لینکدونی

و این هم ختم کلام درباره دبش


همیشه دوست داشتم یک پاتوق روشنفکری با گرایش فلسفه باشد که آدم‌های علاقه‌مندی مثل من بروند آنجا و از بحث‌ها چیزی یاد بگیرند و سوالاتشان را بپرسند. اما علی رغم یکی دوسال ول گشتن در جاهایی که فکر می‌کردم این‌طور جمع ها را بشود آنجاها پیدا کرد، مثل دانشگاه تهران و انجمن حکمت و فلسفه و دفتر بعضی روزنامه‌ها و چند موسسه خصوصی پژوهشی، نتوانستم حتی یک مورد از آن چیزی که توی ذهنم بود را پیدا کنم. حالا بود و من نیافتم یا اصلا نبود را نمی دانم.

بعد به این فکر افتادم که آیا این طور جمعی و جمعیتی روی اینترنت هستند؟ چرخی زدم و وبلاگ‌های جالبی را پیدا کردم، اما پراکنده و منفرد. ملکوت هم بود با چندین وبلاگ دندان‌گیر و عالی، منتها آن حالت حلقه بودنی که توی نظر من بود را نداشت. من بحث می خواستم، بحث و دیالوگ دایم و مستمر. و بین آدمهایی خاص. اما آدمهای ملکوت، هر چند که اکثرا درست و حسابی بودند، هیچ وجه مشترکی نداشتند. وبلاگ‌هایی که دقیقا با همان راهکار می توانستند دات کام باشند یا روی یک سرویس دهنده رایگان مثل بلاگ اسپات… نه من یک جایی می خواستم که با ورود به آنجا آدم دقیقا فکر کند به بحث چند آدم خاص وارد شده. یک پاتوق. یک کافه. یک جای دبش!

این طوری بود که طرح سایت دبش به خاطرم رسید. یک جایی با آدمهای دستچین شده، که هرچند آزاد باشند مثل یک وبلاگ‌نویس هرچه دل تنگشان می خواهد بگویند و فردیت خودشان را داشته باشند، ولی در یک جای خاص به طور مجازی دور هم باشند و همیشه از هم با خبر. تا آن زمان دبش وبلاگ شخصی من بود، اما تصمیم گرفتم تبدیلش کنم به آن طرحی که در ذهن داشتم. ستون‌ها را مثل روزنامه طرح ریختم، با یک عکس منتخب که هم حالی به فضای سنگین سایت بدهد، هم شمایل کار بیشتر شبیه روزنامه‌ها شود. طرح، هرچه که بود –خوب یا بد- کاملا ابداعی بود و شبیه هیچ سایتی نبود.

بعد با هر آدم درست و حسابی‌ای که برای این کار می‌شناختم تماس گرفتم. به خصوص با دوستان شهرستانی مثل یاسر میردامادی(مشهد) و مجتبی آقایی(قم). و از همکاران با حمیدرضا ابک و علی معظمی و امید مهرگان و محمد رهبر و چند نفر دیگر. همه استقبال کردند. عباس کوثری هم قرار شد بخش عکس را به عهده بگیرد.

همان اوایل بعضی‌ها به خاطر ننوشتن رفتند (یا بهتر است بگویم حذفشان کردم). حالا بماند که برای راه انداختن هر وبلاگ و به خصوص راه انداختن هر وبلاگ نویس – از آموزش کار با ام تی بگیر تا هی تلفن کردن و یادآوری برای نوشتن- چقدر وقت من گرفته می‌شد و تازه به غیر از اینها لینک اکثر مطالب بچه‌ها را در سایت گویا نیوز می گذاشتم و چند بار به اسم‌های مختلف کامنت می گذاشتم تا بچه‌ها تشویق شوند و از این کارها. بعد از آن هم، با اینکه به هر کس که می‌خواست به دبش بیاید خیلی تاکید می‌کردم که اول فکرهایش را بکند و بعد تصمیم بگیرد، خیلی ها آمدند و زود رفتند.

هر بار تغییر سایت و ایجاد وحذف هر بلاگ هم هزینه های مادی و زمانی خودش را به من تحمیل می کرد و جز چند ماهی به طور پراکنده، هیچ وقت دبش آنطور که من می‌خواستم نشد. با این حال گلایه‌ای نداشتم. تا اینکه یکی از دوستان تماس گرفت و به خاطر یک لینک (لینک به جسد شوانه قادری، کرد مقتول) هر چه از دهنش درمی‌آمد به من گفت. البته در همان مکالمه معلوم شد که اصلا لینک را ندیده و یک نفر بهش گفته که فلان لینک در دبش خوب نبوده! با این حال چون چیزهایی گفت که من احساس کردم حضرت فکر می‌کند که من دکان دستگاهی درست کرده‌ام تا از نام دیگران استفاده کنم، خیلی بهم برخورد و به این فکر افتادم شاید دیگران هم اینطور فکر کنند. من هیچ منتی برای دبش به کسی نداشتم ولی آیا این بود جواب زحمت و هزینه و مخصوصا وقتی که هر روز صرف دبش می‌کردم؟ تصمیم گرفتم تا به بچه‌ها اعلام کنم باید حق عضویت بدهند و تا هر کس اینطور فکر می کند معلوم شود و حذفش کنم. بجز دو نفر، همه حق عضویت دادند و آن دو نفر هم گفتند چشم می‌دهیم. البته کل پول به اندازه تلفنی که من بخاطر سایت پرداخت کردم هم نشد، ولی در عوض بابت آن موضوع آزار دهنده، خیالم راحت شد!

بیشترین رونق سایت موقع انتخابات بود و آن حمایت‌نامه مشهور که پایگاهش سخنگاه دبش بود. (با ۲۲۹ کامنت!)

اما بعد از انتخابات و بیشتر به خاطر جو یاس آمیز آن ایام سایت از رونق افتاد. من هم ارتباطم با شرق قطع شد و تلاشم برای جمع کردن بچه‌ها به جایی نرسید.

چند ماه بعد، به خاطر ورود چند نفر دیگر سایت رونقی گرفت اما باز دچار رکود شد. بیشتر از این وارد جزئیات نمی‌شوم و همین‌ها را نوشتم تا سووالات کسانی را که می‌پرسند دبش چی شد را پاسخ بدهم. راستش سایت دبش اخیرا هیچ ربطی به آن‌چیزی که من در ذهن داشتم نداشت و من هم بیکار نیستم که هر سال پول بابت دومین و فضای چند صد مگابایتی و رفع اشکالات سایت پرداخت کنم و عکس بگذارم و لینک اضافه کنم و بخش سخنگاه را فعال نگه دارم… تا چند نفر وبلاگ‌نویسی کنند. البته این شاید برای برخی (البته منظورم متاخرین است) جذاب و شدیدا سودآور باشد که از همان روز اول وبلاگ نویسی، بین هزار تا دو هزار نفر -از برکت سابقه و چیدمان ویژه‌ی دبش- بیننده داشته باشند و سریعا جاهای مختلف لینک شوند، اما اگر قرار بود من صرفا خادم دبش باشم چه سودی برای من؟ ژ

(راستی برای اینکه مش


فرستاده شده در بی دستگان | بدون نظر

دهان و میان


حضرت عطار می‌فرماید:

تو چنین پسته دهان و من ز شوق

گرچه می‌سوزم دهان، در بسته‌ام!

ایضا شاعر دیگری هم فرموده:

آن تن ماست یا میان شما

وان دل ماست یا دهان شما؟

{!}


فرستاده شده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها خاموش

لالِززار


وقایع وبلاگیه هشتم را اگر گوش دادید، حتما به موسیقی آخرش توجه کنید. یک ساعت گشتیم تا آثار همجنس‌خواهی زنانه را توی ترانه‌های لاله‌زاری پیدا کنیم. تقدیم به سیمای عزیز با آرزوی بازگشت فرنگوپولیس

نه نه نه نه

گوش نمی‌خوام دنبه می‌خوام

یک زن گت و گنده می‌خوام

….


فرستاده شده در دسته‌بندی نشده | بدون نظر

رباعیاتی از خرسندی


هادی خرسندی چند رباعی در مورد ماجرای این حضرت عظمی کاظمینی بروجردی سروده که دو سه تا پاستوریزه‌ترهاش اینها هستند:

گیرم که تو با حضرت صاحب جوری
فرضاً که تو از جانب او مأموری
حالا که به اعماق اوین افتادی
حضرت ز تو پرسیده کدامین گوری؟

————————————-

آن شیخ که شمشیر ببستی از رو؛
میگفت که هست دست حضرت با او؛
دیدیم که روی گنبد مسجد نور
بنشسته و میگفت که بی.بی.سی کو؟

————————————-

امروز اگر دعانویسی بکنی
یا سعی برای کاسه لیسی بکنی
حاصل ندهد به فارسی یا عربی
باید همه را به انگلیسی بکنی


فرستاده شده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها خاموش

دیدار اصحاب فرهنگ، هنر و رسانه با رییس‌جمهور


9.jpg

از چپ به راست: اربابان فرهنگ، هنر و رسانه!

در ردیف‌های عقبی هم دگر اندیشان دیده‌می‌شوند.


فرستاده شده در دسته‌بندی نشده | بدون نظر