لینکدونی

نظر ف م سخن درباره مجموعه داستان های من


مطلب زیر بخشی از کشکول خبری طنزآمیز ف م سخن است که درباره مجموعه داستان طنزآمیز “راننده تاکسی” نوشته من. این بخش را که عینا از کشکول ۱۱۳هم ف م سخن عزیز نقل کرده می شود بخوانید و در انتها یکی دو تا نکته کوچولو از من را ببینید.

راننده تاکسی محمود فرجامی، آینه ی تمام قد در مقابل جامعه ی ایرانی
بعضی وقت ها آدم در می ماند که در باره ی بعضی چیزها مطلب بنویسد یا ننویسد. مثلا شما کتابی را می خوانید که بسیار جالب و خواندنی ست و خواندن‌اش بسیار لذت بخش و آموزنده است و می خواهید به خوانندگان تان توصیه کنید که این کتاب را حتما بخوانند، که اگر نخوانند از دست شان می رود، آن وقت به تردید می افتید که این کار را بکنید یا نکنید و مطلبی در معرفی آن کتاب بنویسید یا ننویسید. چرا؟ چون ممکن است این معرفیِ شما برای نویسنده ی بی خبر کتاب دردسر درست کند، یا حتی فردا مانع نشر کتاب او شود! بدیهی ست با تمام گرفتاری ها و مصائب این چنینی، سکوت در مورد بعضی چیزها جایز نیست، از جمله کتاب راننده تاکسی آقای محمود فرجامی که کتابی‌ست به غایت خواندنی و لذت بردنی!

در باره ی خصائل اخلاقی و رفتاری ما ایرانیان تا کنون چند کتاب شاخص نوشته شده است از جمله کتاب “خلقیات ما ایرانیان” مرحوم محمد علی جمالزاده، که هر چند نویسنده سعی کرده با نهایت احترام و ادب و از نگاه خارجی به بعضی از ضعف های اخلاقی و رفتاری ما ایرانیان اشاره کند باعث اعتراض و واکنش شدید شده، آن قدر که کتاب در زمان خود سانسور شده و بعدها اجازه ی نشر نیافته است. بعضی نویسندگان هم در قالب داستان کوتاه و داستانک به این منطقه ی ممنوعه ی خطرناک نزدیک شده اند؛ مثلا فریدون تنکابنی در راه رفتن روی ریل یا یادداشت های شهر شلوغ، یا هنرپیشه و نویسنده ی ارجمند رضا کیانیان، در این مردم نازنین.

محمود فرجامی هم با انتشار کتاب راننده تاکسی به این وادی پر خطر گام گذاشته و به اعتقاد من توانسته از پیچ و خم های دشوار آن به سلامت عبور کند. این کتاب ۱۱۲ صفحه ای آینه ی تمام قدی ست در مقابل ما مردم که اگر در این آینه نیک بنگریم، می توانیم بسیاری از ضعف ها و زشتی های خودمان را ببینیم و در صدد رفع آن ها بر آییم.

کتاب محمود خان فرجامی از آن دست کتاب هایی ست که می توان آن را یک نفس تا انتها خواند و خسته نشد؛ از آن دست کتاب هایی ست که وقتی آن را می خوانیم، در بعضی جاهایش لبخند بر لب می آوریم، در بعضی جاهایش نیش مان باز می شود و می خندیم، و در بعضی جاهایش قهقهه می زنیم! از قدیم گفته اند که گریاندن مرده شور و خنداندن طنزنویس کاری ست بس دشوار، و این روزها که خود من مثل بُرجِ زهرمار هستم و لبخند خشک و خالی هم به زور می زنم، اگر کتابی بتواند آن طور مرا به وجد آورد که صدای قهقهه ی مرا در و همسایه بشنوند قطعا کتابی ست موثر که نویسنده اش می تواند حتی بر لب طنزنویس خنده بنشاند!

من در حاشیه ی بعضی از کتاب ها احساسی را که با خواندن بعضی جملات به من دست می دهد با حروف و کلمات و اَشکال نشان می دهم. مثلا در جایی که جمله ای جالب باشد، در کنارش حرف “ج” می نویسم؛ خیلی جالب باشد “خ ج” می نویسم؛ با مزه باشد با مداد شکل “:)” می کشم؛ خیلی با مزه باشد شکل “:)))” می کشم. در حاشیه ی کتاب محمود خان فرجامی تعدادی “ج” و “خ ج” و “:)” و “:)))” به چشم می خورد که واکنشِ مثبتِ منِ خواننده را نسبت به محتوای کتاب نشان می دهد.

راننده تاکسی کتابی ست که به دست آوردنش آسان نیست. به رغم این که ناشر معتبر و معروفی مانند نشر نی آن را منتشر کرده، این کتاب را بسیاری از کتاب فروشی های تهران نمی شناسند و از وجودش خبر ندارند. بعد از مراجعه به چند کتاب فروشی، بالاخره یک فروشنده با شنیدن نام کتاب و ناشر و استماعِ توضیحاتی در باره ی محتوای آن و این که مطالب اش از زبان یک راننده ی تاکسی بیان شده و به زبان طنز است جرقه ای به ذهن اش زد و گفت “آهان! آن کتاب فیلم‌نامه را می گویید!” و با این جرقه توانست بالاخره کتاب را پیدا کند. اگر شما هم نتوانستید این کتاب را پیدا کنید، باید به جست و جوی تان در کتاب فروشی ها ادامه بدهید، والا مراجعه به سایت اینترنتی نشر نی هم کارساز نیست، چرا که بعد از باز شدن صفحه اول، اگر برای پیدا کردن شماره ی تلفن یا نشانی انتشارات، روی “اطلاعات تماس” کلیک کنید، طبق معمولِ اکثر سایت های ایرانی که فقط ظاهر زیبا و “نما” دارند و باطن شان تهی ست، با صفحه ی “اِرور” مواجه می شوید!

راننده تاکسی کتابی ست کم غلط. مجموعاً ۵ غلط مطبعی در صفحات ۲۹ و ۴۶ و ۶۳ و ۷۳ و ۱۰۴ وجود دارد که ناچیز است. شیوه ی نگارشِ دیالوگ ها بسیار سنجیده است طوری که خواندن از روی نوشته، به راحتیِ شنیدنِ همان دیالوگ‌ هاست و چشم و ذهن، با مانعِ کلماتِ شکسته و رسم الخط عجیب غریب رو به رو نمی شود.

راننده تاکسی شامل یک مقدمه و هجده ماجرای کوتاه از زبان یک راننده تاکسی زرنگ و همه چیز دانِ تهرانی ست. در صفحاتِ محدودِ این کتاب، بسیاری از خصائص و رفتارهای “ما ایرانیان” مورد انتقاد صریح قرار گرفته است. این که ما ایرانی ها چقدر تیز و با حالیم؛ این که چگونه در راه حقوق مردم فعالیت و مبارزه می کنیم؛ این که چطور مردان قانون را دور می زنیم؛ این که چقدر متخصص مسائل اقتصادی هستیم و در زمینه ی اقتصاد به چه چیزهای مهمی فکر می کنیم؛ این که چطور بعضی وقت ها از بعضی آدم های بی خبر سوءاستفاده می کنیم؛ این که از همه چیز -از میزان برفی که فلان سال باریده تا پدیده ی النینو- اطلاعات دست اول داریم؛ این که اکثر مردان ما، به زنان، به چشم خواهر و مادر خودشان نگاه می کنند؛ این که تجاوز اگر از طرف خودی صورت بگیرد خوب است و از طرف غیر خودی بد؛ این که چقدر برای پول گرفتن و پول دادن تعارف می کنیم و سرانجام به چه نتایج درخشانی می رسیم؛ این که پدرِ اراذل و اوباش را باید در آوریم و پوست آن ها را بکنیم تا جلوی معتاد شدن بچه ی مردم گرفته شود و جامعه به آرامش برسد؛ این که خارجیِ موطلایی در ایران چه قدر و منزلتی دارد و ما چه تصوری از خارجی ها در ذهن خودمان داریم و در این تصور، چه کارهایی می توانیم با آن ها و بخصوص زن هایشان بکنیم؛ این که یک نویسنده، در ایران چقدر ارج و قرب دارد و چقدر به او احترام گذاشته می شود و چقدر به او از نظر مالی خوش می گذرد؛ این که اوضاع روانی ما ایرانیان چقدر میزان و درست است و از این نظر -شکر خدا- هیچ مشکلی نداریم؛ این که در چشم ما ایرانیان، افغانی یعنی چه، و ما چگونه باید با افغانی ها برخورد کنیم تا بزرگی و برتری مان معلوم شود؛ این که مدرنیسم و مظاهر آن مثل آزادی جنسی در چشم ما ایرانیان چگونه است و چه چیزهایی را مدرن و خوب می دانیم و نظر واقعی مان نسبت به مظاهر آن چیست؛ و بالاخره این که زبان فارسی چقدر غنی ست و ما چقدر خوب می توانیم نظر تلخ و زشت خود را لا به لای کلمات قشنگ و تعارفات مبالغه آمیز پنهان کنیم و در جدال لفظی با دوستی که دشمن می پنداریم به کار بریم، مواردی ست که در این کتابِ کم حجم و پُر مایه، به زبان طنز بیان شده و خواننده را در مقابل تصویرِ خودش قرار داده است.

با خواندن این کتاب، ما به رفتار راننده تاکسی و جماعتی که او با آن ها سر و کار دارد خواهیم خندید. مثل نمایش های هادی خرسندی که حاضران در سالن به شدت می خندند، ما هم با خواندن کتاب فرجامی خواهیم خندید. ولی در واقع آن کسی که ما به او می خندیم راننده تاکسی و مسافران اش نیستند؛ ما به خودمان، به خودِ خودمان می خندیم ولی خبر نداریم. مثل بازیِ سیاه بازی که به صورت سیاه شده ی طرفِ مقابل مان می خندیم، و دیگران هم می خندند، غافل از آن که صورت خودمان هم سیاه شده و من و تو و او و ما و شما همه در حال خندیدن به همدیگر هستیم و با بلاهت، خودمان را تافته ی جدا بافته و موجودی عاری از عیب و دارای صورتی تر و تمیز و پاک و درخشان می بینیم!

کتاب راننده تاکسی می توانست شکل و شمایل جذاب تری داشته باشد. روی جلدی با رنگِ غالبِ تیره، و یک نام، با حروف ایرانیک بر زمینه ی صورتیِ چرک، شاید متناسب با محتوای داستان های کتاب و حتی فضای واقعیِ تاکسی های ما باشد، ولی جذابیت بصری برای خریدار یک کتاب طنز ندارد.

این کتاب ارزنده را که با تیراژ ۱۶۵۰ نسخه منتشر شده می توانید به قیمت ۲۰۰۰ تومان از بعضی کتاب فروشی های تهران تهیه کنید.

و اما توضبحات من:

۱- تقریبا هر کس به من می رسد و طالب این کتاب است یا می گوید نتوانسته پیدایش کند یا به سختی موفق به این کار شده. گویا کتاب خوب فروش رفته و کمیاب است. حتی کتابفروشی محله مان در میدان سلماس هم که نسبتا پرت است به من گفت سه بار آن را آورده و الان فقط یک نسخه برایش مانده. اما ناشر این حرف را قبول ندارد و می گوید هنوز کلی کتاب درانبار مانده و معتقد است رفقا این حرفها را می زنند که کتاب مجانی از خودم بگیرند! در عوض بعضی رفقا که با ناشر جماعت سر و کار دارند هم می گویند حتما ناشر بیشتر از تیراژی که رسما اعلام کرده چاپ کرده (گویا این کار مرسوم است). من که قضاوت نمی‌کنم و می گویم ان شالله گربه است!

۲- اسم این کتاب قرار نبود “راننده تاکسی” باشد. همینجوری این اسم را گذاشتیم رویش و قرار شد وقتی از ارشاد برگشت برای دفعه بعد اسم مناسبی رویش بگذاریم. اما در کمال تعجب من و جناب ناشر کتاب با حذف دو سه داستان مجوز گرفت و ایشان معتقد بود که صلاح نیست حالا که بخت با ما یار بوده برای تغییر نام دوباره آن را به ممیزگاه بفرستیم. با همین نام چاپ شد و متاسفانه با کتاب (فیلمنامه) “راننده تاکسی” اسکورسیزی که در بازار کتاب هست اشتباه می‌شود. هرچند که من با فروتنی اعلام می‌کنم که بدم نمی‌آید با اسکورسیزی اشتباه شوم (!) ولی داستان انتخاب این نام برای این کتاب اینطوری بود و خودم دوست داشتم اسمش “مستقیم تهران” باشد.

۳- از ف م سخن متشکرم که اینقدر با دقت قصه ها را خوانده و اینقدر با لطف این کتاب را معرفی کرده. راستش اینقدر تعریف و تمجید کرده و آن را در کنار آثار بزرگ قرار داده که خودم هم هیجانی شدم بروم یک بار دیگر آن را بخوانم! شاید هم یک امضایی از خودم گرفتم. آدم اسمش محمود باشد از خود متشکر و متوهم نباشد؟!

پ.ن- این هم ماجرای خرید و خواندن “راننده تاکسی” به قلم یکی از دوستان خوش ذوق مشهدی.


مربوط به:،،
فرستاده شده در طنز و منز | ۶ نظر

چند پیشنهاد برای سبزها


خیلی سریع و تلگرافی چند نکته برای بروبچه های جنبش سبز:

۱- سیاست مثل بازی شطرنج است. هرچقدر هم که ماهر باشید محال است در مقابل حریفی که همسطح خود شماست خطا نکنید. اصلا مزه و شاید هویت شطرنج به این است که حرکت ها در هم گره بخورد و بازی چندان قابل پیش بینی نباشد. بجز بچه‌ها و افراد خیلی آماتور یا خیلی عصبی، سایرین وقتی حرکتی را غلط انجام دادند با لگد زیر صفحه نمی‌کوبند یا قهر و گریه نمی‌کنند. شطرنج‌باز خیلی خونسرد می‌نشیند و به بازی ادامه می‌دهد و حرکت اشتباهش را جبران می‌کند. ۲۲ بهمن هرچقدر هم که مهم بوده یا ماجرای اسب تروا هرقدرکه اشتباه بوده گذشته و رفته است و فقط باید از آن درس گرفت و به آینده فکر کرد. اینکه اینروزها دوستان ناامید شده‌اند –یا بدتر از آن- همدیگر را متهم می‌کنند و یا بعضا به رهبران جنش می‌پرند مثل گریه کردن و قهر کردن از بازی در هنگام خوردن یکی از رخ‌هاست.

۲- مهاجرانی، مخملباف، سازگارا، نبوی، بر و بچه‌های وبلاگنویس،بالاترینی‌ها و سایر کسانی که دستشان به رسانه می‌رساند همانقدر از جنبش سبزسهم دارند که بقیه دارند. نه می‌توان آنها را برای یک اشتباه (حتی به بزرگی اشتباه طرح تروا) طرد کرد و نه درست است که به آنها جایگاه رهبری جنبش را داد. درست یا غلط الان صلاح است که رهبران جنبش سبز موسوی و کروبی باشند. البته فعالیت همه افراد به موازات همدیگر اشکالی ندارد و خیلی هم خوب و کاربردی است اما باید در نظرداشت که وقتی در یک مورد عملی (عملیاتی) موسوی و کروبی صریحا موضع دارند، آنها مقدمند. مثلا درماجرای ۲۲ بهمن موسوی و کروبیاعلام کردند که سبزها “با حفظ هویت و نماد” حاضر شوند که دقیقا برخلاف طرح “اسب تروای” برخی دوستان بود و در عمل هم ثابت شد که حق با موسوی و کروبی بوده. در موارد نظری اختلاف نظر با موسوی و کروبی هیچ اشکالی ندارد و خیلی هم خوب است، مثل سکولارها که موضع صریحشان در مقابل تمام مذهبی‌هایی که می‌خواهند دین با سیاست مخلوط باشد (و از جمله موسوی و کروبی) را اعلام کردند اما در مواردی تا این حد عملی و عینی باید سبزها تابع سران رسمی جنبش باشند.پیشنهاد می‌کنم از این به بعد دست کم درمواردی مثل راهپیمایی‌های رسمی این مساله به عنوان یک اصل درنظر گرفته شود وبحث و جدلی نباشد.

۳- از این به بعد به هیچ عنوان، به هیچ عنوان نباید توهین و تعرض فیزیکی در راهپیمایی‌ها و تظاهرات نسبت به موسوی و کروبی صورت گیرد. اگر آنها آنقدر نجیب یا کم‌توقعند که از طرفدارانشان نمی‌خواهند آنها را در مقابل متعرضان حفاظت کنند، سبزها باید خودشان اینقدر درک و غیرت داشته باشند که لااقل در حضور آنها نسبت به رهبرانشان ضرب و شتم صورت نگیرد. موسوی و کروبی اگر رهبر جنبش نباشند، نماد و پرچم آنند. در نبردها عده‌ی بسیاری جانشان را فدا می‌کنند تا پرچم‌دار سپاه سالم بماند. لشکری که در چشم‌برهم‌زدنی پرچم‌دارش را تار و مار کنند و پرچمش را پاره و منهدم، پیش از هر چیز باعث بالا رفتن روحیه طرف مقابل شده و روحیه‌ی سربازان خودش از میان می‌رود. چنین لشکری از هم می‌پاشد و هر کس به سویی می‌رود و به زودی شکست می‌خورد. اما وقتی پرچم هست هر کس‌ می داند قلب سپاه کجاست و با حفاظت از پرچم و پرچم‌دار، سپاهیانی که در یک جا جمعند و پشت به پشت هم داده‌اند در واقع از جان خود و همزمانشان حفاظت می‌کنند. موسوی و کروبی پرچم جنبش سبزند،ناموس سبزها هستند. به هیچ عنوان نباید وقتی آنها در میان راهپیمایان ظاهر می‌شوند کسی جرات کند که به آنها ناسزا بگوید یا کتک‌شان بزند. داشتن یا نداشتن چند محافظ رسمی برای آنها هیچ اهمیتی ندارد، مهم چند هزار نفری‌ست که گرداگرد آنهایند. هر وقت آزادی بیان و شعور همگانی به آن حدی رسید که سبزها به احمدی‌نژاد نزدیک شوند و هرچه دل تنگشان خواست بگویند (پرتاب اشیا پیش‌کش) مخالفان سبزها هم حق نزدیک شدن به موسوی و کروبی رادارند. به نظر من زشت‌ترین چیز که جدا مایه ننگ سبزها در ۲۲ بهمن امسالست، کتک زدن کروبی در مکانی بود که دست کم ده هزار سبز در آنجا حضور داشتند. گویا در آن موسوی و خاتمی هم در نقاط دیگری مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند. فراموش نکنیم که این افراد هم مثل ما انسان هستند و رفتارهای بیرونی بر روحیه و تصمیم‌گیری آنها تاثیر می‌گذارد. من و شما اگر جای هر کدام از آنها بودیم و می دیدیم در میان هوادارنمان یک عده به راحتی به ما نزدیک می‌شوند، فحش می‌دهند، لنگه کفش پرت می‌کنند و کتکمان می‌زنند چه نتیجه‌ای می‌گرفتیم؟ من هیچ جایگاه قدسی و فراانسانی برای موسوی و کروبی قائل نیستم اما بنا به همین دلایل عقلانی‌ای که برشمردم معتقدم حتی اگر پای خون هم بیفتد باید به هر قیمتی سلامتی و حرمت آنها لااقل در جمع یارانشان در مناسبتهای عمومی حفظ شود.

۴- سبزها تا اینجا به اندازه کافی از اشتباهات حریف امتیاز گرفته‌اند. یک نمونه‌اش را بگویم همان ماجرای واکنش گسترده ائمه جمعه سراسر کشور در برابر نامه کروبی در مورد تجاوز‌ها؛ که باعث شد تا ته ده‌کوره‌های ایران هم این مساله هولناک (که برای ایرانی‌ها هولناک‌تر هم هست) مطرح شود. یا مثلا حرکت خام طرفداران دولت در گرفتن جشن زودهنگام پیروزی و ماجرای خس و خاشاک که باعث شد فردای آن روز بزرگترین راهپیمایی تاریخ انقلاب انجام گیرد. از این نمونه‌ها زیادند. می‌خواهم بگویم نه جای ناامیدی است و نه خودخوری بر سر ۲۲ بهمن. تلاش برای پیدا کردن مناسبت و آمدن به خیابان جز بازی در زمین حریف و تحلیل روحیه و انرژی سبزها (با نمایی که انگار روز به روز آب می‌روند) نتیجه‌ای نخواهد داشت. درمقابل سبزها می‌توانند بازی را چنان به زمین خود بکشانند که مخالفان اصولا توان ورود به آن را نداشته باشند. مثلا به عنوان یک پیشنهاد، پیشنهاد می‌کنم چهارشنبه سوری امسال را سبزها آنچنان شاد و صمیمی و سرشار از پایکوبی برگزار کنند که تهران و سایر شهرهای بزرگ شادترین و نورانی‌ترین شب تاریخ خود را داشته باشند. قشرمتوسط جامعه که پشتیبان اصلی جنبش سبزاست سرباز این جور مبارزه‌ه است نه آمدن پیاپی به خیابان و خوردن باتوم و گاز اشک‌آور و گلوله.

چرا بجای فرستادن دست خالی و تن بی حفاظ در مقابل تفنگ و چماغ، یکبار شادی و دست‌افشانی در مقابل زاری و گریه و دلمردگی و تباکی و نوحه‌های دوبس دوبسی به میدان فرستاده نشود؟ و پیشاپیش گمان می‌کنید در نظر شاهد بی قصد و غرضی که در این جامعه دلمرده و افسرده زندگی می کند پیوستن کدام یک ازاین دو جبهه دوست داشتنی‌تر بیاید؟

روی این پیشنهاد آخری فکر کنید و نظرتان را بگویید شاید بازترش کردیم.


فرستاده شده در بی دستگان | ۲۴ نظر

گزارش از ۲۲ بهمنی که گذشت و پیش بینی آینده


ساعت حدود ۹ و نیم پنج شنبه شب ۲۲ بهمن است که این یادداشت را می نویسم. چند روزی‌ست که چیزی ننوشته‌ام در وبلاگم. یکی از دلایلش این است که نمی‌توانم در وبلاگ فیلتر شده‌ام چیزی آپلود کنم. افزون بر این اشکالی فنی هم باعث بروز خطا می‌شود که با توجه به کند بودن اینترنت و همینطور استفاده از فیلترشکن برای دسترسی به سورس قالب‌های وبلاگم، رفع آن تا الان ناممکن شده. دلایل دیگری هم البته بود که گفتن ندارد. به هرحال الان این یادداشت را در وبلاگ جدیدی که روی وردپرس برای خودم دست و پا کرده‌ام می‌گذارم و بعدا شاید آرشیووبلاگ قبلی‌ام را هم به اینجا منتقل کنم.

آدم وقتی پیش‌بینی‌هایش درست از آب درمی‌آیند باید خوشحال باشد و به خودش امیدوار؛ اما وقتی این پیش‌بینی‌ها حاکی از شرایط ناامیدکننده است و آنچه عقل و منطق می‌بیند خلاف آنچیزی‌ست که دل می‌خواهد، وضعیت پارادوکسیکالی پیش می‌آید. مثل وقتی که یک ایرانی عاشق فوتبال پیش می‌کند که تیم ملی ایران از تیم ضعیف فلان کشورمی‌بازد و در حالی که با تمام وجود دوست دارد تیمش نبازد اما پیش‌بینی‌اش درست از آب درمی‌آید. و تاسف‌بارتر اینجاست که چنین شخصی اگر بر اساس وضعیت تیم و تحلیل‌های فنی خودش پیش‌بینی‌هایش را بگوید، چه درست از آب درآید و چه نه، همیشه متهم به بدبینی، بدخواهی، تضعیف روحیه و امثال آنها می‌شود.

در مورد آنچه امروز اتفاق افتاد وبه نظرمن یکی از بزرگترین شکست‌های جنبش سبز بودهم من پیش‌بینی کرده بودم اما نمیِ‌خواستم –یا شاید مقداری هم نتوانستم- آن را پیش از این به طور عمومی اعلام کنم و فقط به دوستان معدودی با ذکر دلیل گفتم.

امروز سبزها در تهران بسیار کمتر از آن چیزی بودند که انتظار می‌رفتو دلیل آن هم ساده بود: ۵ روزتعطیلی.

آنهایی که در تهران زندگی کرده‌اند می‌دانند که محال است یک تعطیلی چند روزه پیش آید و جمعیت تهران به طور قابل ملاحظه‌‌ای کم نشود. قشر مرفه به شمال و جنوب و خارج از کشور می‌روند و قشرمیانه هم یا به سفر تفریحی و یا به دیدار خویشان در شهرستان. چنین اتفاقی در شهرستان‌ها خیلی کمتر می‌افتد. من خودم آن اوایل (سال ۸۰) که از مشهد به تهران نقل مکان کرده بودم واقعا تعجب می‌کردم از تهران در روزهای تعطیل متوالی. شهری خلوت و سوت و کور به خصوص در نواحی مرکزی و شمالی. عموم سبزها هم ازکدام قشرجامعه هستند؟ متوسطبه بالا.

امسال همین اتفاق به سادگی افتاد. همه راهی سفرشدند و شنیده نشد کسی در اینباره هشداربدهد. خود من درمیان دوستانم می‌توانم دست کم نیمی از آنها را نام ببرم که عصر چهارشنبه یا صبح ۵ شنبه عازم سفر شدند. این‌یکی رفت شاهرود، آن چندتا رفتند کرمان، آن دیگری کرمانشاه…

بسیاری ازجوان‌ها را هم والدینشان به زور به سفربردند تا از درگیری‌ها به دور باشند. به خصوص که این ماجرای اعدام‌ها هم خیلی تاثیرگذار بود.

اینها را که دارم می‌گویم بیش از آنکه تحلیل باشد گزارش است. من هر چند که خط و ربط مشخص سیاسی دارم اما در مقام یک گزارشگر سعی می‌کنم بی‌طرف باشم. کسی که گزارش می‌کند دارد مواد خام تحلیل برای خودش و دیگران را فراهم می‌کند و ازاین رو اگر گزارشگر برای خودش مقام خیرخواهی یا وظیفه امیددادن یا تهییج … و از این قبیل امور را قائل باشد و بخواهد همزمان آنها را هم در گزارشگری‌اش دخیل کند عملا به خودش و دیگران لطمه زده و –حتی به نظر من- خیانت کرده است.

درباره تاثیر سفر در حضور سبزها در ۲۲بهمن من نه فقط مشاهداتم از سطح شهر،جامعه و دوستان و نزدیکانم را می‌گویم بلکه خودم هم عملا با این مساله درگیر بودم و تجربه شخصی دارم. مادرم سه هفته است که به من اصرار دارد ایام تعطیلات به مشهد برویم و از “عیادت مادر بیمار” تا “بیا برویم با هم سفر” و “یک مجلسی داریم تو هم بیا” دلایل این اصرار تغییر می‌کرد که در واقع ته مایه‌ی همه‌ی آنها نگرانی از مسائل امروز بود. حتی برادرم جداگانه تماس گرفته بود که “اگرمی‌توانی بیا که از وقتی خبراعدام‌ها پخش شده مامان شبها خوابش نمی‌برد…” طبیعی‌ست در چنین شرایطی، ماندن چقدر سخت می‌شود. و تازه وقتی امنیت برقرارنباشد حضور هم بسیار سخت. مثلا ما مجبور شدیم پسرمان را صبح زود با هزار سلام و صلوات وشرمندگی ببریم بگذاریم منزل یکی از اقوام تا همسرم که امروز می‌خواست بیاید راهپیمایی بتواند بیاید. در حالی که خیلی‌ها با تمام اعضای خانواده و طیب خاطر آمده بودند!

امروز هم من در چند مسیر در راهپیمایی بودم و مهمترین وظیفه‌ی خودم را هم مشاهده و گزارشگری می‌دانستم. در همین کانتکس است که می‌گویم سبزها درراهپیمایی ۲۲بهمن بسیار کم و کم‌اثر بودند. در مسیر خیابان انقلاب که عملا لای جمعیت گم شدند و چون نتوانستند نماد سبزهایشان رانمایش بدهند به پرشکوهتر شدن جمعیت آنها کمک کردند! و در فلکه صادقیه هم که شاید بزرگترین میعادشان بود نتوانستند کاری بکنند. آنقدر پراکنده و بی‌برنامه بودند که نه تنها نتوانستند دور هم جمع و منسجم شوند بلکه حتی نتوانستند دور کروبی که به محل آمد یک حلقه انسانی تشکیل دهند و دست کم ازکتک خوردن این پیرمرد جلوگیری کنند.

در مقابل هواداران دولت که از تهران و شهرهای اطراف آمده -و آورده شده- بودند نه فقط زیاد بودند بلکه با سازماندهی خوبی همان اجتماع پراکنده سبزها را هم می‌تاراندند. مثلا دور میدان صادقیه یک دسته حدود ۷۰ نفره که مترسک نامفهومی را هم جلویشان گرفته بودند دائما دورمی‌زدند و از دل جمعیت سبزهاکه هیچ کاری نمی‌کردند رد می‌شدند و آنها را پراکنده‌ترمی‌کردند. و البته به موازات همه اینها نیروهای نظامی و انتظامی و بسیجی هم که سنگ تمام می‌گذاشتند…

از آنسو نکته جالب برای من – که راهپیمایی ۹ دی را هم به همین صورت ازنزدیک دیده بودم- این بود که در این راهپیمایی ازشعارهای موهن و تحریک کننده «نسبت به راهپیمایی ۹ دی» چندان خبری نبود. به خصوص متوجه شدم که به قول معروف “وزیر شعار”های رسمی و سازمان‌دهی شده از شعارهای افراطی دوری می‌کردند و بیشتر به مرگ بر آمریکا و اسرائیل و انگلیس متمرکز بودند. حتی خود احمدی‌نژاد هم در سخنرانی‌اش چندان به مسائل تحریک کننده، افشاگری و تحقیر کنندگی نپرداخت و حرفها عمومی درباره انقلاب و جمهوری اسلامی زد.

با توجه به همه‌ی اینها و از مجموع چیزهایی که در این ایام از نزدیک دیده‌ام و شنیده‌ام من دو پیش‌بینی عمده درباره آینده دارم:

۱- ممکن است نظام به این نتیجه رسیده باشد که بهتر است این قائله با کمترین هزینه جمع شود. از این‌رو هیچ بعید نیست که پرهیز از شعارها و مواضع افراطی (که با توجه به روحیه دولتی‌ها و طرفداران دولت عجیب می‌نماید اما کاملا محسوس بود) در همین راستا باشد با توجه به حضور و فعالیت کمرنگ سبزها در ۲۲ بهمن، نظام هم با خیال راحتتری دنبال این موضع باشد. این یعنی که معتدل‌ها در جناح اصولگرا قالب شده‌اند و اگر چنین باشدنه فقط روزهای آینده روزهای کم‌تنش تری خواهد بود بلکه احتمال آزادی بسیاری از زندانیان سیاسی نیز می‌رود.

۲- احتمال زیادی هم وجود دارد که سبزها با ازدست دادن این فرصت تاریخی، ضعف خود را به حریف افراطی نشان داده و سرکوبی بسیار بیشترو شدیدتری را متحمل شوند. سرکوبی‌ای که تا حد دستگیری موسوی و کروبی هم پیش رود. البته این یک روی سکه است و من گمان می‌کنم اگر جناح مقابل چنین اشتباهی را مرتکب شود به دست خودش مقدمات اتحاد سبزها را فراهم آورد. سبزهایی که در روزهای آینده بیشتر درک خواهند کرد که چه فرصت بزرگی را با سهل‌انگاری و بی‌برنامگی از دست دادند چنانچه تحت فشار بیشتری قرار گیرند مترصد فرصتی خواهند بود تا بایک اقدام برق‌آسا جبران مافات کنند و اگر با خبری نظیر دستگیری موسوی روبرو شوند چنان پتانسیلی آزادخواهند کرد که مبهوت کننده باشد و مجددا کشور در بحران بزرگتری فرو خواهد رفت.

*************

البته باید دوباره یادآوری کنم که آنچه آمد الزاما ربطی به خواسته‌ها و آرزوهای شخصی من ندارد و من صرفا سعی می‌کنم گزارشگری کنم و بر پایه آن تحلیل. و البته فکر هم می‌کنم اینکه یک تحلیلگر بتواند خودش از نزدیک حوادث را ببیند و کاملا بی‌واسطه آنها را تجربه کند مزیت بزرگی است که بسیاری ازدوستان ما از آن محرومند.


فرستاده شده در بی دستگان | ۲۰ نظر

استدآپ کمدی و داوکینز


به آن دوستانی که همیشه عادت دارند بگویند “ئه… چرا نگفتی” و ” آخ کاش زودتر می‌گفتی” عرض کنم که احتمالا اجرای روز پنج‌شنبه پانزدهم بهمن، آخرین اجرای استندآپ کمدی من است. موضوع هم همچنان بررسی مشکلات ارتباطی بین زن ومردها با استفاده از نظریه تکامل و البته با اجرایی کمیک با استفاده از عکس و فیلم و موسیقی است. هر کس می‌خواهد بیاید یک ایمیل به [email protected] بزند تا راهنمایی شود که چطور جا رزرو کند.

دیگر اینکه این سخنرانی ریچارد داوکینز، زیست‌شناس مشهور جهان را که زیرنویس فارسی هم دارد از دست ندهید. آقای داوکینز به سنت بیشتر دانشمندان و فیلسوفان بریتانیایی، با بیانی ساده و طنزآمیز پیچیده‌ترین مفاهیم علمی را برای حاضران شرح می‌دهد. بعضی‌ جاها داوکینز آنقدر مردم را می‌خنداند که آدم شک می‌کند دارد استندآپ کمدی اجرا می‌کند یا کنفرانس علمی می‌دهد! من به این می‌گویم شیرین‌دهنی. چیزی که اکثر دانشمندان و فیلسوفان ما (اگر واقعا دانشمند و فیلسوفی داشته باشیم!) از آن محرومند و حتی تحقیرش هم می‌کنند. در دانشگاه استاد فلسفه‌ای داشتیم از همین استاد دوپولی‌هایی که چهارتا کتاب و جزوه از ملاصدرا و طباطبایی حفظ کرده‌اند و دکترایی گرفته‌اند که وقتی حرف راسل می‌شد لبخند تحقیرآمیزی می‌زد و می‌گفت “راسل هم با آن حرفهای ژورنالیستی‌اش…”!

[youtube=http://www.youtube.com/watch?v=VusWQ31kIxw]

* این هم سایت فارسی داوکینز… حالا آمدیم یک اعلانی برای استندآپ بدهیم ببینید سر از کجا که در نیاوردیم!


فرستاده شده در یادداشت | ۶ نظر

هلوکاست دلها- نامه‌ای به فرانک


فرانک عزیزم

نمی‌دانم کی این نامه را می‌خوانی و نمی‌دانم اصلا این نامه به تو خواهد رسید یا نه؛ حتی نمی‌دانم تو به دنیا خواهی آمد یا نه، اما سال‌هاست که می‌دانم باید برایت نامه‌ای بنویسم. باید برایت نامه‌ای بنویسم و برای تویی که ده‌ها سال بعد از دوران ما این نامه را خواهی خواند بگویم بر ما چه گذشت.
اسمت را فرانک گذاشته‌ام چون پدرم دوست داشت خواهری داشته باشیم به نام فرانک و فکرمی‌کنم تو دختری چون دلم می‌خواهد نوه‌ای داشته باشم با موهای بلند سیاه و چشم‌های سیاه ژرف با سال‌های دور از من.

فرانکم
در روزگاری این نامه برایت می‌نویسم که بادهای تغییر وزیدن گرفته‌اند وهمه می‌دانند که اتفاقی خواهد افتاد؛ اتفاقی که خونین خواهد بود. تا همین الان هم کم خون به زمین ریخته نشده و خون ماده‌ای مهیب و پرانرژی‌ست. خون نمی‌خوابد. اگر برای من و هم نسلانم این وعده است برای شماها تاریخ است. کافیست به گذشته نگاهی بیندازی.
اما من برایت از خون نمی‌نویسم. از کشته‌ها نمی‌نو‌یسم. می‌خواهم از خونی که به دل‌ها شده بنویسم.از دلِ مرده‌ام بنویسم. و همه هراس من از این است که این خون‌ها و کشته‌ها وقت شمردن آن کشته ها و خون بناحق ریخته‌اشان نادیده گرفته شود. من از نسل نادیده گرفته‌ها هستم. همین الان هم که این نامه را برایت می‌نویسم نادیده گرفته می‌شوم حتی از سوی همنسلان و همدردانم. سیاست و اقتصاد چشم بسیاری از ما را هم بر روی روح و روان خودمان بسته است.

فرانک‌جان
وقت تو، وقتیکه ما به خاطره پیوسته‌ایم، با چند ضرب و تقسیم ساده شمار کشته‌ها به دست می‌آید. عده‌ی مضروب‌ها و شکنجه شده‌ها و معلول‌ها هم با تقریبی مناسب معلوم است. آن وقت لابد شما فکر می‌کنید اگر آن اعداد را در کنار کشته‌ها و معلول‌های جنگ‌ها و انقلاب‌ها و نسل‌کشی‌های معروف تاریخ بگذارید، به این ترتیب می‌توانید بزرگی فاجعه را اندازه گیری کنید. لابد آن وقت شمار ما را کنار کشته‌گان هلوکاست و جنگ جهانی اول و انقلاب فرانسه خواهید گذاشت و اینطور نتیجه خواهید گرفت که مثلا ما ده درصد آن و ۱۷درصد دیگری فاجعه و سختی از سرگذراندیم. این نامه به همین خاطر برایت می‌نویسم که چنین اشتباهی نکنی.
ظلم بزرگتری که برما رفت نه برتن ما که بر روح و روان ما رفت. ما نه فقط نسلی بودیم که از جنگ و تحریم و ظلم که همگی در هر جایی افسرده‌کننده است روحمان آزرد که در نادرترین شکنجه تاریخ معاصرروانمان به آتش کشیده شد. نادیده گرفتن و انکار این فاجعه بزرگ، گناهی کمتر از انکار هلوکاست نیست که سوختن تن آدمها بود.

فرانک
من در سال ۵۶ به دنیا آمدم. سال‌هایی که بیشترین میزان زاد و ولد در ایران بود. یک ساله بودم که انقلاب شد و دورترین خاطراتم که هر روز کمرنگ‌تر می‌شود به شورش‌های اوایل دهه ۶۰ برمی‌گردد. چند شب را به خاطر دارم که در کوچه مان میان هواداران گروه‌های انقلابی تیراندازی شد. وقتی صدای گلوله می‌آمدمادرم چراغ‌ها را خاموش می‌کرد. بعد در حالی که هر روز اوضاع اقتصادی بدتر می‌شد به مدرسه رفتم. با این که پدرم آدم دست و دل‌بازی بود اما به خاطر ندارم برای من اسباب بازی خریده باشد. بیشتر از اسباب بازی برادرهای بزرگترم که کهنه شده بود استفاده می‌کردم. همین چند سال پیش وقتی که پدرم کارمند بود و اوضاع اقتصادی‌اش خوب و اجناس ارزان و فراوان، آنها را برایشان خریده بود. ازهمان زمان با حسرت بزرگ شدم. نه فقط حسرت وسایل آنها که هر سال حسرت پارسال. من و میلیون‌ها کودک مثل من هر سال حسرت لوازم و امکانات و شادی‌های پارسالشان را می‌خوردند و هیچ چیز بدتراز حسرت روح یک کودک را خراش نمی‌دهد.
و فقط این نبود. ما در حالی حسرت ساده‌ترین چیزها را می‌کشیدیم که خاطره بچه‌هایی که فقط پنچ شش سال از ما بزرگتر بودند پر بود از چیزهایی که دقیقا حکم رویا را برای ما داشت. باور کن هربار برادرم مهدی یا هادی برایم تعریف می‌کردند که توی مدرسه به آنها شیرو موز و پسته مجانی می‌داده‌اند من فقط دهانم آب نمی‌افتاد… دلم آتش می‌گرفت!
اما مشکل بزرگ ما فقط فقرفزاینده نبود. حتی کشته و معلول شدن هزار هزارِ آدم‌ها هم نبود که البته با هر خبر بدی غم بیشتر و بیشترمی‌شد. مشکل سیستماتیک ومقدس کردن غم و مبارزه‌ی علنی با هر نوع شادی‌ای‌ هم بود. در دوران جنگ که عده‌ای عملا شادی کردن را نوعی دهن‌کجی به رزمندگان و شهدا می‌دانستند و بارها دیده بودیم که چطور به مجالس شادمانی، حتی عروسی‌ها با همین مستمسک حمله می‌کردند. اما بعد از دوران جنگ هم این سیاست ادامه یافت و به موازات آنکه رفاه به طور نسبی بیشتر می‌شد شادی و نشاط حتی از دوران جنگ هم کمتر شد. تقریبا هیچ شد.

فرانک‌جان
احساس می‌کنم نامه‌ام لحنی ابلهانه به خود گرفته است. فضای دلمردگی و سرخوردگی و یاسی که در آنها سال‌ها نسل ما را ویران کرد هرگز این کلمات و جملاتِ گزارشی نمی‌توانند شرح بدهند. سوختگی نسلی که ازموسیقی محروم بود، فیلم ندید، مهمانی نرفت، گردش نرفت، نرقصید، هلهله نکرد، اردو نرفت… و به جای همه اینها همیشه تهدید شد، مجبور به دورنگی شد، به زور به راهپیمایی رفت، دستگیر شد یا ازترس دستگیر شدن از خوشی‌های کوچکش چشم پوشید، نسلی که حتی یک عروسی بدون هراس از "آنها" نتوانست به پا کند و کم‌کم معنای هر گونه مراسم و جشنی در ذهنش تبدیل به جایی برای خوردن غذا شد، نسلی که همیشه جوابگوی "ایشون چه نسبتی باشما دارن؟" بود، نسلی که نتوانست آنطورکه می‌خواهد حتی در مهمانی‌های خصوصی بپوشد، نسلی که فرق دانشگاه و دبیرستان را نفهمید، حتی هویت ملی‌اش از سوی هم‌وطنان خودش تحقیر شد… سوختگی این نسل را چگونه می‌توان با این کلمات تصویر کرد؟

دختر جان
حالا سالهاست که من و بسیاری از هم‌نسلانم مرده‌ایم و همدردی تو دردی ازما دوا نمی کند اما شاید اگر تو و هم‌نسلانت شمارش مرده‌ها را رها کنید و به جای آن سعی کنید گوشه‌ای از ظلم مهیبی که بر روان ما رفت را درک کنید روح زخم خورده ما که سال‌هاست در بی‌وزنی مرگ ضجه می‌کشد شاید اندکی آرام گیرد. ما همه کار کردیم که شما به چنین وضعی دچار نشوید و کمترین وظیفه شما تلاش برای درک فلاکت ماست. شما باید بفهمید یهودیان لهستانی که از سوی نازی‌های آلمانی تحقیرشدند بسیار خوشبخت‌تر از کسانی بودند که سوی هم‌کیشان و هموطنان خودشان شاهد تحقیر هویت ملی خود بودند. باید بدانید آدمی که در فاصله یکسال ازمجلس رقص و شادخواری به اردوگاه مرگ می‌رود زندگی شیرین‌تری داشته از کسی که از اول عمرش تا میان‌سالی یک مهمانی شاد کوچک بی‌ترس را تجربه نکرد. باید بدانید آن کارگر روس که بعد از یک روز سگدو زدن در کارخانه تراکتور سازی نظام توتالیتر شوروی، وقتی شب تمام اندوخته‌اش‌ را با نامزدش در خنکای ساحل خزر نوشید و آواز خواند هزار برابر خوشبخت‌تر ازپدربزرگهای شما بود که نمی‌دانست تعطیلاتش را در کدام جهنم دره‌ای در شمال سرسبزایران بگذراند که سرشار از سرخر و زباله نباشد. باید بدانید مادربزرگ‌های شما چطور حسرت مادربزرگ‌های خودشان را می‌کشیدند که لااقل آنطور که دوست داشتند لباس می‌پوشیدند. باید بدانید در هیچ کجای دنیا جز اینجا و اکنونی که ما در آن بودیم هویت ملی یک ملت بزرگ توسط بخش کوچکی ازهمان ملت بزرگ تحقیر نشد و باید بدانید در کتاب‌های تاریخ ما، تاریخ نه به نفع افتخارات باستانی ملی که در جهت تحقیر آن و بدست آدم‌هایی ازهمین مرزو بوم تحریف می‌شد!
و تو باید بدانی که اولین شبی که من در هشت سالگی‌ام ویدئو دیدم تا چند شب خواب آن فیلم‌ها و شوهای شاد و رنگی را می‌دیدم و تا سال‌ها آه می‌کشیدم از آن همه سرگرمی و سروری که می‌توانست از تلویزیون به جای اینهمه ناله و ضجه سرازیر شود. و باید بدانی هر وقت با هم‌سن و سالهایم از هر طبقه و قومیتی که بودند وقتی یاد دوران بچگی‌مان افتادیم بغض گلویمان را گرفت.

فرانک
شاد نبودن و تفریح نکردن نه برای یک سال و دو سال، بلکه برای تمام عمر فاجعه هولناکی‌ست اما از آن هولناک‌تر آن است که تو ببینی عده‌ای از مردمان خودت از امکانات تو استفاده کنند و مهمترین وظیفه‌شان کشتن شادی و تمام مظاهر آن باشد، بی هیچ منطق و سود مشخصی.
یهودیانی که به اتاق‌های گازنازی‌ها می‌رفتند البته دلیل نفرت نازی‌ها از خودشان را نمی‌فهمیدند اما درک می‌کردند که به خاطر آنکه آنها گمان می‌کنند یهودی‌ها مسبب مشکلات آلمان‌ها هستند از سوی کسانی که کاملا از کیش آنها متمایزند سوزانده می‌شوند؛ اما ما نه فقط دلیل نفرت این عده را نفهمیدیم بلکه حتی نفهمیدیم به کدامین گمان روح ما، روان ما، شادی ما در آتش ابدی نفرت آنها سوزانده شد و این کار چه سودی برای آنها داشت.

فرانک جان
در اواسط دهه ۸۰ یکبار خانوادگی رفتیم استانبول. آخرین شبی که آنجا بودیم من و مادربزرگت و پدرم و یکی از برادرها نیمه شب رفتیم کنار ساحل. کمی هوا خوردیم، حرف زدیم و بعد از چند دستفروش ماهی کبابی خریدیم و خوردیم. یکی از بهترین شب‌های زندگی‌مان بود. هیچ کدام از آن کارها با هیچ‌کدام از قوانین اسلام و جمهوری اسلامی منافاتی نداشت اما همگی می‌دانستیم هیچوقت در ایران چنان شبی نخواهیم داشت. به همان دلیلی که درهیچ کجای ساحل خزر جای تمیزی نمانده بود، به همان خاطرکه هیچ نهادی نخواست به قدر چند کیلومتر را برای ما پاک کند، به همان خاطر که جلوی هر شرکت خصوصی‌‌ای که خواست برای سود خودش هم که شده چنین کاری کند گرفته شد، به همان خاطرکه چنان با به آب انداختن قایق‌های سفری کوچک در خزر مخالفت شد که گویی پرچم کفر است، به همان خاطر که هیچ جا بی گشت و بازرسی نبود، به همان خاطر که همه جا بلندگو شعار کار گذاشته شد تا دمی بی خراشیدن گوش وچشم نگذرد، به همان خاطر که عده‌ای مهمترین وظیفه خودشان را آزار ما و کشتن شادی‌ها می‌دانستند حتی در خصوصی‌ترین و بی‌آزارترین محافل و مجال‌های بودن ما.
مایی که درهلوکاست دل‌ها سوزانده شدیم.

مباد که فریبت دهد
                      عدد
                      وقت تصویر هول‌انگیز جنایت
                                                   درخاطر مبهمت

کشته گان را مشمار
           وبا ضرب وتقسیم‌های بی‌حاصل
مخواه که نسبت جنایت را بدست آوری

حجم خنده‌های فروخورده
و گیسوان بربادنداده
و رقص‌های از یاد رفته را
                                کدام عدد اندازه خواهد گرفت؟

ما را مسنج
نه با یهودیانی که سوختند
نه با سربازانی که با مرگ آویختند
و نه با هیچ کسی که
وقت مردن
آوازی بر لب داشت
            قصه‌ای می‌دانست
                     رقصی به خاطرداشت
                                بوسه‌ای…
و خنده را فراموش نکرده بود

ما را مسنج
جز با سیاه‌چاله‌ای عظیم
             تاریک و ساکت
                   بی‌رقص، بی آواز
                    بی‌خنده، بی‌صدا
                         بی‌شعله
                        وقت تصویر هول‌انگیز جنایت
 درخاطر مبهمت
 


فرستاده شده در چامه | ۱۵ نظر