March 13, 2005 | یکشنبه، 23 اسفندماه 1383
اسطورههاي ابلهانه
فکر گردآوردن دائرهالمعارفی از ایدهها، افکار و گفتههای ابلهانه در اواخر عمر به ذهن گوستاو فلوبر، رماننویس فرانسوی خطور کرد. با توجه به کثرت مدخلهای چنین دائرهالمعارفی به این فکر افتادیم تا این کار را در حیطه علایق خودمان دنبال کنیم.
اسطوره ها روایتهایی کلیاند که هدفشان کلیکردنِ زندگی و جهان و همه چیز است. یکی از مهمترین کارکردهای اسطوره ها پرکردنِ سوراخها و ترکها و پنهانکردن تناقضات است. اسطورهها همزمان روشن و مبهماند، مسایل و پرسشهای ما را روشن می کنند ولی به قیمت سادهکردن کاذب آنها. اسطورهها برای همه چیز جوابهایی ساده و سرراست دارند و به میل درونیِ همه ما به خلاصشدن از شرِ پیچیدگی و تناتض و ابهام پاسخ میگویند. ولی سپیدی و روشنی و تمیزی آنها همچون چشماندازهای سپید و برفگرفته قطبی خوفی پنهان برمیانگیزد. قیمت این روشنی و تمیزی، سکوت و سرما و انجماد و مرگ است.
عصر ما، بویژه دهههای پایانی قرن بیستم، شاهد فوران میلی وافر به اسطورهزدایی و اسطورهشکنی بوده است. همین میل است که بسیاری را به اعلام خاتمه یا پایان ترغیب کرده است: پایان تاریخ، انقلاب و رهایی در سیاست، پایان سوژه، حقیقت و کلیت در فلسفه، پایان عقل، مدرنیته و صنعت در جامعهشناسی و اقتصاد، و حتی پایان خود «اسطوره» در الاهیات. اما این میل به اعلام پایانِ اسطورهها خود اینک به یک اسطوره بدل شده است. درواقع، اسطورهزدایی همواره بهطور ضمنی با اسطورهسازی عجین بوده است. سنتهای فکریای که خود هیچگاه به سرشت تاریخی خود به عنوان یک سنت آگاه نبوده اند و همواره سعی کردهاند در آنِ واحد نقشِ بازیکن و داور و تماشاچی را یکجا ایفا کنند، مثلاً علمگرایی و لیبرالیسم، در ازای اعلام ورشکستگی اسطورههایی که بعضاً به واقع عمرشان به سر رسیده بود، اسطورههای دیگری را به خورد مردمان دادند. از این جملهاند عینیت علم یا اسطوره بازار آزاد، که حتی برای خود لیبرالها نیز وجود خارجی ندارد.
در این میان، اما، گونه خاصی از اسطورهها وجود دارد که برخلاف گونههای دیگر حضورشان بارز و چشمگیر نیست و کمتر پیش میآید که لو بروند. این اساطیر که در پسزمینه زندگی روزمره و در لابلای داوریها و برداشتها به حیات خاموش خود ادامه می دهند، ضرورتاً ضعیف و فاقد تأثیر نیستند بلکه برعکس، قادرند انبوه مردمان را به نحوی ظریف و آرام به سوی چاله یا چاه برانند. شکار این اسطورهها نیازمند تفکری است که بتواند به درزها و شکاف ها، پستوها و زیرزمینها، و خلاصه به همه جا سرک کشد. طنز تیز و تلخ و فرزِ ولتری سلاح مناسبی برای این تفکر شکارچی است، اما از آنهم بهتر آن شکلی از بازاندیشی است که برشت آن را crude thinking(تفکر خام و زمخت) می نامد. در حیطه نظریهپردازی، این شکل از تفکر معادل کنشهایی نظیر نرمش، دستگرمی، پیادهروی، پرسهزنی و ولگردی است. از این رو ما نیز در فاصله میان بازیهای جدی نظریمان گاه و بیگاه به قصد دستگرمی و ولگردی در عرصه روح عینی، به سراغ اسطورههای ابلهانه خواهیم رفت.
اسطوره پراکسیس یا عمل
ظهور جنبشهای رادیکال دانشجویی در اواخر دهه 1960 زمینه تاریخیِ تکرار برخی اتهامات علیه مکتب فرانکفورت و بویژه شخص تئودور ویزنگروند آدورنو بود. صرف نظر از درستی یا نادرستی مواضع آدورنو و هورکهایمر ( که در مقام رئیس دانشگاه فرانکفورت بیش از پیش محافظهکار شده بود) و نواقص نظری آنها در برخورد با «مارکسیسم روسی» و سیاست عملی، تردیدی نیست که بخش عمده این اتهامات نتیجه مستقیم و غیرمستقیم ایمان به اسطوره عمل بود. اما خود «اتهام» معجون درهم و مکرری بود از صفاتی چون: وازده، روشنفکر، منفعل، کرم کتاب، بورژوای منحط، حراف، نظریهباف اشرافمنش، کسی که به عوض شرکت در مبارزه خلقها علیه امپریالیسم، شعر و رمان میخواند (آنهم از منحطهایی چون کافکا و بکت) یا در اتاقش با پیانو قطعاتی از شونبرگ میزند.
یکی از کارکردهای اسطوره دقیقاً فلجکردن فکر و تثبیت بلاهت است.اكنون کافی است به حقایق زیر بیاندیشیم:1- به احتمال قریب به یقین، صرف نظر از رأیدادن در انتخابات، تئودور آدورنو در سراسر عمرش به هیچ «عمل سیاسی» دست نزده است؛ به عبارت دیگر، او روزنامه نفروخته، اعلامیه پخش نکرده، با پلیس درگیر نشده، در تظاهرات شرکت نکرده، زندان نرفته، مبارزه مسلحانه نکرده، در جمع کارگران اعتصابی سخنرانی آتشین نکرده، و در هیچ انقلابی شرکت نداشته است. 2- میلیون ها دانشجو و جوان رادیکال در سراسر جهان، از آغاز جنبش رمانتیسم تا به امروز، اعمال فوق را بیوقفه انجام داده اند. 3- کاملاً بدیهی است که سهم آدورنو در پیشرفت و تحقق عملیِ آرمان سوسیالیسم، عدالت خواهی، رهایی جامعه و فرد، یا هر نام دیگری که بر آن می گذارید، از تک تک آن میلیون ها نفر به مراتب بیشتر بوده است. حتی نظریهپردازان انقلابی و اهل عملی همچون لنین و تروتسکی نیز بیشتر با قلم و کاغذ سروکار داشتند تا با بیل و تفنگ. این حکم ممکن است سادهلوحانه و مسخره به نظر رسد و به این پاسخ بیانجامد که « منظور ما از عمل این نیست که تروتسکی و آدورنو باید بیل به دست گیرند تا بتوان آنها را یار زحمتکشان دانست.» اما واقعیت آن است که این سادهلوحی اتفاقاً جزء ماهیت اسطوره عمل است و افراد بیآنکه خود صریحاٌ بدان اذعان کنند عملاً از همین پیشفرض میآغازند و «سیاست عملی» لنین و تروتسکی را به همین مفهوم سادهلوحانه تقلیل میدهند.
ولی اگر، هر اسطورهای به میلی پنهان پاسخ میگوید، میل نهفته در پس اسطوره عمل چیست؟ به راحتی می توان تشخیص داد که در این اسطوره با میل به عمل یا کنش ناب سر و کار داریم، عملی که بناست بدون هیچ فاصله زمانی و مکانی، همینجا و در همین لحظه، حقیقت و کامیابیِ مطلق و بری از کامیابی را برای ما تحقق بخشد. اگر این صفات را به زبان نظریه ترجمه کنیم، حاصل کار چیزی نیست جز عمل بیواسطه. درواقع نفرت از نظریه خود فقط نمونه یا موردی خاص از نفرت از وساطت و میانجیگری(mediation) است. منظور از میانجیگری ( که تبیین آن نیازمند بحث مفصل جداگانهای است) سازشکاری یا پیروی از اصل ارسطویی اعتدال و میانهروی نیست. میل به بیواسطگی، که مفهوم هگلیِ «جان زیبا» و «روح رمانتیک» نمونه اعلای آن است، مصادیق بسیاری دارد، از جمله (در حوزه بحث فعلی ما) ناشکیبایی، گریز از آگاهی تاریخی، ناتوانی از تحلیل مشخص، یأس ناشی از فلجشدگی، و از همه مهمتر عملزدگیِ برخاسته از ناممکنشدنِ هر گونه عملی.
میل به عمل ناب و بیواسطه همان میل به یکیشدن با حقیقت ناب مطلق است که اسواساس همه دیدگاههای عرفانی را تشکیل میدهد. تعریف لاکانی از عرفان که بواقع گویاترین تعریف عرفان است، ساختار این میل و اسطوره ناشی از آن را روشن می کند: عرفان یعنی یکیشدن بیواسطه امر واقعی (the real) با امر خیالی (the imaginary). منظور از امر واقعی همان «چیزِ» بیرنگِ ورای همه رنگها، نمودها و معانی است، همان واقعیتِ واقعیتر از واقعیت، همان قدرت وجود در ورای موجودات که غیرقابلبیان و بازنمایی و ماورای عرصه نمادین زبان، فرهنگ و جامعه است؛ و منظور از امر خیالی همان تصویر خودشیفته از «من» به مثابه مرکز ثابت و یکپارچه و توپر جهان است. وحدت بیواسطه آندو یعنی ذوبشدن «من» در حقیقت و حقیقت در من. احتمالاً رویارویی با مرگ و کشتهشدن بارزترین مصداقِ این برداشت عرفانی و رمانتیک از عمل ناب است. زدودن هرگونه واسطه از این عمل یقیناً آن را به کنش نابِ وصال و کامیابی بدل می کند، ولی از قضا یگانه مصداق عمل ناب موفقیتآمیز همان خودکشی است. همانطور که لاکان میگوید، خودکشی یگانه عمل حقیقتاً موفقیتآمیز است، زیرا به هدف و محصولِ مطلوبش، یعنی جسد، دست مییابد. در سایر موارد، میل ما فقط بدین معنا برآورده میشود که نهایتاً به جانشین یا مشابه یا تقلیدی جعلی از موضوع میل دست مییابیم. این شکست، جزئی از ساختار میل بشری است که درمقام فقدان قرار نیست هیچ وقت پر شود، زیرا در غیر این صورت ما دیگر با چیزی به نام سوژه سر و کار نخواهیم داشت. سوژه، خود بر اساس درونیکردنِ میل یا فقدان، شکاف، خلأ برساخته می شود. در رابطه دیالکتیکی میان ایندو، هر تغییری در یکی دیگری را ضرورتاً دگرگون می سازد. و به همین دلیل است که حتی اگر موضوع حقیقی و آرمانی میل بواقع نیز متحقق شود، بازهم عمل یا کنش، ناموفق و توآم با دلسردی باقی می ماند، زیرا خود عمل میلورزیدن و بهدستآوردن موضوع میل موجب تغییر سوژه میشود به نحوی که در پایان کار، من دیگر همان کسی نیستم که در آغاز کار بودم و در نتیجه، میل برآوردهشده نیز دیگر میل من نیست.
اسطوره زدایی غالباً به طور صریح یا ضمنی با اسطورهسازی مجدد عجین است. حتی در مورد واضعِ این اصطلاح یعنی رودولف بولتمان نیز به راحتی میتوان تشخیص داد که دید غیرانتقادی و غیرتاریخی به مدرنیته به مثابه یک ساختارِ معرفتی و پذیرش دربست اسطوره علم به مثابه یگانه معرفت عینی و یقینی جزء مهمی از «مبانی نظری» او در اسطورزدایی از پیام مسیحی است. نمونه ایرانی این پیوند درونی را که دقیقاً از همین منطق پیروی می کند، میتوان در آثار عبدالکریم سروش و سید جواد طباطبایی یافت. حضور این ساختار مشترک در این دو گفتار مخالف، موید گستردگی و قدرت این تفکر ایدئالیستی و اسطورهای و بیاهمیت بودن بحث و جدلهای وطنی است.
بنابراین این خطر وجود دارد که تخریب یا شکستن اسطوره عمل، به عوض واسازی آن، منجر به ظهور اسطوره «نظر» شود. صرف بیان این حقیقت که نظر در برخی دورههای تاریخی، خود شأن کنش را دارد و کنش نیز خود یک مفهوم نظری است، مسأله ما را به تمامی حل نمیکند. ولی شاید این ناتمامی، خود بیانگر سویهای از حقیقت باشد. اسطوره نقش خمیری را ایفا میکند که بناست تمام درزها و شکاف ها را پر کند و واقعیت را به مثابه یک کلیت یکپارچه و فاقد تناقض ارائه دهد. لذا آنچه پس از شکستن اسطوره عمل برجا میماند مجموعهای از شکافها و درزهاست نه یک کلیت یکپارچه و انتزاعی به نام «وحدت دیالکتیکی نظریه و عمل». تن ندادن ما به وسوسه ارائه پاسخی تام و تمام نشانه وفاداری به حقیقت است. قطعکردن گفتگو در مقطعی خاص به شیوه بکت به عوض ادامهدادن بیانتهای آن در «وضعیت آرمانی گفتار»، قطعکردن جلسه روانکاویِ بیمار به شیوه لاکان به عوض ادامهدادن آن به سبک آمریکایی برای سالمکردن فرد و تطبیقدادن او با جامعه، هر دو نمونههایی از دیالکتیک ساکن بنیامین اند که حقیقت را درقالب یک تصویر یا مونتاژ دیالکتیکیِ آبستن از تنش شکار می کند.
م.ف ا.م