
فیلتر اشتباهی و رباتهای عوضی
عارضم که ما داشتیم مثل بچهی آدم کار خودمان میکردیم که خبردار شدیم وبلاگمان فیلتر شده. یک مقداری صبر کردیم ببینیم باز میشود یا نه، دیدیم نشد. حتی دعای افتتاح را هم از مفاتیح خواندیم ولی فتح بابی نشد. هر چه فکر کردیم دیدیم از آن کارهای بدبد گردابی که نکردهایم، پس لابد باید مساله سیاسی باشد. این بود که به یکی از بزرگواران که دستش همه جا می رسد تلفن زدیم که آقا یک کاری بکن. اما بعدش که نشستیم کلاه خودمان را قاضی کردیم دیدیم عجب توهمی! آخر ما در عالم سیاست پشه هم نیستیم که فیلترمان کنند و به قول شیخمان آن پشه هم نیستیم و خود این میان هیچیم.
این بود که به عنوان آخرین راه حل برداشتیم ایمیل زدیم به حضرات ([email protected]) که آقاجان! اشتباه گرفتهاید، ما نه مریم زیزی هستیم نه هادی خرسندی. اگر می شود بازش کنید (سایت دبش را). امروز صبح آمدیم سرکار دیدیم یک همچو ایمیلی برای ما آمده:
با سلام و احترام
لطفا موارد زیر را در وب سایت خود یافته و آنها را اصلاح نمایید:
Content: Count: 3
Keywords: …کسی | …جاوز | …ونی (نقطه چینها از من است)
در ضمن شما نباید به سایتهای فیلتر شده دیگر در سایت خود لینک دهید.
وب سایت شما رفع انسداد خواهد شد. در صورت تکرار، مجددا توسط روباتــها بررسی شده وبرای همیشه مســــــدود می گردد.
با سپاس
واحد فیلترینگ مخابرات
سایت دبش هم انگار نه انگار که اصلا فیلتر بهش استعمال شده؛ خوش و خرم باز شد! ولی حال خودمان گرفته شد. یعنی خدا وکیلی باید وظیفهی خطیر بستن سایتها را رباتهایی با این درجه از هوشمندی داد؟
این بود که همچین نامهای برای رفقا زدم:
سلام
متشکرم از پاسختان و همچنین رفع انسداد
چنان مواردی در سایت من به آن معنا وجود ندارد. ولی ممکن است رباتهای شما آنها را بیابند. مثلا ممکن است من از "تجاوز" آمریکا به عراق نوشته باشم، یا در مورد سایتهای "سکسی" مطلبی اعتراضی نوشته باشم یا مثلا نوشته باشم "برلسکونی" و از این قبیل… . به همین دلیل یافته های رباتها که طبیعتا هوشمند نیستند و محتوای نوشته های من به فارسی را نمیفهمند نباید ملاک قرار گیرد.
با احترام
م ف
به هر حال این شما و این هم سایت موقتا بیفیلتر دبش تا زمانی که آدم آهنیهای مستقر در واحد فیلترینگ مخابرات دوباره سه کلمهی غیر مجاز در دبش پیدا کنند.
ضمنا این اتفاق من را در کاندیداتوری ریاست جمهوری متزلزل کرد. رئیس جمهوری که دست و دلش بلرزد که مبادا کلمهای بگوید که در ذهن یک عدهای معنای ناجوری بدهد و بزنند درش را تخته کنند واقعا چه فرقی با تدارکاتچی دارد؟ فکر کردهاید من حاضرم خاتمی بشوم؟ نه خیر آقاجان ما نیستیم…
فرستاده شده در یادداشت | ۱۳ نظر
اعلام کاندیداتوری رسمی محمود فرجامی و دعوت عمومی برای حمایت ماجور
اگر این ماجرای فیلترینگ اتفاق نمیافتاد الان شاهد سایتی بود با آدرس qalameh.com به عنوان سایت انتخاباتی حامیان بنده!
میتوانید فکر کنید شوخی میکنم ولی اصلا این اینطور نیست. دومین را ثبت کرده بودم و حتی با نوید هم قرار مدارهای کدنویسیاش را گذاشته بودم که به تعویق افتاد. به هرحال جدی جدی میخواهم بروم وزارت کشور برای کاندیداتوری ثبت نام کنم.
گمان هم نمیکنم کار خلافی باشد. یک شهروند که اتفاقا برنامه هم برای واگذاری مناصب حساس کشوری دارد میخواهد برود برای نامزدی ریاست جمهوری ثبت نام کند. اشکالش کجاست؟
موضوع از ماهها پیش به ذهنم رسیده بود ولی هر بار منصرف میشدم. نمی دانم بهش می گویند "هنوز احساس تکلیف نکردهام" یا چیز دیگری ولی به هر حال به تصمیمگیری نهایی قطعی برای حضور نمیانجامید. تا اینکه در این ایام عیدی دو تا از رفقای مشهدی، ارژنگ و احمد آمدند به دیدارم. البته ظاهرش به دیدار عید دیدنی شبیه و در واقع آمده بودند برای احساس تکلیف. حساب همه جایش را هم کرده بودند. کی برای یک عید دیدنی ساده دوربین فیلمبرداری بتاکم با خودش میبرد؟
من هم سریعا به احساس تکلیف نهایی رسیدم! واقعا اگر قرار باشد رئیس جمهور کارهای شگفت بکند و توجه جهانیان را جلب کند، چه کسی بهتر از من؟
بعد از آن با هر کدام از دوستان که دربارهی کاندیداتوریام حرف زدم تصمیم را پسندیدند و حتی رسما هم اعلام حمایت کردند. به وضوح نام بعضی را می برم که گمان نکنید مساله جدی نیست. ارژنگ حاتمی، احمد نوری، آتبین محبتی، حمید ابک، علی معظمی، فرناز سیفی، داریوش محمدپور، محسن اشتیاقی، حمید بهرامی، علیرضا مبارکیفرد، سارا هاشمی نیک، فرشته رضایی، جلال سمیعی و خیلیهای دیگر. حتی کار به بزرگترها هم کشید و دکاتیری مثل دکتر شیرین احمدنیا و دکتر هادی خرقانی هم رسما حمایت کردند.
تازه این درحالیست که بهجز در یکی دو جای محدود و خصوصی، در جای دیگری کاندیداتوریام را اعلام هنوز اعلام نکردهبودم و قطعا در چنین حالتی سیل مشتاقان و حامیان بسیار بیشتر از این میبود و خواهد شد.
از آنجایی که سیلی نقد به از حلوای نسیه، همینجا در بدو حمایت هم نفری یکدانه منصب برای هر کسی که اعلام حمایت کند میگذارم کنار. مَن لم یشکر الحامی مِن الخامی! وقتی در این مملکت سالهای سال است که در دولت تازه، پستها بین حامیان و روسای ستادهای انتخاباتی رئیس جمهور جدید دست به دست می شود؛ مگر ما با مردم تعارف داریم که بخواهیم نفهمند که در دولت ما پستهای مدیریتی چطوری تقسیم خواهد شد.تازه من اخلاقمدارتر از بقیهام و به جای یک جمع خصوصی و خودمانی، از همین الان همگان را به سر این سفره دعوت میکنم.
ایجاد فرصتهای برابر و مبارزه با رانت خواری از این بهتر؟ هر کس گرسنه است بفرماید این هم کارت دعوت: اعلام حمایت کنید و در جوف اعلام حمایتتان بگویید چه پستی را میخواهید تا برایتان رزرو کنیم و بعد از پیروزی در انتخابات با شعار شایستهسالاری تقدیم کنیم خدمتتان. هیچ محدودیتی در این رابطه وجود ندارد و حتی اگر لازم باشد پستهای جدیدی هم ایجاد می کنم فقط تنها شرطش این است که انتخاب پست کاملا بیربط با تخصص و معلوماتتان باشد و در راستای همان "انجام کارهای شگفت و جلب توجه جهانیان" باشد که مطلوب همهی ماست.
مثلا به پستهایی که برای حامیان زیر در نظر گرفته شده و توضیح آنها توجه کنید تا بهتر متوجه مقصودم شوید:
ارژنگ حاتمی/ ریاست سازمان خصوصی سازی (دلیل: منسوب بودن ارژنگ به حاتم و در نتیجه توانایی در حاتم بخشی شرکتهای دولتی به دوستان خصوصی)
جلال سمیعی/ ریاست سازمان تربیت بدنی کشور (دلیل: جلال (مطابق آخرین وزنکشی در ساعت ۲۰ و ۱۲ دقیقهی دیشب) ۱۵۸ کیلوگرم است… شد ۱۵۹!)
احمد نوری/ وزارت نیرو (دلیل: ارتباط بحث نور با وزارت نیرو)
فرناز سیفی/ وزارت راه (دلیل: شعار فیمینیستی پیشنهادی ایشان" ایران را تونل می کنیم")
داریوش محمدپور/ ریاست سازمان هوا و فضای ایران (دلیل: داریوش "ملکوت" را دارد)
محسن اشتیاقی/ ریاست سازمان ورزش بانوان (دلیل: محسن مرد رند است)
حمیدرضا بهرامی/ ریاست سازمان مراتع و جنگلها (دلیل: انتساب به بهرام که گور می گرفتش همه عمر!)
مجید فرجامی/ ریاست سازمان بازرسی ویژهی ریاست جمهوری (دلیل: داداشمه!)
دکتر علیاصغر انجیدنی/ ریاست سازمان ثبت احوال (دلیل: نیاز مبرم وی به تغییر همزمان نام و نام خانوادگی)
سهراب فرجامی/ ریاست سایپا (دلیل: جوانگرایی از نوعی که راه دوری نمیرود)
مهدی فرجامی/ وزارت آموزش و پرورش (دلیل: قرار است دخترش را بدهد به سهراب و پدرزن او بشود)
علی معظمی/ وزارت دفاع (دلیل: اشتغال در انجمن حکمت و فلسفه، داشتن جثهی کوچک و اخلاق مهربان)
محمد رازقی/ مشاور در امور زنان (دلیل: تجرد و قزوینی بودن)
دکتر شیرین احمدنیا/ وزارت صنایع و معادن (دلیل: تنها شاخهای که شیرین خانم در آن مطلقا بی اطلاع است)
دکتر هادی خرقانی/ ریاست سازمان ملی جوانان (دلیل: سن و سال دکتر)
….
تعداد حامیان و پستهایی که تا همین الان واگذار شده خیلی بیشتر از اینهاست. اینها را نوشتم که شما در جریان کابینهی ما باشید و اگر خواستید حمایت کنید و پستی را برای خودتان انتخاب کنید بدانید که روال چگونه است. البته قرار است این دوستان برنامه هم بدهند که قطعا در راستای انگشت به دهان کردن جهانیان است و به مرور در سایت مناسبی (و ترجیحا ابتدا در وبلاگ خودشان) منتشر خواهد شد.
برای یک سری افراد را هم با اینکه هنوز اعلام حمایت رسمی نکردهاند، پستهایی در نظر گرفتهام که این خود نشاندهندهی اوج سایستهسالاری من است. مثلا به ابوالفضل زرویی نصرآباد حتما حکم مشاوره در امور بین الملل رئیس جمهور را خواهم داد چرا که درست است که ایشان سال به دوازده ماه در آمریکا ساکن نیست و در عین حال روزنامهها علیه آمریکا مطلب نمینویسد اما بالاخره سالهاست که مشهور به ملا است و چه کسی بهتر از ملانا به جای مولانا؟
ضمنا برای اینکه ریا نشود این را هم بگویم که در میان تمام افرادی که موضوع را شنیدند فقط یه سه نفر حمایت نکردند. یکی محمدعلی ابطحی که گفت می خواهد از کروبی حمایت کند، یکی زنم که گفت "نکن. میان میگیرنت خره!" و دیگری عباس حسیننژاد که دلیلش را نگفت و بعید نیست خودش خیال رقابت با چراغهای خاموش داشته باشد؛ که صد البته با آن وجنات نورانیاش زهی خیال باطل!
به هر حال این شما و این کابینهی هفتاد میلیونی ما. نگران پست و مقام نباشید، تمام پول نفت مال دولتست و به قول علما "مقتضی موجود و مانع مفقود." حتی سازمان مدیریت و برنامهریزی هم نیست که موی دماغمان شود. لازم باشد مملکت را هم چوب حراج می زنم و پولش را می گذارم روی پول نفت و به اندازهی هفتاد میلیون وزارتخانه و معاونت و ریاست و دفتر و همایش و کمیته و چه و چه با بودجه ها و تنخواههای آنچنانی تاسیس میکنم تا همه به کام خود برسیم.
حمایتهان ماجور. پیش به سوی دولت محمود!
فرستاده شده در بی دستگان | ۱۲ نظر
فیلتر
خب گهگاهی اینطوری میشود. اینطوری که آدم بیاید ببیند که وبلاگش فیلتر شده. آن هم تا دسته! و بعد بماند که چه بگوید. دعا هم که خلق نشده برای این طور مواقع که آدم دست به دامن شیخ عباس قمی شود و مثلا با گفتن ۲۳۹ بار " اللهم خلصنا من الفیلترهم" خودش را آرام کند یا دست کم سرکار بگذارد.
به دو سه تا دوست و رفیق زنگ میزنم برای پیگیری ماجرا و رفع سوءتفاهم. شد، شد؛ نشد، نشد…! من آدمی که برای موقعیتهای خیلی مهمترش گردن کج کنم نیستم، چه رسد به اینجا که اصلا خبط و خطایی نشده که کار به باقی داستان بکشد.
گفتم که یک وقت اگر آمدید دیدید کل دبش رفته هوا بدانید ماجرا چیست. هرچند بعید می دانم برای آدمهای زیادی دبش و نویسندهاش به اندازهی آن پشه هم قدر و اعتبار و اهمیتی قائل باشند.
شاید درسی باشد برای من که در مملکتی که معلوم نیست از آن بالا چی می آید، دهانم را به انتظار باران نیمهباز نکنم!
تف…
فرستاده شده در یادداشت | ۸ نظر
امسال بیشعوری ممنوع است… حتی برای شما دکتر عزیز!
اگر در طول عمر این وبلاگ و در میان چند صد نوشته، چند کار خوب یافت شود؛ یکیاش ایدهی مبارزه با بیشعورهاست که پارسال دربارهاش چند مطلب نوشتم (از اینجا شروع شد و دراینجا واینجا به طور دقیقتر دنبال شد) و بازتابهای بسیار وسیعی یافت. البته ایدهی اصلی از آن دکتر خاویر کرمنت است که کتابش را هم ترجمه کردهام و برای انتشار به نشر افق سپردهام. بنابر تعریفی که وامدار همین پزشک عزیز است بیشعورها کسانی هستند که با وقاحت، رفتارهای احمقانهای را به نفع خودشان و ضرر دیگران در پیش میگیرند و معمولا به طرزی هوشمندانه تجاوز به حقوق دیگران را تبدیل به عادت خود میکنند.
بنا بر همین تعریف اکیدا باید از خلط بحث بیشعورها با بحث احمقها اجتناب کرد. احمقها نمیفهمند و تجاوزشان به حقوق دیگران معمولا از حماقت و نادانی سرچشمه میگیرد اما بیشعورها با زیرکی و در کمال آگاهی، به حقوق دیگران تجاوز میکنند. به همین خاطر باید احمقها را با مدارا و صبوری آگاه کرد ولی بیشعورها را – که معمولا از سطح سواد و دارایی بیشتری هم برخوردارند- رسوا کرد.
برای آگاهی کامل از مبحث بیشعوری و روشهای تفکیکی شناخت و مقابله با بیشعورها باید تا هنگام انتشار کامل کتاب که حدود ۲۸۰ صفحه است (الان نسخهی ویراستاری شدهاش دست من است) صبر کنید، اما گمان میکنم برای رسوا کردن این جماعت باید هرچه زودتر بخشی از وبلاگستان را به این کار اختصاص دهیم. البته تا به حال دوستان زیادی از من خواستهاند که سایتی برای این کار راه بیندازم اما به دلایلی چندی، که مهمترین آنها نداشتن وقت کافی است، از این کار معذورم؛ ولی گمان میکنم اگر هر کدام از ما، بدون کینه و یا قصد بردن آبروی افراد، سعی کنیم افراد و سازمانهایی که آگاهانه حقوق ما را ضایع میکنند را با نوشتن یک یادداشت شفاف حداقل ادب کنیم، گام بزرگی در مبارزه با بیشعوری فراگیر در جامعهمان برداریم.
بیشعوری در همه جا میتواند شیوع یابد اما یکی از مواردی که شدیدا نیاز به بیشعوری زدایی دارد حوزهی پزشکی است. اصولا بیشعوری با قدرت رابطهی مستقیم دارد و هرکجا که قدرت متمرکزتر و از نقد دورتر باشد، بیشعوری بیشتر رواج مییابد. از این نظر هیچ حوزهای مانند پزشکی نیست. فقط در موارد پزشکی است که یک نفر، هرچقدر پولدار، با سواد و قدرتمند باشد، چنان به موضع ضعف میافتد که چارهای جز اطاعت ندارد. اگر من و شما می توانیم به بینزاکتی یک فروشنده، ورزشکار، مدیر، کودک، سیاستمدار و هر کسی در هر موقعیتی واکنش نشان دهیم اما گمان نمیکنم وقتی با حالتی نزار روی تخت بیمارستان افتادهایم چنین جراتی داشته باشیم. بعید میدانم کسی در ایران زندگی کردهباشد و تا به حال بارها و بارها این موقعیت را تجربه نکرده باشد که علیرغم پرداخت هزینههای گزاف، از وظیفهنشناسی یا توهین به شخصیت انسانیاش توسط پزشکان یا حتی کادر زیر دست آنها عمیقا آزرده نشده باشد (با ذکر این نکتهی تکراری که "البته همیشه اینطوری نیست"). آیا به راستی پزشکی که سالها درس خوانده یا پرستاری که دورههای مختلفی دیده، هیچکدام نمیدانند و نمیفهمند که این مادرمردهای که زیر دست آنهاست آدم است و حقوقی دارد؟ آیا کادری که روزی ده بار خودشان را همکارانشان در آمریکا و اروپا مقایسه میکنند نمیتوانند یک دهم رسیدگی و احترامی را که آنها نثار بیمارشان میکنند به بیماران ایرانی عنایت کنند؟
دولت مراکزی را برای رسیدگی به تخلفات بزرگ پزشکان از نظر اخلاقی (مثلا اگر به بیمارشان تجاوز کرده باشند) یا تخصصی (مثل اوقاتی که پزشک با تشخیص کاملا اشتباه باعث مرگ یا نقص عضو بیماری میشود) به وجود آورده است؛ اما آیا ماجرا همه همین است؟
موضع بیمار اصولا در همه جای دنیا موضع ضعف است. او باید مطیع پزشک باشد تا بهتر شود؛ اما همین امر باعث آماده شدن محیط بسیار مناسب برای بیشعوری است. امان از وقتی که گرانبهاترین گروگان آدم در ضعیفترین موضع دست بیشعورها باشد: جان!
از خودم چند نمونهای را به مصداق مشتی نمونهی خروار بیاورم. در شیراز سرما خوردم و نزد پزشکی عمومی رفتم. با آنکه طرف قرار داد بیمه بود و برگ دفترچهام را هم کند، ویزیتش را به نرخ پزشک متخصص و آنهم آزاد حساب کرد. اعتراضی نکردم. تشخیص داد سرماخوردگی معمولی گرفته ام. نسخهای پیچید و گفت از داروخانهی بغل بگیرم. وقتی دارو را گرفتم بهت زده شدم. ۵ تا آمپول جنتامایسین، ۷ تا پنی سیلین، ۴۰ تا قرص سرماخوردگی، ۲۴ تا کپسول آموکسی سیلین، شربت سرما خوردگی، ۳۰ تا آنتی هیستامین، سرم شستشو، قطرهی نفازولین، ۵ تا آمپول دگزا… خلاصه معجونی که اگر فیل مصرف میکرد دمرو میشد. آیا میتوانستم اعتراض کنم؟ اگر میکردم دکتر نمیگفت من پزشکم و تشخیصم اینست اگر تو تشخیصت چیز دیگریست بیجا کردی پیش من آمدی. آیا وقتش را داشتم بروم شکایت کنم؟ تازه چنین شکایتهایی به کجا میتواند برسد؟
یا همین چند شب پیش برادرم حالت تهوع همراه با سردرد گرفت. نیمه شب بود و بردمش اورژانس بیمارستان امام رضای مشهد. دکتر کشیک یکی دو تا سوال عمومی کرد و وقتی از برادرم شنید که قبلا قرص اعصاب مصرف میکرده – بدون آنکه فشار خونش را بگیرد یا حتی ضربان قلبش را گوش کند، نسخهای نوشت که وقتی گرفتم دیدم حداقل ۵ تای آن شامل قرصهای اعصاب قوی و برای مدتهای چند ماهه است. قرصهایی که پزشکان متخصص درست و حسابی برای هرکدامشان دست کم تا ام آر آی نگیرند، جرات تجویزشان را ندارند!
در همین بیمارستان امام رضا چند سال پیش که دنبال معافیت پزشکی بودم، از طرف نظام وظیفهی مشهد به پزشک متخصصی معرفی شدم که استاد دانشگاه هم بود. نوبت من با خانم مسنی بود که بیماری مثانه داشت و بیچاره برای پاسخ دادن به سوالهای دکتر در حضور من و ده بیست دختر و پسر جوانی که آنجا مشغول آموزش عملی بودند از خجالت آب شد. نوبت که به من رسید آقای دکتر استاد دانشگاه چنان شوخی جنسی رکیکی با من کرد که جماعت از خنده روبر و خودم از خجالت آب شدم. اگر موقعیتمان آنطور نبود قطعا میتوانستم جوابی به حضرت آقا بدهم که تا چند مدتی مورد تمسخر شاگردانش قرار بگیرد، حتی اگر مقامی خیلی بالاتر از یک پزشک متخصص داشت. جالب اینجا بود که حضرتش پس از آن شیرینکاری انتظار داشت من جلوی آن جماعت خندان لخت هم بشوم! عطایش را به لقایش بخشیدم و نهایتا از خیر معافیت پزشکی گذشتم. به همین راحتی!
هیچ ارگانی از ما حمایت نمیکند و ما نهایتا در حد همین اعتراضهای کم اثر باقی میمانیم. نمونههای بالا جر اینکه احساس همدردی تولید کند و به شمایی که از بعضی پزشکان بیشعور دل خونی دارید نشان بدهد که یکی دیگر همدرد شماست. ما باید مصداقی و شفاف به این موضوع بپردازیم و همین نکته، تفاوت بنیادی نهضت اعتراضی ما با سایر اعتراضهای رسانهای و غیر رسانهای است. ما باید دقیقا نام کسانی را که عمدا و به طور سیستماتیک حقوق ما را ضایع میکنند و موارد اعتراضی را نام ببریم. هزار سال که بنویسید «بعضی» رستورانها، «بعضی» آژانسها، «بعضی» ادارات، «بعضی» مدیران و «بعضی» پزشکان حقوق ما را ضایع میکنند هیچ واکنشی از سوی بیشعور مورد نظز برانگیخته نمیشود. یعنی اصولا بیشعورها اگر اهل این طور واکنشها بودند که بیشعور نبودند! آنها نه تنها هیچوقت آن «بعضی»ها را به خودشان نمیگیرند بلکه اگر عکسالعملی هم نشان بدهند اینست که به آن «بعضی»های موهومی معترض هم میشوند! و چه سود از این قبیل اعتراضها؟ نه تادیبی صورت میگیرد، نه نقدی به جایش مینشیند، نه درس عبرتی میشود و نه حتی دلی خنک. داد زدن در یک اتاق خالی و در بستهایست که فقط باعث سردرد بیشتر دادرس میشود.
من امروز اندکی این پنجره را باز میکنم و امیدوارم در سال نو، همهی شما دوستان بلاگر و بلاگخوان، به هر صورتی که صلاح میدانید و با هر ابزاری، در بیغرضترین و بیکینهترین صورتهای ممکن، در فریاد کردن این خطرناکترین نوع بیشعوری به خودمان و جامعه کمک کنید.
×××××××××
دکتر سیمین طلایی یکی از معروفترین پزشکان متخصص پوست مو و زیبایی مشهد است. از کودکی تا به حال چند بار برای عوارض مختلف پیش ایشان رفته بودم که نتایج همگی راضیکننده بود. از آنجایی که چند سالیت آنقدر اشتباهات فاحش از پزشکان دیدهام که اعتمادم به پزشکان ناشناخته کم شده، صرفا نزد پزشکانی میروم که از آنها شناخت قبلی داشته باشم. این بود که برای دو عارضهی خیلی کوچک پوستی روی پلکم، تهران پیش دکتر نرفتم و این روزهایی که مشهد هستم، پیش خانم دکتر طلایی رفتم.
ویزیت خانم دکتر ۸ هزار تومان است و با بیمه قرار داد ندارد که از شیر مادر حلالترش. اما بیماری که ۸ هزار تومان برای دیدار ۳، ۴ دقیقهای میپردازد با این شرایط روبروست:
۱- مطب خانم دکتر در ندارد. یعنی بین سالن انتظار و محل معاینهی ایشان هیچ دری نیست و سوال و جوابهای خانم دکتر با بیمارانشان به صورت استریو برای سایر بیمارن پخش میشود! جالب اینجاست که بیشتر خانم هستند و حرفها قاعدتا به مسائل خاص زنانه میکشد که خب بالاخره پخش استریوی آن برای سایر بیماران خوشایند نیست و گذشته از این، خود مسائل مربوط به زیبایی هم معمولا از آن مواردی هستند که یک نفر دوست ندارد دیگران از آن مطلع باشند. معاینهی اعضای خاص و سوال و جواب دربارهی آن که بماناد!
۲- خانم دکتر برای دست زدن به پوستِ هر عضوی از بیماران از دستکش استفاده میکند. منتها از آنجایی که فقط سلامتی پوست خود خانم دکتر اهمیت دارد، خانم دکتر طلایی ما از ابتدا تا انتهای ویزیت تمام بیماران از یک دستکش استفاده میکند که از شدت صرفه جویی حتی رنگش هم تغییر کرده است. جایتان خالی وقتی که خانم دکتر داشت با دستکشی که دو دقیقهی پیش کشالهی ران یک آقا و پنج دقیقهی پیش زیر بغل یک پیرزن را معاینه کرده بود، پلک من را میکشید چه احساسی بهم دست داده بود. (این هم یکی دیگر از اشکالات در نداشتن مطبها!)
۳- هر بیمار در حالی که بیمار قبلی توی مطب بود به اتاق فرستاده میشد و هنگامی که هنوز داشت با دکتر حرف میزد بیمار بعدی وارد اتاق میشد. سه چهار بیماری که قبل از ما رفتند و خود من، هیچکدام پنج دقیقه هم پیش دکتر نبودیم. زمان کم یک سو و حضور دو بیمار دیگر در ابتدا و انتهای ویزیت پزشک هم از سوی دیگر، اجحاف مضاعفی از این بابت به حقوق بیمار محسوب میشد.
من موارد اعتراضی را به همین جا ختم میکنم و فرضم بر تشخیص کاملا درست دکتر است (هرچند که همسرم همچین چیزی را قبول ندارد و دلایلی هم برای نسخهپیچی سرسرکی خانم دکتر دارد). یعنی دوست دارم فرضم این باشد که تشخیص پزشکی خانم دکتر کاملا درست بوده باشد و با این اوصاف می خواهم بگویم باز هم به حقوق من به طور آگاهانه اجحاف شده است. اعتراضم هیچ کینهای ندارد و سعی کردهام از قضاوت سریع و تعمیم مشکلات (که از آفتهای جدی مبارزه با بیشعوریاند) بپرهیزم. مثلا درباره درنداشتن مطب خانم دکتر، هم خودم از چند سال پیش یادم هست و هم محل را دقیق دیدم و هم از دیگران پرسیدم که زود قضاوت اشتباه نکنم و مثلا اینطور نباشد که اگر در داشته و برای تعمیر بردهاندش، زود بردارم اینجا همچو مسالهای را بنویسم.
نقل این مطلب در هر رسانهی دیگری آزاد است و اتفاقا خیلی هم خوشحال میشوم که یک نفر باعث خوانده شدن آن توسط خانم دکتر طلایی یا هر پزشک دیگری که در وضعیت مشابهی، شان انسانی بیمارانش را نادیده میگیرد بشود. مطلب مشابهی هم نوشتید لینکش را بدهید که من و بقیه هم بخوانیم. دوباره تاکید میکنم مه برای منحرف نشدن این حرکت، یادمان باشد که احمقها را با بیشعورها اشتباه نگیریم و با عصبانیت و زود قضاوت کردن، باعث ریختن آبروی افرادی که به جای تنبیه فقط به تذکر احتیاج دارند نشویم. خود من اگر یک هزارم درصد احتمال می دادم که این خانم دکتر عزیز نمیفهمد که باید اتاقش در داشته باشد، یا درک نمیکند که یک دخترخانم معذب است که از ماهیانگیاش جلوی افراد ناشناس حرف بزند یا نمیداند که وقتی از دستکش مشترک برای معاینهی همهی بیمان استفاده میکند ممکن استویروسها و باکتریها از همین طریق به سایرین منتقل شوند؛ هرگز این نوشته را نمینوشتم و به یک تذکر کفایت میکردم.
ضمن اینکه خیلی دوست دارم پزشکانی که در وبلاگستان حضور دارند در اینباره اظهار نظر کنند.قطعا آنها اطلاعات بیشتر و بهتری در اینمورد دارند و حتی شاید بتوانند ما را با حقوقمان و نحوهی دفاع از آنها آشناتر کنند. متاسفانه آنچه که من تا به حال در مراکز درمانی دیدهام یک نوع حمایت قبیلهای بدوی پزشکان از همکاران و یا پرسنل متخلفشان بوده است. یا اصولا قائل به حقی برای بیمار نیستند و یا در صورت مشاهدهی تخلفات آشکار پزشکی به مصداق "یک عمری با همکارمان چشم در چشم همیم… آدم برای یک مریض که نباید همکارش را ضایع کند… امروز من برای همکارم بزنم فردا او هم تلافی خواهد کرد… هرچی نباشد ما با همیم…" سکوت اختیار میکنند.
××××××××××××××××××××
رسم شده هر سال را نامی می گذارند، بیایید همهی این سالها را سال مبارزه با بیشعوری نام بگذاریم. نبرد سنگر به سنگر ما امسال ادامه دارد و این تنها جنگیست که یورش به مراکز پزشکی و درمانی در آن نه فقط قباحت ندارد که ضرورت و اولویت هم دارد!
فرستاده شده در بیشعوری | ۲۵ نظر
رویای تایباد
همه چیز را ببخشم، این را نمیبخشمت…
—-
پدر من در سال ۳۹ به عنوان کارمند بهداری به تایباد اعزام می شود. میدانید تایباد کجاست؟ شهر مرزی ایران و افغانستان. آن زمان بین سه تا چهار هزار نفر جمعیت داشته است. یعنی به اندازهی یک روستای بزرگ یا یک شهر خیلی خیلی کوچک. سه تا از برادرهای بزرگتر من زاده در تایباد هستند. یک خواهر و برادرم هم در نوزادی به خاطر بیماری و کمبود امکانات همانجا در آغوش مادرم مردهاند ولی اگر نگویم همه، بیشتر خاطرات خوشی که در خانوادهی ما نقل میشود مربوط به تایباد است. پدرم اندکی قبل از تولد من به مشهد منتقل میشود. من بچهی مشهدم. یک ساله بودم که انقلاب شد. در سه سالگیام، وقتی مادرم مجید را به دنیا آورد جنگ شروع شد. درگیریهای خیابانی و تیراندازیهای شبانه در کوچهمان را به خاطر دارم. یادم هست وقتی بنیصدر فرار کرد با مادرم در تحصن دور فلکه ضد بودیم. فلکهی ضد مشهد همان میدان زیبایی بود که چند سال پیش به بهانه دیده نشدن حرم خرابش کردند. کودکی من در جنگ و تشییع جنازه و صف و کمیته و شلاق سر کوچه و شهادت و دلهرهی شهادت و این چیزها گذشت. و در تمام این دوران، خاطرات خوشی که پدر و مادر و برادرهایم از تایباد و میهمانیها و گردشها و تفریحاتش میگفتند، خاطرات من هم شده بود. آنقدر که تایباد را در رویاهایم بهشت میدیدم و همیشه آرزوی دیدنش را داشتم.
فرستاده شده در یادداشت | ۲۲ نظر