمشان آمده بدانید خیلی دوست دارم نوشتههای شما را هم در این زمینه بخوانم: آرش کمانگیر، زیتون، محمدعلی مومنی، سراج میردامادی، عبدالقادر بلوچ، پوریا عالمی، بهمن هدایتی، امین عزیزنیا، حسین وحدانی، شراگیم زند، نیک آهنگ کوثر و البته علی معظمی و حتی زبانم لال رویا صدر!
پ.ن۲: آه اصل جنس داشت یادم می رفت. سمیه توحیدلو اگر در این بازی شرکت نکند مزه ندارد. آدم زن باشد، مذهبی باشد، دانشگاهی باشد، زندان تظام اسلامی را هم دیده باشد حتما باید برای ما از تجدید نظرهایش بگوید. به قول معروف تمام دنیا یک طرف تو یک طرف سمیه… سمیه!
پ.ن۳: اکثر دوستانی که دعوتشان کرده بودم پیغام داده بودند که در بازی شرکت خواهند کرد “اما زمان میبره”! فکر نمیکردم این بازی اینقدر سخت باشه که بعد از سه روز هنوز زمان ببره ولی به هر حال کم کم دارد نوشتههای دوستان شناخته و ناشناخته در این خصوص شروع میشود. در اینجا به آنهایی که خبر داده اند لینک میدهم:
- بانوی نویسنده وبلاگ در جدال باترس به این سه دیگر باور ندارد: توهم توطئه - حجاب - بهشت کردن دنیا
- آتبین محبتی هم در بازی شرکت کرده و از سه باور سابق نوشته: جزمیت دینی - صحت بالای علوم تجربی - سرخپوشی هاشمی رفسنجانی
- سمیه بانوی توحیدلو هم سرانجام وارد بازی شد؛ هر چند که نه آنطوری که انتظارش می رفت: از جزمیت شروع کرده به خورش فسنجان رسیده! ولی به هر حال کاچی به از هیچی و البته باید موقعیت خطرناکش را هم درک کرد.
- مهدی جامی هم سرانجام به بازی آمد. آمدنی!
- آقای بابایی می خواسته در این بازی شرکت کند اما معلوم نیست چرا منصرف شده. همچنان مشتاق خواندن نوشته این دوست حوزه دیده هستم.
- داریوش محمدپور هم نوشته ای روی وبلاگش در پاسخ به دعوت من گذاشته. از داریوش که با سی و چند سال سن آرامش و محافظه کاری لاهوتی هفتاد و نه ساله ها را دارد متشکرم!
- نوشته این دوستمان کوتاه اما در عوض صریح و روشن است و به خواندنش می ارزد.
- بهرام که از طریق رضا بابایی وارد بازی شده به این چیزها باور داشته و دیگر ندارد: فلسفه - استقلال - انقلاب به عنوان مامای تاریخ
مربوط به:اشتباهات،بازی وبلاگی،عقاید
فرستاده شده در یادداشت | ۵۴ نظر