
فرض کن روزه ام، دوست مستبد من!
اول از کار و بارم بنویسم در این روزها و بعد بروم سراغ اصل مطلب.
خیلی وقت بود که می خواستم از هر چه کار غیر تخصصیست، بیرون بیایم. اما تکلف ها و تعارف ها نمی گذاشت. تا اینکه اول این ماه، از آخرین کاری که داشتم استعفا دادم و صددرصد روی طنز متمرکز شدم. حالا من آدمی هستم بیکار که درآمدم از همین چند ستون طنز و یک برنامه رادیویی خیلی کوتاه و بعضی فعالیتهای مطبوعاتی جسته و گریخته درباره طنز تامین می شود. البته می توانستم از آن کار بیرون نیایم و حقوق خوبی که از آن کار می گرفتم را از دست ندهم و همه این کارها را هم به طور موازی انجام بدهم، اما این حجم - و مهمتر از آن، کیفیتِ- خواندن و نوشتنی را که الان دارم هیچوقت نمی داشتم.
بیشتر وقت من حالا در خانه می گذرد. به نحوی چشمگیری ارتباط های غیر ضروری ام را کاهش داده ام و حتی وبگردی هم به ندرت می کنم. چندماه دنبال ای دی اس ال برای خانه بودم و حالا که وصل شده، می بینم این سرعت اینترنت، بیشتر از آنکه به اتلاف وقت من کمک کند، باعث تلف شدن وقتم می شود!
در عوض تمرکز و آرامشم روز به روز زیادتر می شود. و روز به روز مصممتر می شوم که با هیچی عوضش نکنم!
این از این. و اما بعد.
امروز دیدم رفیقی که شغل خوبی در سازمان صدا و سیما دارد و اخیرا فهمیده بود که من با یکی از شبکه های رادیویی همکاری – بسیار محدودی- دارم، پیغام گذاشته در مسنجر که من با رئیس روابط عمومی فلان درباره تو صحبت کرده ام و معرفی ات کرده ام که چه کاره ای و خوشحال می شود که با تو آشنا شود و این هم شماره اش و زنگ بزن و الخ.
تشکر کردم بابت حسن نیتش ولی یادآوری کردم که من از او همچین کاری را نخواسته بودم و بهتر بود از خودم برای چنین توصیه ای می پرسید. به طبیعتِ رفاقتِ ایرانی مان، بهش برخورد و گفت گویا بدهکار هم شده! بعد هم گفت تو خیلی مغروری و در ایران و به خصوص این سازمان روابط حرف اول را می زند و باید حتما چند تا رابط و رابطه خوب داشت و از این قبیل حرفها.
یکی از معضلات من در این روزها همین دلسوزی های بیجاست. یک بار یکی زنگ می زند کجایی بیاییم دنبالت برویم پیش فلانی، بار دیگر یکی زنگ می زند که فلان جا برایت قرار ملاقات گذاشته ام. یک وقت می بینم سفارشم شده که فلان مسئولیت را بدهندم. حتی یک بار رفیقی زنگ زده بود که چه نشسته ای که من برای ملاقات (عمومی) با "آقا" اسمت را رد کرده ام!
اغلب این وصل کردن ها هم بیمورد است و بدون در نظر گرفتن نظر و اعتقادات شخصی من. اینطور هم که نباشد، بازهم ناخواسته است. دلسوزی مستبدانه و اظهار لطفِ توهین آمیز است. مثل خانی هستند که صلاح رعیتشن را بهتر از خودشان می داند و رد احسان را بی ادبی و مستحق مجازات.
وقتی فردیت شخص به رسمیت شناخته نشود و حرمت واقعی افراد حفظ نشود، حتی دوستی ها و اظهار لطف ها هم به شکل توسری نازل می شوند! همه می شوند دایه مهربانتر از مادر. همه صلاح تو را بهتر از تو می دانند و آنقدر دوستت دارند که حاضرند درازت کنند و این صلاح را بهت اماله کنند!
بعد هم تو یا باید قبول کنی و منت دارشان باشی و یا عذرخواهی کنی و برنجانی شان. البته تو نمی خواهی که برنجانی، اما لطافتِ استبدادی اصلا کاری به کار و دلیل و نیت تو که ندارد؛ می رنجد و ای بسا صلاح بداند که به این خاطر ادبت هم بکند. شخصیت و عقیده و سلیقه تو که هیچ؛ یک بار هم پیش خودش فکر نمی کند که این لطفش ممکن است چه دردسرهایی بوجود بیاورد.
مثلا همین دوست عزیز من با خودش نگفته که شاید من دارم به کسی این توصیه را می کنم که دوستم با او دشمن است و این بابا ممکن است فکر کند این توصیه به عمد است و منظورهایی پشت آن. یک لحظه هم فکر نکرده شاید همکارانِ محمود فکر کنند دارد دورشان می زند و رفاقت کاریشان بابت همین کار به دشمنی تبدیل شود. به هیچ عنوان هم حاضر نیست قبول کند که شاید این میانبرها را خود این رفیق ما بلد است و شاید عمدا از آنها دوری می کند.
این رفقا غذایی را خودشان دوست دارند، همین را دلیل کافی می دانند که توی حلق ما بریزند. یک آن هم فکر نمی کنند شاید ما آن را دوست نداشته باشیم، یا دوست داشته باشیم ولی الان تا خرخره پر باشیم، یا پر نباشیم اما روزه باشیم. نه به این چیزها اصلا فکر نمی کنند، فکر هم بکنند اهمیت نمی دهند.
در کل دوران اصلاحات، یکی از اقوام نزدیک من، که بلا استثنا هفته ای چند بار هم را می بینیم، معاون وزیرِ وزارتخانه مهمی بود. در یکی از این سالها، یکی از شرکتهای تابعه آنجا از من دعوت کرد که نشریه داخلی اش را سر و سامانی بدهم. رفتم آنجا و با یک حقوق خیلی کمی شروع به کار کردم. صادقانه کار می کردم و خوشبختانه حاصل هم به چشم همه آمد. در تمام این مدت نه از آن خویشمان کمکی گرفتم و نه گذاشتم کسی در محل کار بفهمد که ما با هم نسبتی داریم. سلسله مراتب هم رعایت می شد به چه دقتی: من یک ساعت معطل می شدم تا مدیرم را ببینیم، او یک روز معطل می شد تا مدیر عامل را ببنید، مدیر عامل یک هفته علاف می شد تا رئیس کل مجموعه را ملاقات کند و رئیس بزرگ سالی یکی دو دفعه به زیارت معاون می رفت! یعنی همان کسی که هفته ای یکی دوبار با هم کشتی می گرفتیم!
بعد در یک همچین فضایی، بعضی از همکاران که لابد خیلی از من خوششان میآمد، می خواستند راه های چاپلوسی و خود را به مدیر نزدیک کردن و زیرپای همکار را زدن را به من آموزش بدهند. بعد هم که می دیدند تحویل نمی گیرم می گفتند این مغروره، دیگران را آدم حساب نمی کند، نمک نشناس!
چند باری آنقدر ا
فرستاده شده در بی دستگان | بدون نظر
ای خاکت سرچشمه هنر!!!
در یک حادثه عجیب و پس از تصادف خونین میان یک دستگاه خودروی حامل پول بانک و یک خودروی سواری ، برخی مسافران اتوبوس به جای کمک به مصدومان پول ها را سرقت کردند.سیدحسین توکلی ، بازپرس شعبه ۵ دادسرای جنایی گفت: چند روز پیش به دنبال برودت هوا و بارش برف ، یک خودروی حامل پول در نزدیکی فیروزکوه با یک خودروی سواری پراید تصادف کرد. در این تصادف ، یک اتوبوس مسافربری که در حال عبور از جاده بود، با مشاهده این وضعیت متوقف شد و مسافران برای کمک به مجروحان از اتوبوس پیاده شدند. چند نفر از مسافران که قصد کمک به مجروحان خودروی حامل پول بانک را داشتند، با مشاهده پول های موجود که پس از تصادف در اتاقک خودرو پخش شده بود، به یکباره وظیفه انسانی خود را فراموش کردند و با سرقت مقادیری از چک های مسافرتی متعلق به بانک بدون آن که به مجروحان حادثه کمک کنند، بار دیگر سوار اتوبوس شدند و محل را ترک کردند.
بازپرس توکلی افزود: به دنبال این ماجرا، ماموران امدادی با حضور در محل ، امدادرسانی به حادثه دیدگان را آغاز کردند و راننده خودروی پراید بر اثر شدت جراحات جان خود را از دست داد.
برادر جوان فوت شده پس از این حادثه عنوان کرد: برادرم پس از تصادف و در آخرین لحظات عمرش در تماس تلفنی گفت: میان صندلی و فرمان خودرو گرفتار شده است و مسافران اتوبوس را مشاهده می کند که برای کمک پیاده شده اند، اما به جای کمک به او سراغ خودروی بانک می روند.
بازپرس شعبه ۵ دادسرای جنایی افزود: به دلیلی شکستگی دنده این جوان و فرورفتن در ریه وی ، اگر مسافران او را از میان آهن پاره بیرون می آوردند، به طور قطع نجات می یافت ، اما افسوس که آنها با مشاهده پول های درون خودرو، وظیفه انسانی شان را فراموش کرده و بدون هیچ مساعدتی محل را ترک کرده اند.
فرستاده شده در دستهبندی نشده | بدون نظر
ویران می شویم به حرف… به ترس…
… نه، غصه این نیست که ندارند، غصه این است: دارد از کفمان میرود! میبینی چه سودی دارند میبرند! شش ماه پیش، دوستی به من گفت بیا ملکی بخریم به شریکی. دستم تنگ بود. ملکی داشتم میخواستم بفروشم و خریدار نداشت. او رفت شریکی دیگر پیدا کرد و آن ملک را خرید. میدونی، حالا بعد از شش ماه چقدر به او منفعت میدهند و او نمیفروشد: ۱۵۰ میلیون. حالا، فکر میکنی چقدر سرمایه گذاشته است که در طی ۶ ماه اینقدر نفع میبرد: ۱۸۰ میلیون؟ من سی سال است کار کردهام ۱۵۰ میلیون در نیاوردهام. حالا، در عرض ۶ ماه یکی میآید و ۱۵۰ میلیون میزند به جیب.
در این یکی دو سال، که چه عرض کنم، در این نزدیک به سی سال، چه چیزی را شاهد بودهام جز فقیرتر شدن فقیرها و پولدارشدن پولدارها، که حالا بخواهم تعجب کنم. (البته اراذل و اوباش بیهمه چیزی که از راههای «معروف» به همهچیز رسیدهاند نیز کم نیستند، اما مردم فقیر را نباید با رانتخواران اشتباه کرد!) اما میتوانم تعجب کنم که بالاخره برخی پا به پای همین بالا و پایین رفتنها زندگیشان را کردهاند و خانهشان و مغازهشان را خریدهاند و نه یکی که دو سه تایی در این گوشه و کنار اندوختهاند، با این همه دلی خوش ندارند که وای از دستمان رفت، چرا بیشتر نخریدیم؟ دوستی که چند سال پیش توانسته بود با استفاده از وام آپارتمانی ۱۸ میلیونی بخرد، و اکنون ۱۰۰ میلیونی همان آپارتمان میارزد (بعد از ۷ سال استهلاک!) حسرت میخورد و ناراحت بود که چرا سال پیش که یک ۲۰ میلیونی داشت نرفت وامی بگیرد و آپارتمانی دیگر بخرد، از کجا میدانست یک آپارتمان ۴۰ میلیونی در تابستان ۸۵ در زمستان ۸۵ میشود ۸۵ میلیون؟ و در زمستان ۸۶؟ امروز درد برخی این نیست که ندارند، درد این است که چرا دارند «زیان بیپولی» خود را میدهند، چرا هر جور شده پولی به دست نمیآورند و چیزی نمیخرند، مگر نمیدانی و ندیدهای که همه چیز دارد میرود بالا. مگر نمیدانی که پول بیارزشترین چیز است در این مملکت. بخر و بنداز. این است شعار «رستگاری». اما پول کجاست؟ پول از کجا میآید؟ چه کسی مناقصه میگیرد؟ چه کسی وام میگیرد؟ چه کسی مناقصه میدهد؟ چه کسی وام میدهد؟ حالا، هیچ کس دلی خوش ندارد. چون او هم میداند که هرچه سود کند باز ضرر کرده است. چون همیشه یک عده بیشتر بردهاند.
ما در «جمهوری ترس» زندگی میکنیم. اما نه «ترس»ی که از آن «آموزگارها» یا «روشنفکرها»ست، ترس از «حرف»، ترس از برهم خوردن «امنیت اجتماعی» با «حرف»، ترس از دستگاههای امنیتی. نه، ترسی که در انگلیسی کلمهی خوبی برای آن دارند: panic (هراس جمعی). اقتصاد ما مبتنی بر «هراس جمعی» است. سی سال است که «هراس جمعی» اقتصاد و سیاست ما را هدایت میکند. … هرکس فکر میکند وضع بدتر خواهد شد و آن وقت بیشتر خواهد خرید و بیشتر خواهند خرید و بدتر خواهد شد و بدتر خواهد شد چون میگویند «بدتر» خواهد شد، سی سال است که دارد بدتر میشود، باز هم بدتر خواهد شد. پس بخرید، چون بدتر میشود. زمانی «دلار»، زمانی «ماشین»، زمانی «سیمکارت»، زمانی «سکه»، زمانی «زمین»، زمانی «خانه»، و …. شاید زمانی «پاسپورت»!
فرستاده شده در دستهبندی نشده | بدون نظر
خراب شود آن مسجدی که کنارش آدمی یخ بزند؛ درشان را بازکنید لعنتی ها! (+توضیح)
نمی دانم زمستان هشتاد بود یا هشتاد و یک. ولی هرچه بود روزهایی خیلی سرد شد تهران. صبحی بود و داشتم می رفتم دانشگاه. تمام راه را با وجود دستکش و کلاه و شال گردن و یک عالمه لباس دیگر لرزیده بودم. روی پل عابر بودم و چند دقیقه بعد توی کلاسِ گرم. یک دفعه چیزی دیدم که تا الان و شاید تا آخر همراهم رهایم نمی کند. روی پل فلزی، روی همان ورقه های آهنی که از هر یخی سردتر بودند، زیر چند تکه مقوا و لحاف کهنه و پاره پوره، کسی خوابیده بود. هیچ ازش معلوم نبود، همه اش زیر همان خنزر پنزرها بود. ولی طولش معلوم بود. چیزی در حدود یک مرد کوتاه قد و یا… و یا… یک بچه!
دیگر یادم نیست بعدش را. اصلا چه اهمیتی دارد کارهای حقیر و بی فایدهء یک دانشجوی فلسفه، که خیلی زور بزند می شود مثل حضرات اساتیدش، و حرفهای زیادی درباره ماهیت و وجود و تجرد ذات باری بلد خواهد بود، در حالی که همین کنار گوشش، دویست متر آنطرفتر، یک "انسان" دارد یخ می زند، یا زده…
از همان سال، هر سال که زمستان می شود، هر سال که هوا خیلی سرد می شود، هر وقت که زود پنجره را می بندم که سرما نخورم، هر جایی که کودک لرزانی می بینم، هر گوشه که چند تکه کارتن بریده شده می بینم، کامم تلخ می شود. گاهی هم اشکی…
**************
یکی از اقوام که فرانسه درس خوانده است می گوید یکی از سالهایی که آنجا بوده، موج سرمای سختی فرانسه را فرا می گیرد. آنجا هم البته خیابان خواب دارد. گیریم که هیچکدام کودک نباشند و اکثرا مردان الکلی و فاحشه های بیمار باشند. این فامیل ما می گوید، وقتی سرما بالا گرفت کاتولیک ها اعلام کردند که این شبها کلیساهای ما بازند و با غذا و جای گرم، آماده پناه دادن به بی سرپناهان. بعد فرقه های دیگر هم تبعیت کردند و تقریبا تمام کلیساها به بی سرپناه ها غذا دادند. اینطور که شد، مسلمان ها هم تحت تاثیر قرار گرفتند و مساجد را باز کردند. این بنده خدا که اتفاقا آدمیست مذهبی با افتخار می گوید، حتی با وجود اینکه بسیاری از این بی سرپناه ها الکلی بودند و هرجا که می رفتند بی بطری و باده نمی رفتند، اما مساجد مسلمان ها هیچکس را در آن شبها نراندند.
**************
از برکت نظام اسلامی و اختلاط دین و حکومت، چند برابرِ مردم و موقوفاتشان، هر ساله دولت و نهادهای شبه دولتی (نظیر شهرداری ها) مسجد می سازند. هر کوچه و پس کوچه ای که می روی، چند مسجد خود و خدانمایی می کند. تهِ کوچه مسجدی قدیمی و حاصل وقف آدمی دین دار جاگیر شده، وسط کوچه مسجدی ست یادگار از اوایل انقلاب و شورِ همه چیز در مسجد بینی؛ و سر کوچه هم که به ضرب و زور صدها تن آهن و سیمان و گچ، فلان ادارهء متولی نماز، مسجد علم کرده است! تازه همه اینها زیاد فاصله ای با مسجد مکش مرگ مایی که شهرداری دور میدان می سازد و ماه هاست –علی رغم فراهم بودن پنجاه تا قالی و دوازده تا لوستر و هزاران تکه آینه- لنگ تکمیل عروس بازی محراب آن اند. سر چهارراه هم سازمان تبلیغات مشغول زدن پوز شهرداریست…
طبع حضرات هم هر سال بلندتر می شود و انگار اگر مسجدی ساخته شود و گنبد و گلدسته نداشته باشد، ذنب لا یغفر می شود. کاری ندارم که در این سالها نمازخوان و مسجدرو بیشتر شده یا کمتر. (شک هم دارم که حتی خود گنبدسازها و متاره هوا کن ها هم وارد این معقولاتِ نامعقول شوند!) و هزینه این بریز و بپاش ها چقدر…
من فقط می خواهم از حضرات بپرسم، آیا نمی شود در این شبهای سرد و سرمای استخوان سوز، درِ ده یک این مساجد باز شود و به این آدم ها به اندازهء یک قبرجا، سرپناهی داده شود؟ حرف انسانیت که می شود پزش را می دهید که قرآن حرمت آدم را از کعبه بالاتر وصف کرده و فلان تا آیه و حدیث و روایت از نوعدوستی و احسان و حرمت به انسان می آورید، پای کار که می رسد، به اندازه سگ این آدم ها برایتان ارزش و حرمت ندارند؟
میلیارد میلیارد پول مردم را صرف خدای چاره ساز و خانه هایی که به هیچ کدام نیازی ندارد می کنید، بعد حاضر نمی شوید بندگان نیازمند و بیچاره خدا را که از این سرمای بی پیر تلف می شوند، یک هفته در سال هم که شده، در خانه اش راه بدهید؟!
همه کارتان شده ریا و تبلیغات اما حتی در "تبلیغتان" هم نه صادقید و نه عاقل. وگرنه کدام تبلیغ اثرگذارتر از اینکه همانهایی که دارید خودتان را برای جذبشان هشت در و هفت تکه می کنید، ببینند که وقت مبادا که شد، این تاسیسات عظیم به درد چهارتا آدمِ مسکین هم خورد و دو نفر را از مرگ نجات داد؟ ببینند که این مکان ها، به زور پول و زرق و برق و کاشی آبی و فرش دستباف و اکوی بلندگو و غباروبی های دستوری، مقدس نشده اند؛ توی کار آدم هم هستند!
اصلا این قانون های مسخرهء اداری از کجا برای اداره مساجد آمده؟ کی گفته فقط باید وقت نماز باز باشند و سایر مواقع به زور کلاس قرآنی یا ضرب مجلس ترحیمی (که حتما باید اجاره اش هم پیش پیشکی پرداخت شده باشد) قفلشان وا شود؟ کی گفته که خوابیدن در مسجد کراهت دارد؟ آن هم در این طور مواقع اضطرار.
اصلا این مسجدها مگر از کجا آمده اند؟ مگر جز این است که یا حاصل خیرخواهی آدمهایی مثل ماست، و یا از پول ما مردم است، که دستگاه عریض و طویلی، ساخته و بیلانش را به بالایی داده؟ گیریم آن ها از مال خودشان و برای رضای خدا ساخته باشند و این ها از مال مردم و بخاطر به اصطلاح بسط معنویت در جامعه. در هر دو صورت با اجازه کی مسجد را تبدیلش می کنید به یک بنگاه دولتی که کارمندهایش را شما تعیین می کنید و ارباب رجوع هایش هم باید سر ساعت ب
یایند و سر ساعت
بروند؟
لامذهب ها! خیلی از این خیابان خواب ها بچه اند. یعنی اصولا هیچ گناهی ندارند به جز بیچارگی، بجر بدبیاری، بجز جنایات بزرگترها، بجز سنگدلی آدمها، بجز بی غیرتی مسوولان، بجز بی کفایتی و بی همه چیزی دستگاه… آنوقت شما جوش دزدیده شدن فرش مسجد را می زنید؟ بسوزد آن مسجدی که تویش فرش از آدم مهمتر باشد. درد بی دردی علاجش آتش است.
حرف من فقط با مسجد سازان و مسجدداران ودم و دستگاه ها نیست. با هر کس که دستش میرسد هم هست. مثلا همین بروبچه های بسیجی که پایگاه شان مساجد است. آهای عزیزانی که هی بلدید به سر و سینه بکوبید که کربلای جبهه ها یادش بخیر، در باغ شهادت را چرا بستند! مردِ عملید؟ بفرمایید. بگذارید دل به شکهایی که فکر می کنند حرفهای شما هوایی ست و دلتان در هوای جاها و کارهاییست که واقعا دلش را ندارید، بفهمند که دست کم به اندازه یک شب تا صبح شما حاضرید برای کمک به جان هموطنانتان فداکاری کنید. همه اش که با هوندا سوار شدن و "سوسولا کوشن…" گفتن و پای دعای ارضی گریه کردن و با هلالی ورجه وورجه کردن و "با راهیان نور" ده پانزده روزِ عید را گشتن و اخراجی ها را دیدن… که نمی شود. با حلوا حلوا گفتن که دهن شیرین نمی شود.
روی حرف من با همه است. با خودم هم. آخر ما چه جور مردمانی هستیم؟ نه دین و نه آزادگی و نه آدمیت؛ حتی به اندازه چند شب در سال نباید داشته باشیم؟
شاید هم همه مان داریم یخ می زنیم. اصلا یخ زده ایم. از درون…
پی نوشت:
ذکر چند نکته، به خصوص با توجه به بحث هایی که درباره این نوشته درگرفته، شاید مفید باشد:
۱- من با احساسی کردن این پیشنهاد عملی مخالفم. بعضی ها می پرسند "اصلا تو خودت حاضری یک خیابان خواب را در خانه ات جا بدهی؟" پاسخش منفی ست. آپارتمان کوچک من که با زن و بچه ام توی آن زندگی می کنیم، جایی برای این کار ندارد و گذشته از آن از لحاظ بهداشتی، امنیتی و حتی اخلاقی این کار درست نیست. البته اگر به طور عینی نجات جان یک نفر در گرو پناه دادن من باشد قطعا مساله فرق می کند، اما در حالت کلی، همانطور که گفتم پاسخ منفی ست. اما مساجد، بر خلاف خانه ها، یک جای خصوصی و اختصاصی نیستند و اماکن عمومی تلقی می شوند. شبها هم تاسیسات شان غالبا بی کار است و حتی بعضا سیستم گرمایشی شان تا صبح کار می کند که موقع اذان صبح، نمازگزاران سرما نخورند. قبول دارم که مسجد هتل نیست، ولی در وضعیت اضطراری و برای مدتی محدود، مکانی عمومی نظیر مسجد، بهترین جا برای کمک به جان آدمهاست.
۲- من سعی می کنم علاوه بر گریز از احساساتی گری، یک طرفه هم به قاضی نروم و از همین رو، دغدغه برای دزدیده شدن وسایل مساجد را درک می کنم و فکر می کنم برای حل این مساله بهتر است موقع پناه دادن به بی خانمان ها، متولیانی هم در آنجا باشند. مثلا خادم مسجد یا ماموران پلیس یا همین برادران همیشه در صحنه بسیجی. چطور پلیس می تواند ده ها شب، حفاظت از پمپ بنزین ها را به عهده بگیرید، یا برادران غیور ما می توانند شبهای کوی دانشگاه را قرق کنند، اما چند شب - تاکید می کنم فقط چند شب و آن هم در این مواقع اضراری- عاجزند از حضور در مساجد و پاییدن لوازم خانه های خدا؟! البته برای بهانه آوردن، به قول ملانصرالدین می توان ارزن را هم روی طناب پهن کرد و گرنه اگر مشکل فقط همین است، شما در یک مسجد را باز کنید، من شخصا می روم آنجا مراقبت. اهل شعار و تعارف و اینطور شامورتی بازی ها نیستم. این را جدی می گویم، همین نوشته مدرک، تا رو سیه شود هر که در او غش باشد.
۳- من قبول دارم که در مرفه ترین کشورهای دنیا هم خیابان خواب وجود دارد، بالاخره هستند همه جا آدمهایی که اگر دنیا را هم بهشان دهید، باز جایشان توی خیابان است؛ اما حکایت بسیاری از خیابان خواب های ما با اینها فرق دارد. من یک شب خودم با اینها بوده ام و به حرفهایشان گوش داده ام (گزارشش هم در ضمیمه همشهری چاپ شد آن زمان). خیلی از اینها آدمهایی هستند که تنها فرقشان با من و شما فقر است و فقر. بعضا کارگرهایی هستند از شهر ها و دهات دورافتاده که برای یافتن کاری به تهران می آیند، اما اینجا بیکاری و بی پولی و بیکسی در انتظارشان است و ولایتشان دهانهای باز و شکمهای خالی زن و بچه منتظرشان. ورزها می روند سر گذر در انتظار کار و شبها می مانند توی خیابان. تازه خیلی هایشان بچه هستند که بی هیچ حرف و کلامی، خیابان خوابیدنشان (و اصلا بودنشان) نشانه بی کفایتی و بی لیاقتی دولت است. مگر جمع کردن و رسیدگی به احوال این بچه ها - که جای اکثرشان به خاطر بی سرپرستی و بدتر از آن: بدسرپرستی، در بهزیستی ست- چقدر هزینه و زحمت دارد؟ آنهم در کشوری که صد و پنجاه میلیارد دلارش فقط در طول یک سال، معلوم نیست به کجا رفته و هزاران پلیسش برای مبارزه با چکمه پوشان چندماه جهاد می کند! مملکت گل و بلبلی که فقط در یک قلم، آموزش و پرورشش ۲۵ میلیارد تومان برای "جهت استفاده دانش آموزان از فضای معنوی و ملکوتی حرم حضرت معصومه (س) و مسجد مقدس جمکران استان قم" اختصاص می دهد و شهرداری پایتختش رسما ۵۰۰ میلیون تومان برای کمک به برگزاری اردوهای راهیان نور (علاوه بر چهار هزار میلیون تومانی که سازمان میراث فرهنگی به این اردوها رسما می پردازد)تقدیم می کند…
فرستاده شده در بی دستگان | بدون نظر