April 16, 2006 | یکشنبه، 27 فروردینماه 1385
تواضع نداریم، رلِ آدمهای متواضع را بازی میکنیم! توضیحی برای داریوش ملکوت و دیگران2
این یادداشت آخرین مطلبیست که من در مورد ماجرایهای اخیر بین من و داریوش محمدزاده + رضا شکراللهی مینویسم. در یادداشت قبلیام مجبور شدم با حذف جزئیات و مسایل خصوصی، هرآنچه بین من وداریوش پیش آمده بود را بنویسم تا دوستانی که خواسته (!) و ناخواسته در این ماجرا قرار گرفته بودند لااقل پیشینیه داستان را بدانند تا این چند یادداشت اخیر گیجشان نکند. همینطور خود داریوش هم یک ریوییو پیش خودش داشته باشد تا یک وقت جدیجدی فکر نکند آنطور که بعضیها نمود میدهند بوده.
البته دیگر خواجه حافظ شیرازی مگر این نان به هم قرض دادنهای رضا و داریوش در جریان این مساله را نفهمیده باشد! چون هرچند یادداشت اول خوابگرد (که بدون آنکه هیچ ربطی به او داشته باشد خودش را داخل به قضیه کرد) با توجه به این واقعیت که بالاخره او مرجع تقلید وبلاگستان است و در قبال اینطور مسایل نمیتواند ساکت قابل درک و هضم باشد؛ اما بقیه نکات که نادیده نمیمانند.
مثل اینکه داریوش چه در وبلاگ خودش و چه حتی در بخش کامنتهای من دایم از رضا حمایتهای شبهناموسی می کند و حتی کوچکترین کنایهای به این مرد مودب، گوشهگیر و بیغرض را نمیتواند تحمل کند. یا اینکه رضا شکراللهی بعد از اینکه با بزرگواری تمام بحث را با یادداشتی (البته آنهم پر از نیشهایی که اقتضای طبیعتش شده!) خاتمه می دهد و حتی معذرت هم می خواهد(!) اما تاب مستور دیدن یادداشت داریوش بر علیه من را ندارد و در وبلاگش به یادداشت کذایی داریوش با این عنوان لینک میدهد: " داریوش ملکوت: کسی که به او اعتماد کردهام ، از اين اعتماد من سوء استفاده کرده است."
و البته اضافه کنم که این قبیل کارها از طرف آقای شکراللهی کاملا برای من قابل پیشبینی بود و قبل از اینها برای او در نامهای نوشتهبودم که دست کم من یکی گول اینطور مردِرندیهایش را نمیخورم و می دانم همه اینهایی بازیهایی است که او تحت فشار عمومی وبلاگستان (که حتی در بخش کامنتهایش هم نمود دارد) انجام داده تا هم قضیه بخوابد و هم زهرش را در موعد مقتضی بریزد. (مثل کاری که با حسین درخشان کرد)
اما داریوش حسابش فرق دارد. و من قلبا معتقدم که دست کم رذل و خبیث نیست، هر چند که به قول ما خراسانیها "بیمنظور" است و حرمت همان چند ساعت میزبانی را نگه نداشته. و هنوز من نمیتوانم بفهمم که من در آن یادداشت چه بیحرمتی یا اسرارگویی مرتکب شدهام. ماجرای ما مثل این میماند که بنده یک سفر توریستی رفتهباشم کانادا، آنوقت نیکان که سلام وعلیکی با هم داشتهایم (حالا باز آقا فکر نکند می خواهم اسم آدمهای مشهور را در وبلاگم بیاورم و خودم را به آنها بچسبانم!) لطف کند و چند ساعتی مرا در شهر بچرخاند وشامی میهمان کند و گپی بزنیم و بعد تا دم در هتل هم مرا بدرقه کند. بعد هم برای آنکه به زبانِ خودش به من بفهماند که از دیدار با من خوشحال شده، یک کاریکاتور پرتره هم از من بکشد و بگذارد در وبلاگش.
ولله که آنوقت اگر من کاری جز تماس و تشکر بکنم، آدم بیخودی هستم. حالا تو فرض کن که یک نفر که مشکلات خاص خودش را دارد بردارد به کاریکاتوریست ما هرچه دلش میخواهد بد وبیراه ولیچار هم بار کند! آنوقت دیگر من اگر خاموش بنشینم خیلی نامرد هستم. فکرش را بکن که من به اینها هم قناعت نکنم و ضمن حمایت از آقای فضولباشی، خودم هم یاوه ببافم که : "ای آقا... یعنی چه که برداشتهای بینی مرا اندازه خمره کشیدهای؟... کجا گردن من مثل غاز است؟!... آخه گوش آدمیزاد هم اینقدر کوچک میشود؟... معلوم است که تو با من پذرکشتگی داشتهای که اینطور مرا مسخره کشیدهای والا میگفتی خودم یک عکس ژرسنلی را بدهم به تو که اسکن کنی و بگذاری توی وبلاگت!...از اعتماد من سواستفاده شده..."
گفتن این حرفها گذشته از سادهلوحی،"بیمنظوری" و ناجوانمردیِ من، یک جنبه مهم دیگر قضیه را هم عیان میکند و آن اینست که من اصولا در مورد کاریکاتور دچار سوتفاهم هستم و با "زبان" و پارادایمهای دیگری از کاریکاتور حرف میزنم.
از یک طرف اصولا کاریکاتور از اغراق و هجو خالی نیست (و اگر باشد که اصلا کاریکاتور نیست) و از سوی دیگر، مضحک کشیدن یک فرد در عالم طنز و کاریکاتور به هیچ وجه الزاما دلیل مسخره کردن یا تحقیر سوژه نیست. این است که من باید خودم و دیدم را برای زندگی در قرن بیست ویکم اصلاح کنم یا دست کم با کاریکاتوریست جماعت نشست و برخاست نکنم.
یا نکنم با فیلبانان دوستی و یا در خوردِ فیل خانهام را بنا کنم. (هر چند که با فرض اینها، کاریکاتوریست مجاز است که چهره هر کس (جز پیامبر اسلام!) را بکشد و به هیچکس هم پاسخگو نباشد)
البته این طور برخوردها آنهم از طرف گروهی از انصار روشنفکری دینی، مسبوق به سابقه است. مثلا در جریان انتخابات همین نیکان اگر هر روز با کاریکاتورهایش دمار از روزگارِ قالیباف یا لاریجانی در میآورد، حضرات اصلاحطلب (تا آن زمان حکومتی!) بهبه و چهچهشان به پا بود اما اگر یک کاریکاتور از معین میکشید به هیات یک لاکپشت، فورا نیک آهنگ، "بده" میشد! اگر روزی چند مقاله علیه قالیباف و له معین در روز و گویا منتشر میشد نشان از رسالت مطبوعاتی آقایان داشت اما اگر من فقط یک مقاله در دفاع از قالیباف (و نه حمایت از کاندیداتوری او) مینوشتم صدها مقاله و یادداشت و اسام اس و کامنت می گرفتم که "ای مزدور! خودت را چند فروختی؟" یا اگر دوستانِ ما در آخرین شماره روزنامه شرق در سال 83 گزارش از کج شدن برج میلاد بدهند، مردم ومسئولان باید آنقدر شعور و ظرفیت داشته باشند تا طنز بودن خبر رادرک کنند اما اگر یک خبر کوچک از بسته شدن روزنامه شرق به همراهِ توضیح در مورد دروغ بودن خبر در یک وبلاگ ببینند، زمین را به زمان می دوزند...
بگذریم. حرف حرف آورد.
به هر حال من اینطور فکر می کنم: به شدت برای جایگاه انسانی و حقوق فردی انسانها ارزش قایلم ولی تا به حال کسی –نه رضا نه داریوش و نه هیچکس دیگر از کامنت گذارها و سایر دوستان- به من نگفته که در مورد داریوش، من کجا "حقوق فردی" کسی را نقض کردم که حالا شرمسارش باشم؟
پاچهورمالیدگی هم هیچوقت جای استدلال و شاهد را نمیگیرد والا من با همان یادداشت اول رضا قانع میشدم و از هر دو عذرخواهی می کردم.
حالا این تحقیر وتوهینهای صریح و تلویحی حضرا به کنار. اینکه "چرا تو مثل من کوتاه و مودب و عمیق و خشک و سرد و چه چه" نمینویسی که نشد حرف! نشد نقد!
توصیه دوستانهام به داریوش اینست که اندکی احتمال دهد آدمهای چیزفهم و بیغرض و مرضتری از شکراللهی هم در وبلاگستان هستند. مثلا مهدی جامی که دوست هر دوی ماست. یا نیکآهنگ که بیست سالی را با طنز و کاریکاتور دمخور بوده یا حامد قدوسی... واقعا نظر اینها را بپرسد و ببیند آنها در یادداشت من که خوشبختانه حی وحاضر است کوچکترین توهین و یا بازگوییِ اسرارِمگو میبینند؟ و در یادداشت شکراللهی چه میبینند؟...
و در انتها برای اینکه دوستانی که چه از طریق کامنت و چه از طریق تلفن و ایمیل خواسته بودند که این جدل را خاتمه دهم، بدانند که من زودتر از اینها دنبال ختم ماجرا بودم؛ متن یادداشتی که یک هفته پیش برای انتشار در وبلاگ آقای شکراللهی نوشته بودم را می اورم :
آقای رضا شکراللهی
می خواهم یادداشتی را در مورد یادداشت اخیر تو " معذرت میخواهم، ولی لطفا مراقب باش!" خطاب به خودت بنویسم تا در وبلاگت بگذاری. البته چون با توجه به سابقه ات این امکان وجود دارد که باز دچار این توهم بشوی که آدمی مثل من، می خواهد آویزان آدم هایی مثل تو بشود تا از شهرتتان سوءاستفاده کند و لابد دکان و دستگاهی درست کند؛ لازم است که بنویسم این مطلب را برای تو می فرستم تا قبل از انتشارش در وبلاگت، هر جا که توضیحی لازم دیدی، در لابلای متن بگنجانی –ترجیحا با رنگی یا فونتی دیگر تا خواننده متن مرا از توضیح تو تمیز دهد- تا هم انصاف رعایت شود، هم بتوانیم بحث و جدل را خاتمه دهیم و هم –از همه مهمتر- چیزی از این بین نصیب خواننده هایی شود که زیاد علاقهای که دوستیها و دشمنیهای شخصی من و تو ندارند.
1- سوءتفاهم بزرگی که در این ماجرا برای خیلیها رخ داده این است که فکر میکنند (و احتمالا فکر میکنی!) حرف سید خوابگرد این است که "وبلاگ نویس حق ندارد هر مزخرفی را از ارتباطات خصوصی خودش و دیگران بنویسد" و حرفِ محمود فرجامی این است که " وبلاگ نویس حق دارد هر مزخرفی را از ارتباطات خصوصی خودش و دیگران بنویسد"! نه آقا! ولله بالله اینطور نیست! من هم با قاطعیت معتقد بودم وهستم که چنین حقی برای هیچ وبلاگنویسی نیست و نباید باشد. وبلاگ که خلا نیست!
ولی حرفِ من این است که هر چیزی که ما از دیدارهای خصوصمان بنویسیم الزاماً به منزله افشا کردن حریم خصوصی دیگران و جفنگیاتی از این دست نیست.نمونهها هم بسیارند در آرشیو وبلاگنویسهای درست و حسابی و حتی در آرشیو خودت!
مثلا در مورد همان دیدار کذایی من و داریوش، ما با هم حرفهای جدیِ زیادی زدیم که من هیچکدامش را در وبلاگ نیاوردم و بعضی چیزهایی که به طنز در وبلاگم آوردم همگی بخاطر شوخی با نحوه استدلالالهای بعضی حضرات و شاید نوشتن گزارش دیدار با داریوش بهانهای برای آن بود. عکسی هم اول او از من گرفت و گفت میخواهد بگذارد در وبلاگش، بعد هم من عکسی از او گرفتم و گفتم پس من هم عکس او را در وبلاگم میگذارم. خب این ماجرا کجایش غیر اخلاقی بوده؟ کدام سو استفاده شده؟ حالا ممکن است تولایه زیرین آن یادداشت را نگرفته باشی، یا فهمیده باشی ولی از آن خوشت نیامده باشد، این دیگر یک بحث دیگر است. اما تو حتی در یادداشتِ مثلا عذرخواهیت، باز هم به خوانندههایت تلقین می کنی که دعوای ما بر سر این است که آیا کسی حق دارد بدون اجازه دیگران، محتوای ارتباطات خصوصیاش با آنها را بنویسد یا نه و آیا"وبلاگ برای این است که هر كسی هر چيزی که دلش میخواهد، در آن بنویسد" یا نه )کامنتها را ببین تا متوجه شوی که بعضی از خوانندههایت که حتی با تو مخالفت کردهاند هم دچار همین سوءتفاهم بودهاند) من در این باره هزار بار می گویم نه نه نه نه ... درست نیست؛ غیر اخلاقی است. ومن جز یکبار که دو سال پیش در یک مورد کوچک، چنین خبطی را کردم، هیچوقت مرتکب این کار نشدهام.
2- از نوشته اخیرت پیدا بود که هنوز بر همان باوری که افرادی مثل تو یا داریوش محمدپور آنقدر مشهورید که آدمهای جلمبری مثل من بخواهند از این شهرت -با صرف وقت و هزینه، حتی!- سوء استفاده کنند. از اینکه این حرف متضمن چه توهینی در حق من –به نمایندگی از تمام جلمبرهای وبلاگستان!- هست در میگذرم تا بحث این بار کمتر شخصی شود وبیشتر مفید باشد. فقط برای زدن تلنگری به تو و بقیه "متوهمین" وبلاگستان، توجهت را به چند نکته و فرض اشتباه جلب میکنم:
الف. واقعا فکر میکنی که آدمی مثل داریوش محمدپور (که خیلی چیزفهم و محترم ونازنین هم هست) را چند نفر در فضای وبلاگستان میشناسند؟ چند نفر در فضای اینترنت؟ چند نفر در جامعه؟
هیچ تا بهحال جرات کردهای در تاکسی، در صف اتوبوس، در فروشگاه، توی هواپیما... حرف وبلاگستان را بیندازی وسط؟ فکر میکنی اصلا چند درصد از جامعه ما میفهمند که وبلاگ چیست و از آن میان چند نفر وبلاگ ما را می خوانند و از آن میان چند نفر برایشان واقعا خود ما مهم هستیم؟ خودمان را گول نزنیم. معلوم است که وقتی میرویم جشنواره وبلاگنویسان خیلیها ما را بشناسند. معلوم است که 50 نفر کامنت گذار حرفهای همیشه دنباله بحثهای ما را پی بگیرند. ولی اینها هیچکدام نشاندهنده شهرت نیست که به فرضِ وجودش، یکی بخواهد از آن سوءاستفاده کند.
ب. آدمی که مشتری ماست، یعنی خواننده ای که توی وبلاگستان میچرخد و خوابگرد یا ملکوت یا دبش را میپسندد، در سطح نسبتا بالایی از فرهنگ ومعلومات قرار دارد. نمی خواهم برای خودمان کوکا باز کنم ولی این یک واقعیت است و نمی توان انکارش کرد. ما نه پورنو می نویسیم، نه سایت خبری داریم، نه ملودرام کاریم و نه خیلی از جذابیتهای دیگر را داریم. ما هر کدام دغدغه بخشی از فرهنگ را از منظر علوم انسانی و هنر داریم و مشتری ما هم با فاصله کمی از ما (جلوتر یا عقبتر)، همپای ماست. حالا تو فرض کن اصلا من داریوش شایگان را دیده باشم و چند ساعت هم باهاش گپ زده باشم. فکر میکنی این دیدار چه ارج و قربی برای من پیش خواننده هایم می آورد؟ هیچ. خوانندهی ما، با آن کسی که مجلههای زرد می خواند فرق دارد. او هیچ ارزشی برای این دیدار متصور نیست مگر اینکه "دامنی از گل" برایش از آن گلستان آورده باشم.
حالا فرض کن من یک ساعت با محمدرضا گلزار بوده باشم با ده تا عکس. انتشار این مطلب هم جزآنکه مرا مضحکه کند و این چارتا خواننده چیزفهم را هم از دورم بتاراند چه حاصلی خواهد داشت؟ نه برادر. فضای ما جای این کارها نیست (ماجرای مسجد و آن فعل!) حالا هرچقدر هم که از نظر شما جلمبر باشیم یا هرچقدر کسی مثل داریوش مشهور بوده باشد.
و عدم توجه به همین نکات بود که آن شکست بزرگ انتخاباتی را برایمان رقم زد. در این مورد بعدا مفصل می نویسم.
3- بعضی اوصاف برای بعضی آدمها ملکه میشوند. یعنی یک نفر آن قدر یک خصوصیت را عمدا در اعمالش بکار میگیرد که بعد از مدتی، بدون اینکه اراده کند و یا حتی متوجه باشدٰ، آن خصوصیت را بطور متناوب از خودش بروز میدهد. مثل بعضیها که آنقدر به این و آن زخم زبان میزنند که برایشان ملکه میشود و کار به جایی میرسد که حتی به افرادی که دوستشان دارند هم ناخودآگاه زخم زبان میزنند و آنها را از خودشان میرنجانند و بعد هم هرچقدر فکر میکنند نمیتوانند بفهمند فلان دوست چرا از آنها رنجیده است.
بهترین دوستی و دلسوزی در چنین مواردی، آن است که این اشخاص را به وجود آن ملکات ذهنی، آگاه کنیم تا اگر در پی اصلاحند، دست کم بدانند ماجرا از کجا آب میخورد.
به نظر من در ذهن تو هم یکی از این صفات ملکه شده و آن "خرمردِرندی" است. (و این توضیح را بدهم که این "خر" در اول "خرمردرندی" یک توهین نیست بلکه خریست از دسته همان خرانِ "خرپول" و "خرخوان" برای مبالغه.) بله برادر عزیز، من فکر میکنم تو آنقدر در این نوشته یا آن گفتهات مردِ رندی و شیطنت کردهای که احتمالا این صفت برایت ملکه شده. میگویی نه، یکبار دیگر به همان تحلیل محتوایی که در وبلاگم از نوشته قبلیات کردم نگاه کن! به همین مثلا معذرت خواهیت نگاه کن: چه چیزی جز تکرار همان حرفهای قبلیت در آن هست؟ و این شمایی که از من دادهای که انگار فقط در دو جا ظاهر شدهام و دغدغهام یا کلکل بوده یا امضا جمع کردن (و اگر حرمتی پیشت دارم بخاطر امضاها بوده!!) یعنی چه؟ فوق فوقش این است که از تندرویت اظهار پشیمانی کردهای، در حالی که رنجش من از همه چیز بود جز این مورد.
نمیخواهم بحث زیاد شخصی شود والا حرف زیاد بود. فقط دوستانه این را میگویم که اگر باز قصد رنجش مرا داشتهای که هیچ، ولی اگر قصد دیگری از نوشتن یادداشت قبلیات داشتهای بدان که همچنان رنجاندی برادر. البته من کینه شتری یا طلب ارث پدری با تو و هیچکس دیگر ندارم، ولی از خرمردِرندی، آن هم در قالب تواضع و دلجویی میرنجم و دلخور میشوم.
مثل وقتی که یک بزرگتر با لحنی به تو سلام میکند که یعنی :"ای بیپدر مادرِ حرومزاده... هنوز بهت یاد ندادن وقتی بزرگتری رو میبینی باید سلام کنی؟!" مثل وقتی که سخنران در مقابل ٰاساتیدی که در مجلس شرف حضور دارندٰ تواضع می کند و تاکید می کند که دارد ٰدرس پس میدهدٰ اما از هر گفته و نگاهش میتوان فهمید که تنها هدفش از این حرفها تحقیر همکارانش در مجلس است و دارد فریاد میزند "ای جاکشها... ببیند از من دعوت کردهاند و شما را پشم هم حساب نکردهاند". مثل وقتی که کسی با لبهای قلوهای مهربان، و با چشمهای نمناک، دست دوستش را در دست میگیرد و از او بابت بهتانهای ناحقی که نثارش کرده،عذر خواهی می کند، اما در پایان هر کلامش یک "ولی" میگذارد وباز هم همان حرفها را تکرار میکند. مثل همین کارِ تو...! و جالب اینجاست جایی با کنایه به این واقعیت که "خاله خشتک بازی..." تو خواب را چشمهای من ربود، نوشتهای "لطفا جوری بنویسید که آدم دلش بیاید تا دو و نیم نصفه شب بنشیند و دو کلمه جواب بنویسید و یا دستِکم دربارهاش فکر کند." که نشان می دهد فکر می کنی نوشتن هر مطلبی که خواب را از چشمهای دیگران بگیرد و مجبورشان کند تا 2و نیم نصفه شب، ناسزاگویان پاسخ بنویسند، هنر است و نشان دهنده عمق مطلب تو. مرحبا لک، ولی فکر نمی کنی که این هنر را حسین شریعتمداریها و مسیح مهاجریها و کاظم انبارلوییها خیلی بیشتر دارند؟
راستش رضاجان من فکر میکنم دروغ و ریاکاری بدجوری در رگ و پی ما دویده. ما تواضع نداریم، رل آدم متواضع را بازی میکنیم؛ عذرخواهی نمی کنیم، رل آدمی را که عذرخواه است بازی می کنیم... همهاش نقاب می زنیم. همهاش خنجر تیز می کنیم، آن هم برای امور پیشپا افتاده. برای موارد حقیر.
حالا هم اجازه بده تو را سیبل کنم تا با خیلیهای دیگر حرف بزنم. برای چند میلیون آدم دیگری که نمیخواهند قبول کنند آدم یا باید ژای کارش و حرفش و فکرش محکم بایستد و یا اگر قبول کرد که اشتباه کرده، یک کلمه کافی است "معذرت میخواهم... اشتباه کردم". دیگر اینهمه اما و اگر و ویراِژ و بندبازی ندارد. دارد؟
حالا هم اگر میبینی من، باب چاکرم مخلصم راه نمی اندازم ومثل ملودرامهای حسن جوهرچی نمیگویم " اوه... نه خواهش میکنم... تقصیر من هم بود" به خاطر این است که فکر میکنم آدم خشمگینِِ کینهتوزِ کم ظرفیتِ مغرور به نظر رسیدن، بهتر است از آدم متواضعِ خاکیِ عذرخواهی بودن که ضمنا دنبال فرصت مناسبی است تا مادر طرف را به عزایش بنشاند. میگی نه؟ از حسین درخشان بپرس!
{در ویرایش متن آزادی و زحمت لینکها هم گردن خودت. اگر هم به هر دلیلی نخواستی در وبلاگت بگذاریاش، بگو، شاید خودم به طور دیگری منتشرش کنم. محمود}