![]() |
|||||||
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|||||||
نه اينكه حرفي نمانده باشد، برعكس ناگفتههاي زيادي هست از آن يك هفتهي تبآلود كه ختم شد به سوم تير. راستش خيلي دوست ندارم راجع به سوم تيرِ پارسال حرف بزنم چون ميترسم چيزهايي بگويم كه راجع به حريم شخصي-خصوصي افراد يا گروهها بشود و روز از نو روزي از نو!
يك كمي را در آن يادداشتي كه براي رفتن علي نوشتم -با احتياط- آوردهبودم، با يك عكس كه به اندازه كافي گويا بود. يك توضيح نسبتا مفصلي هم دادهبودم راجع به آن حمايتنامه مشهور كه آن هم اينجاست.
يكذره حرف هم در مورد تحريميها داشتم كه ديدم محمد قوچاني در سرمقاله شرق امروز گفته. پس وقتتان را نميگيرم:
«در هر انتخاباتى گروهى از مردم وجود دارند كه به هر دليل راى نمى دهند. اينان بدون شك درخور احترام هستند كه گم شده خود را در احزاب موجود نمى يابند. همچنان كه برخى نخبگان يا روشنفكران ترجيح مى دهند به سياستمداران اعتماد نكنند. گروهى ديگر اما كسانى هستند كه به صورت سازمان يافته راى نمى دهند و ديگران را نيز توصيه به راى ندادن مى كنند و حتى راى دادن ديگران را تحقير مى كنند. اينان همان كسانى هستند كه گونه هاى منقرض شده شان به انقلاب خلق باور داشتند و گونه هاى جديدشان به ارتش آمريكا ايمان دارند. راى ندادن البته يك حق است همان گونه كه راى دادن. آن كسى كه راى مى دهد در خطاى منتخب خود شريك مى شود بنابراين جرات شراكت در خطا را بايد داشته باشد اما كسى كه راى نمى دهد در نفى مبهم و كلانى شريك مى شود كه بى معنى است. ميان كسانى كه راى نمى دهند تا اعتراض كنند و خيل عظيم كسانى كه راى نمى دهند چون حال راى دادن ندارند در عالم «واقع» تفاوتى وجود ندارد. راى ندادن زمانى معنادار مى شود كه يك سازمان سياسى مشخص با تحليل مشخص به اين نتيجه برسد و پيروان آن سازمان در جامعه نيز بدان گوش بسپارند. اما هنگامى كه در جامعه اى غيرحزبى همواره بيش از پنجاه درصد مردم راى مى دهند تحريم جز انفعال دستاوردى ندارد. انفعالى كه به سود انسداد سياسى است.»
شریعتی هنوز در میان قشر جوان علاقه مند به معنویات یا دوستدار ایدئولوژی حضوری ملموس دارد. لااقل در مورد هم سن و سال های خودم می توانم بگویم تقریبا محال است نوجوانی سری پر از شور فلسفه و عرفان و جامعه شناسی می داشت و یر و کارش به جد با شریعتی نمی افتاد. حالا یکی زودتر از زیر سایه دکتر درآمد یکی دیرتر و یکی هنوز هم همانجاست!
اینکه چطور من از شریعتی بریدم، داستانی دارد که چون ضمایمی دارد که نمی خواهم و به صلاح نیست که آنها در یک مکان عمومی بنویسم، از آن صرفنظر می کنم.راجع به دکتر هم آنقدر زیاد گفته و نوشته شده که آدم می ماند چه بگوید.
مدتها بود که می خواستم در یک نوشته ی خوب و دلچسب و غیرتکرای(به گمان خودم) دینم را به شریعتی ادا کنم و عاقبت دو سال پیش – بعد از چند ماه کلنجار رفتن با خودم- این کار را کردم. یک روز، نرفتم سر کار و بجایش هر چه فیش و نوشته و بیوگرافی داشتم برداشتم و رفتم کاجستان پارک لاله. نوشتم و خط زدم، نوشتم و پاره کردم، نوشتم و... تا اینکه ساعت حوالی ده شب آن چیزی که راضی ام می کرد زاده شد. یکی از معدود نوشته هایم کلمه به کلمه در موردش فکر کرده بودم و هر چند که قالبی شبیه داستان داشت ولی خط به خط اش مستند بود و مدرک دار.
بعد از چاپ مطلب در روزنامه شرق با خودم گفتم "دیگه تموم شد، دیگه کارم با دکتر تموم شد".
ولی از آن موقع ده ها بار دکتر مرا مشغول خودش کرده. مشغول کردنی...
من با شريعتي بودم
سال ۱۳۱۲ و در كاهك سبزوار به دنيا آمد اما بيشترِ آن سال ها در مزينان بود تا در كاهك يا مشهد. اجدادش هم همه مثل خودش از دوستان من بودند، از ملاقربانعلى كه معروف بود، به آخوند حكيم و شاگرد خاص حاج ملاهادى تا شيخ محمود و البته پدرش، محمدتقى شريعتى. پدرش چه آن سال ها كه در لباس دين بود و چه بعد كه وارد فرهنگ شد و به سلك معلمى درآمد و چه از سال ۲۰ كه شروع به مبارزه فكرى با حزب توده كرد و چه در سال ۲۳ كه كانون نشر حقايق را با چند تن از همفكرانش تشكيل داد، هميشه دوست و انيس من بود.
البته مادرش كه زنى ساده و روستايى بود چندان مجالستى با من نداشت ولى دشمنى هم نمى ورزيد و به جاى اين كار ها حواسش به شوهر و پسر و دخترانش بود. على از همان اول در آغوش سنت بزرگ مى شد پس نه عجب اگر پيش از مدرسه در مكتب مادربزرگش ملازهرا نشست. اخلاق متناقضنمايش هم از همان اول نمايان بود: عاشق آموختن بود ولى از مكتب فرار مى كرد، ميل به سكوت داشت اما وقتى جاى خلوتى پيدا مى كرد سكوت را مى شكست و با خودش حرف مى زد، زياد فكر مى كرد اما بسيار هم حواس پرت بود، عاشق كتاب بود اما بى اعتنا به درس و مدرسه. از اين دوران به بعد را من خوب به خاطر دارم، آخر همان سال ها بود كه با من دوست شد و رشته اين دوستى هيچ وقت پاره نشد. پدرش مىگفت: «معلم ها هميشه گله مى كنند از دست على. آخر اين بچه كه روز و شب كتاب مى خواند و اين قدر دله است در مطالعه، چرا اين همه خسيس است در درس؟»** راست مى گفت على شب ها تا دو و سه بعد از نيمه شب كز مى كرد روى كتاب و همانجا خوابش مى برد، بعد صبح روز بعد ياد درس و مشقش مى افتاد و آن زمان هم كه بايد چند نفر جور حواس پرتى او را مى كشيدند و دنبال جوراب، دفتر، كتاب و قلمش مى گشتند. يا نمى رسيد مشقش را بنويسد و يا حتماً دير مى رسيد به مدرسه.
بعدها هميشه اين عادت به دير رسيدن برايش دردسر درست مى كرد، اما هيچ وقت حاضر نشد شب زنده دارىهايمان را فداى مقررات ادارى كند. البته اين طور نبود كه كند بودنش باعث دير كردن هاى هميشگى اش بشود، نه اتفاقاً خيلى هم به سرعت علاقه داشت. حتى وقتى در مزينان با بچه ها مسابقه الاغ سوارى مىگذاشتند عشق به سرعت و زود رسيدنش باعث مى شد چه سيخ ها كه به الاغ هاى بيچاره نزند! اتفاقاً اين عشق به سرعت و زود رسيدن و سيخ زدن به الاغ ها هم از آن عادت هايى بود كه هيچ گاه نتوانست آنها را از سر بهدر كند و بعدها دردسر هاى بزرگ ترى برايش ايجاد كردند! دوچرخه هم كه خريد و حتى سالها بعد هم كه آن مسكوويچ سرمه اى رنگ را سوار مى شد، عاشق تند راندن و زود به مقصد رسيدن بود؛ مثل هميشه. مرا هم كه به دست مى گرفت باز تند مى راند.
خيلى وقت ها در دلم مى گفتم: «على جان آ هسته تر، چه خبر است؟ اين طورى پيش بروى هردويمان را از نفس مى اندازى.» اعتنايى نمى كرد اما انگار حرف مرا مى شنيد. گاهى رو به همسر و دوستانش، انگار كه به در مى گويد تا ديوار بشنود؛ مى گفت: «گاهى بعضى ها مى گويند اين اندازه از كار معقول نيست و از پا درت مى آورد و نمى توانى تا آخر عمر ادامه بدهى، اما معلوم هم نيست كه براى هميشه و تا آخر عمر فرصت همين كار را به آدم بدهند.» طعنه مى زد و با من بود! هميشه همين طور بود، طعنهزن و رند. وقتى در شانزده سالگى سيكل اولش را گرفت و به اصرار پدرش وارد دانشسرا شد، همين رندى و ملاحتش محبوبش كرد، والا آن قدر بى خيال و تنبل بود كه حتى تختش را دوستانش مرتب مى كردند. البته بى خيال مسائل عادى و تا حدودى معاشرت هاى مردمى بود، و نه جامعه و سياست و دين و عرفان. به همين خاطر هم سال 31 نصف روزى را در بازداشت گذراند؛ همان سالى كه دانشسرا را تمام كرد و استخدام اداره فرهنگ شد. اولين كار جدى مشتركمان تا آن موقع ترجمه «ابوذر غفارى» بود و بعد از اندكى «مكتب واسطه» البته اين دومى واقعاً كار مشتركمان نبود، بلكه خلاصه سخنرانىهايش در انجمن اسلامى دانش آموزان بود كه به دست خود او تاسيس شده بود. خيلى به تحصيل در دانشگاه علاقه مند بود، ولى چون ديپلم نداشت و دانشسرا رفته بود؛ نمى توانست به دانشگاه برود.
يك مقدارى از دانشسرا رفتنش تقصير من بود. آخر اجدادش جز من چيزى برايش به يادگار نگذاشته بودند و اين در جامعه اى كه به رغم تعارفها و تمجيدها و تملقها، «قلم» ارزش چندانى ندارد و صاحبش هميشه هشتش بايد گرو نُهش باشد، يعنى «فقر».
حالا ديگر خيالش تا حدودى راحت شده بود و دست كم مى دانست با آن «آب باريكه» و آن قناعت و مناعت ارثىاش، دستش پيش هيچ كسى دراز نخواهد شد. اسمش را در كلاس هاى شبانه نوشت و تا سال ۳۴ كه دانشكده علوم و ادبيات انسانى در مشهد تاسيس شد، ديپلم ادبى گرفت. آن اوايل به خاطر اينكه نمى توانست تمام روز را در دانشكده باشد، اجازه ثبت نام در دانشكده را نداشت و فقط يك مستمع آزاد بود، اما بعد دستور رسيد كه پاره وقت ها هم مى توانند ثبت نام كنند. پيش رفت. معلم مدرسه كاتب پور، دانشجوى رشته ادبيات و مترجم و مولف كتاب هاى «نمونه هاى اخلاقى در بحمدون اثر كاشف العظاء»، «ابوذر غفارى» و «تاريخ تكامل فلسفه» حالا توانسته بود هفته اى يك ساعت هم برنامه راديويى داشته باشد. هر چه كارش بيشتر مى شد شوقش هم افزون مى شد. همين سال ها هوس تجربه در شعر نو هم به سرش افتاد و كار هايى چون «من چيستم» و «غريب راه» را سرود. شور بسيار داشت و گرچه شورش را در نياورد اما سال ۳۶ با چند نفر ديگر دستگير شد و به زندان افتاد . گويا زياد هم از زندان بدش نمى آمد. يا با ديگران بحث مى كرد و يا با من بود و يا با سيگارش در خلوت به فكر كردن.
اما چه خوب شد كه آزاد شد. زندان خيلى چيز هاى خوب داشت اما يك چيز خيلى خوب در آن يافت نمى شد، زن! خيلى زود عاشق همكلاسى «بي حجاب»اش شد و پوران شريعت رضوى را مثل هوو داخل جمع مان كرد. اما من حسودى نكردم، پوران هم به ما حسودى نمىكرد و همين عشقشان را محكم تر كرد. اگرچه پوران خودش دخترى ساده و آرام و صلح جو بود و پدرش مردى بازارى، اما خانواده اش سخت با روحيات على سازگار بود: اهل دانش و فرهنگ بودند و شهيد داده و مذهبى اما نه امّل! به ويژه « آذر» كه در سال ۳۲ جلوى دانشگاه تهران به گلوله ستم كشته شده بود. على عاشق شده بود اما همانى بود كه بود، همچنان خواننده و نويسنده و البته سر به هوا؛ حتى سر عروسى اش هم دير آمد و با سروضع نامرتب. چه خجالتى كشيدم!
*********************************
تا زمانى كه چرخ هاى هواپيما آسفالت فرودگاه پاريس را لمس نكرد، هيچ كدام باورمان نمىشد كه بتوانيم به فرانسه برويم. از همان زمان كه به آرزوى ادامه تحصيل بيشتر درس مى خواند تا رتبه اول را به دست بياورد، مثل يك خواب و روياى دست نيافتنى بود. زمانى كه شاگرد اول شد و طبق مقررات براى اعزام به خارج معرفى شد هم اصلاً باورش نمى شد و حتى وقتى كه پس از دوندگى هاى بسيار و رفع موانع ناهموار بليت را به دست گرفت، باز هم باور نميكرد. اين ها را من مى دانم، منى كه به اندازه رگ گردن به او نزديك بودم!
از مه ۵۹ تا يك سال بعد در دنياى خاصى بود. از همان اوايل از ايرانى ها كناره گرفت و با زحمت بسيار توانست در محله اى از پاريس كه به قول خودش «پاريس دست نخورده و به خارجى نيالوده» بود، منزل بگيرد. اينها عقايد خودش بود و من كاملاً بى تقصير بودم. خود او بود كه مى خواست «فرانسه را، پاريس را، آن رويه پنهان و ديرياب روح و زندگى و اجتماع اروپايى» را بشناسد. شايد هم به خاطر پيشرفت بيشتر در آموختن زبان فرانسه بود كه از ديدار فارسىزبانها پرهيز مى كرد. نمى دانم؛ من فقط شاهد و ناظر بودم. شاهد خيلى چيز ها، اما محرم اسرارش نبودم. بله، منى كه به اندازه رگ گردن به او نزديك بودم هيچ گاه محرم اسرارش نشدم. نه در وطن او و غربت خودم و نه در غربت او يعنى وطن خودم. عاقبت ميهمان ناخواسته و تحميلى همين است. حتى مدت ها قبل از اينكه من مجرم و او متهم قلمداد شود هم اعتناى چندانى به من نمى كرد. خيلى وقت ها مرا در جيبش مى گذاشت و قبل از ورود به كلاس مى داد يكى مرا دور گردنش ببندد! فكر نمى كنم مذهب و سنت و اين حرف ها باعث آن رفتار هايش مى شد، چه، مگر خود او نبود كه هميشه در تريا با ديگران شطرنج بازى مى كرد؟ آن وقت مرا به اندازه آن لعنتى هم دوست نداشت.
اصلاً با ما مشكل داشت. خيلى زود هم از وطن من دلزده شد و شروع كرد به ايراد گرفتن از تمدن اروپايى. انگار نه انگار كه در همين تمدن بود كه توانست در «سوربن» ثبت نام كند و از لازار و گورويچ و ماسينيون درس بگيرد و با كارل و سارتر و فانون و صد ها نفر ديگر آشنا شود. گيرم آن موقع، موقع جنگ الجزاير بود و او با جبهه آزاديبخش الجزاير آشنا شده بود و پليس ضربه اى به سرش زده بود. (البته كار پليس بسيار بد بود كه ضربه اى آنچنان محكم به او زده بود كه از اصابت سرش به ديوار سه هفته اى بسترى شده بود، اما آيا كار او كه چمدان پر از بمب نهضت آزاديبخش را در اتاقش پنهان كرده بود، بد نبود؟!) وسط آن همه تمدن و غوغاى اومانيسم و اگزيستانسياليسم هم، «نيايش» آلكسيس كارل را ترجمه كرد مثلاً براى تقويت زبان، و «تاريخ فضايل بلخ» سراسر مذهبى را براى مثلاً پايان نامه اش انتخاب كرد. حاصل هم كارى سرهم بندى شده بود كه هم خودش مى دانست و هم استاد ژيلبرت لازارِ راهنمايش، و سر آخر با درجه نيم بند «قابل قبول» از آن دفاع كرد. البته كودن و سرهمبند نبود. و همين مرا عذاب مى داد؛ منى كه به قدر رگ گردن به او نزديك بودم؛ من، نمى فهميدم و سر درنمىآوردم از آن همه پارادوكس. تضاد ها و تناقضاتى كه حتى در زندگى خانوادگى اش هم مشهود بود. مثلاً در نامهاى كه براى تولد اولين فرزندش به همسرش نوشت، هيچ حرفى از اسم بچه نزد ولى در نامه بعدى انتخاب هاى خودش را نوشت: شهاب، ستار، محمد و... وداء و البته قبل از همه اينها «آخوندملا قربانعلى»! اين از اولين فرزندش و آن از آخرينش كه اول اسمش را «مهراوه»ي بودايى گذاشت و بعد كه خواست عوض كند به لغتنامه «عربى» المنجد سرى زد و چون به «منيه» برخورد، اسمش را گذاشت: مونا!
آن اوايل بيشتر به كلژ دوفرانس مى رفت تا از ژررگورويچ جامعه شناس بياموزد و به مركز ملى تتبعات عالى تا ژاك برك او را با جامعه شناسى مذهبى آشنا كند، اما از سال ۶۰ تا دو سال بعد، بيشتر با لويى ماسينيون بود و بيشترين تاثير را هم از آن اسلام شناس و شرق شناس پير گرفت. اروپا جاى همين كارها بود نه شركت در تظاهرات سياهپوستان در مقابل سفارت بلژيك در پاريس! كه بهخاطرش دستگير شد و به زندان افتاد، اما آنجا هم دست بردار نبود و دائماً در بحث ها شركت مى كرد. بيرون هم كه آمد فوراً عضو هيات تحريريه ماهنامه «ايران آزاد» شد و همكار فعال چند نشريه ديگر و بعد هم كه دومين كنگره كنفدراسيون دانشجويان ايرانى در لوزان سوئيس تشكيل شد زحمت بسيارى براى وحدت تشكل هاى دانشجويى خارج از ايران كشيد. اما از آنجا كه آدم هاى شرقى بايد عجيب باشند در همان سال با كليه نشريات قطع همكارى كرد. بعد، كلى از خبر تشكيل نهضت آزادى ذوق زده و علاقه مند شد تا يك سازمان زيرزمينى به وجود آورد! خوشبختانه مطالعه آثار «فانون» و آشنايى با سارتر از صرافت اين كارش انداخت و تحت تاثير آنها شروع به يك سلسله سخنرانى كرد.
هميشه همين طور بود و مطالعه كتابى خوب يا وقوع حادثه اى بد، به شدت بر روى سخنرانى بعدى اش اثر مى گذاشت، چه آن زمان، چه بعدها زمانى كه تحت تاثير اعدام احمدزادهها «شهادت » را گفت و چه آن زمان كه تحت تاثير كشته شدن آلادپوش و متحدين، «حسن و محبوبه» را ضبط كرد و چه خيلى وقت هاى ديگر. سال ۶۳ از «على شريعتى» تبديل شد به «دكتر شريعتى». البته خودش به اين عنوان غربى هم مثل من بى توجه بود و هردويمان را به چشم ابزارى مى ديد براى تدريس در دانشگاه و حضور در محافل علمى و ميان نسل جوان بودن. از نظر من ناسپاس بود، به من، به «دكتر»ش، به تمدن غرب و حتى به زيبايى هاى طبيعى آن. فكر مى كرد لذت بردن و براى خود بودن در غرب، يعنى بى دردى و بى مسئوليتى. بعدها بدتر هم شد. حتى وقتى در آخرين سفر بى بازگشتش به غرب، از آن زندان بزرگ فرار كرد هم فكر مى كرد لذت بردن از گل و گياه و جنگل يعنى خيانت به وطن. آجرهاى سرخرنگ زيبا را كه مى ديد ياد «خون جوانان وطن» مى افتاد! حتى پرده هاى اتاقش را نمى كشيد تا مناظر زيبا را وقتى برادرانش در «سلول هاى تنگ و تاريك » هستند، نبيند و از همه بدتر آنكه ناسپاسانه مىگفت «به اين فكر مى كنم كه هواى خوب و طراوت طبيعت و شادابى مردمان اين سرزمين، آيا موهبتى الهى است يا در ايجاد بخش هايى از آن ستم هم در كار بوده است؟»
۱۹۶۴ به ايران برگشت و اولين چيزى كه در مرز سرزمين گل و بلبل انتظارش را مى كشيد، دستگيرى و انتقال به زندان قزل قلعه بود!
****************************
«خدا او را ساخته كه بيندازند گوشه زندان قزل قلعه و يك خروار كتاب بريزند دورش و يك قدح جلوش براى زيرسيگارى و يك شعبه اداره دخانيات هم دم دستش. والسلام» اينها را سال ها پيش پدرش گفته بود و اين يعنى كه همه از همان ابتدا از دوستى ما باخبر بودند. اصولاً اهل پنهان كارى نبود و به همين خاطر هم بود كه صاف و ساده و از طريق خط زمينى آمد ايران و دستگير شد. اما زياد نماند. شهريور ۴۳ آمد بيرون و شد معلم انشا و ديكته فارسى دبيرستان ها و هنرستان هاى مشهد. سال اول سخت گذشت اما سال بعد شد كارشناس كتب درسى و همكار برقعى و باهنر و بهشتى در تهران. همان سال بود كه «راهنماي خراسان» را نوشت براى آنها و «سلمان پاك» ماسينيون را ترجمه كرد براى خودش. بعد در دانشگاه مشهد استخدام و استاديار دانشگاه ادبيات، شد. تا ۴۸ زندگى آرامى داشت: به زن و بچه هايش مى رسيد، مى خواند، مى نوشت و درس مى داد. آرام بود ولى طبيعى نبود. همچنان لجباز بود و همچنان دير از خواب پا مى شد و همچنان حواس پرت. به قول خودش مثل مسكوويچش بود كه «هروقت دلش مى خواست حركت مى كرد، بوق مى زد، راه مى رفت و گاه لج مىكرد و اصلاً حركت نمىكرد» موقع نوشتن همه چيز را فراموش مى كرد، الا من.
براى اينكه از ديد و بازديدهاى اجبارى خلاص شود رك و راست دروغ مى گفت! حضور و غياب نمى كرد و همين شده بود يك مشكل با روساى دانشكده. گاهى هم مرا سركلاس مى برد و چاقم مى كرد! كلاسهايش سه برابر جمعيت معمول را داشت و معمولاً صدايش ضبط مىشد و بعد پياده و گاهى مى شد كتابى مثل «اسلام شناسى» و «تاريخ تمدن». بعضى كارهايش به قدرى عجيب بود كه اگر «سيگار» نبودم هم دود از كله ام بلند مىشد! مثل سئوالات عجيبى كه براى امتحان ها طرح مى كرد. سئوال ششم امتحان تاريخ تمدن ترم اول ۵۰-۴۹: «خبرنگارى در خانه يك فضانورد از كودكش مى پرسد: -بابا كجاست؟ - به كره مريخ رفته است. - كى برمى گردد؟ - حدود دوشنبه سوم اكتبر، ساعت هفده و بيست و يك دقيقه و چهل و پنج ثانيه. - كومامان؟ -رفته دكان نانوايى نان بخرد. - كى برمى گردد؟ - معلوم نيست»! در گردش هاى علمى و تفريحى دانشجويان هميشه شركت مى كرد و با همه خودمانى بود؛ البته با من بيشتر! خوب يادم است وقتى ساواك اجازه نداد تا با اردوى دانشجويان به عراق برود، موقع بدرقه آنها چه پك هاى عصبى و تندى به من مى زد و گفت: «دقت داشته باشيد كه پرچم حرم امام حسين سرخرنگ است.»
هر روز انقلابى تر مى شد و نطفه بسيارى از فعاليت هايش در حسينيه ارشاد، در همان مشهد ريخته شد؛ مثل نمايش ابوذر كه در دانشكده پزشكى مشهد اجرا شد. اما خلوت خودش را هم داشت و مثلاً در كنار آن همه سخنرانى و كتاب تند و تيز، «كويريات» را هم از دست نمى داد. از ۴۷ سخنرانى هايش در دانشكده هاى مختلف ايران شروع شد و يك سال بعد بود كه پايش به حسينيه ارشاد باز شد. اوايل مى رفت تهران به سخنرانى و برمى گشت مشهد به تدريس، تا اينكه از تدريس محرومش كردند و پرتابش كردند در اتاقكى در بخش تحقيقات وزارت علوم در تهران. همان را هم تاب نياوردند و فرستادندش خانه تا راحت تر (و البته كم خطرتر) به خدمتش ادامه دهد. پيش از آن سخنرانى هايش در حسينيه ارشاد هر روز با استقبال گرم تر نسل جوان و برخورد قهرآميزتر قشر مذهبى هاى سنتى مواجه مى شد و آنقدر ادامه يافت تا در اوايل سال ۴۸، رسماً از هيات امناى حسينيه خواسته شد تا از سخنرانى هاى او جلوگيرى كنند.
اينچنين نشد و به عكس، فعاليت او بيشتر هم شد. تا سال ۵۰ سه بار حج رفت و يك بار هم به مصر. آنقدر ماند و كار كرد تا عده اى كه او را تاب نمى آوردند، رفتند. جَو يكدست تر شد و دست او بازتر . زيرزمين حسينيه را هم گرفت و جلسات بحث و گفت وگو، كميته هاى هنرى، نقاشى، تئاتر، كودكان و نوجوانان، اديان و تحقيقات، قرآن و نهج البلاغه و گروه هاى تحقيقاتى را پايه گذارى كرد. تحمل اين وضعيت خيلى ها را آزرد و آنها على شريعتى را، اما او دست بردار نبود. آنقدر كارش زياد و سرش شلوغ شده بود كه ديگر حتى براى سخنرانى هايش وقت مطالعه نداشت و پاكت من شده بود دفترچه يادداشتش! از لبش نمى افتادم، به خصوص آن شبِ اجراى ابوذر در حسينيه ارشاد كه مخالفت ها باعث شد شب اول نمايش اجرا نشود و شب دوم تهديد شد كه زير سن بمب كار خواهند گذاشت. مثل من بود، آتش به سر داشت ولى نمى شد مثل من به راحتى خاموشش كرد! رفت و آنقدر حرافى كرد تا مطمئن شد كه بمبى در كار نيست كه اگر بود بايد زير پاى او منفجر مى شد.
حسينيه نه بعد از نمايش ابوذر و نه به واسطه بمب كه روز بعد از عيد فطر سال ۵۱ و به واسطه حكمى، بسته شد و به خاموشى گراييد. آن وقت همه -و خودش از همه بيشتر- مىدانستند كه مى خواهند دستگيرش كنند. مخفى شد. برادرزن و پدرش را به گروگان گرفتند، ساكش را بست، مرا در جيبش گذاشت و خودش را معرفى كرد. هر دو مى دانستيم كه دورانى تنهايى من و او آغاز خواهد شد اما هرگز گمان نمى كرديم خلوت ما ۱۸ ماه طول بكشد. همان اول به شوخى و جدى گفت: «اگر اجازه همراه داشتن سيگار را مى دهيد، مىمانم.» مرا مى گفت، مرحمت رفيق بدى كه تا آخر عمر به پايش سوخت و ساخت! يك بار تيمسار در سلول را باز كرد به قصد پرسش و پاسخ هاى ناخوشايند. دود آهِ مرا ديد و شريعتى را نديد كه من مثل دوست مهربانى در آغوشش داشتم. خيلى ترسيد و بعد كه دود مه آلود را كنار زد، مردى را ديد كز كرده در گوشه سلول و برلبش مرحمتي رفيق بد. اين طور بوديم با هم اما خيلى وقت ها هم كارى از من برنمى آمد، مثل آن موقعى كه يكى از شاگردانش را كه سخت شكنجه شده بود براى شكنجه او به ديدنش فرستادند و او نه از پس آن همه كبودى و خونمردگى و پارگى، كه تنها از صدايش او را شناخت و سخت «شكنجه شد.»
اما شاگردان و دوستانش همه زير شكنجه نبودند، بودند كسانى كه دستشان مى رسيد و كارى مى كردند، مثل آنها كه ژاك برك را به ديدن شاه فرستادند در لوزان و مثل آن دوستش كه وزيرى الجزايرى بود و رفت به ديدار شاه، همه خواستار آزادى شريعتى. شب عيد سال ۵۴ آزاد شد و از زندانى كوچك، رفت به زندانى بزرگ تر. به ظاهر آزاد شد تا بيشتر تحت نظر باشد. احضارهاى مداوم و مراقبت هاى شديد باعث شد تا از حداقل روابط اجتماعى هم چشم بپوشد. گه گاهى چيزكى هم مى نوشت براى نشريات خارجى يا كودكان اما اقناع نمى شد. در بدترين وضعيتِ ممكن اش بود: ممنوع الخروج از كشور و ممنوع الورود به دانشگاه. دلمرده و تلخ شده بود اما هنوز آن رندى قديم و ملاحت هميشگى را داشت: يك روز بچه ها را به كوه برد. خودش با آن لباس رسمى خواست راه رفتن را به بچه ها- سوسن و سارا و مونا- نشان دهد كه پايش روى يخ سرخورد و افتاد زمين. گفت: «بچه ها اينجورى بايد قدم برنداشت!» چند دهه گذشت تا اين جمله شريعتى ملكه ذهن ها شد!
فقط در ميهمانى هاى بسيار خصوصى مى توانست «سر سفره عبدالرحمن» بنشيند و «از على» سخن بگويد، آن هم فقط به اميد ضبط صوت روشن! هميشه مى گفت به مبارزه مسلحانه راضى نيست، اما من مى فهميدم كه آن سخنان پرشورش چه سرنوشتى خواهد يافت، سرنوشت من: يك سرش لب شريعتى و يك سرش آتش!تصميم گرفت برود و از بخت خوش يا بد، به مدد نام شناسنامه اى «على مزينانى»اش گذرنامه گرفت. بازهم باورش نمىشد و تا خود بروكسل از بهت و حيرت درنيامد.
***************************
«كشتى، خواب آلوده و آرام، در فضايى مه آلود و بارانى، شب را مى شكافد و مى رود و اين حال، سرنوشت مرا به يادم مى آورد.» دكتر على شريعتى اين را ساعت چهار بعد از نيمهشب از ميانه راه ساوتهمپتون به لوهاور مىنويسد. تقريباً به وضوح مى بينمش. سيگارى برلب دارد و قلمى به دست و دارد نامه مى نويسد به دخترانش. پايان ماجراست. كافى است از بروكسل تا ساوتهمپتون انگليس و از آنجا تا اكسآنپروانس فرانسه دنبالش كنم و بعد در آن منزل اجاره اى... با آن پنجره روبه باز جنگل...!
اما واقعاً شريعتى چگونه درگذشت؟ به مرگ طبيعى مرد يا كشته شد؟ شواهد براى قبول هركدام از اين دو ادعا فراوان است. عده اى عدم وجود هر شاهد جدى و قابل استنادى را دليلى محكم بر مرگ طبيعى او مى گيرند و ديگران خروج راحت، سلامتى جسمانى او و آن پنجره بازِ رو به جنگل را شواهدى بر شهادت ايدئولوگ بزرگ انقلاب بهمن ۵۷. بهمنى چاق مى كنم و دور ميز شطرنج قدم مى زنم. زنجره ها به صدا درآمده اند و اندك اندك از سروصدا پارك لاله كاسته مى شود.
ساعت رسيده به يازده و نيم شب و نيمكت ها و صندلى ها زير درختان كاج از ساعت شش تا به حال چندبار پر و خالى شده اند از دخترها و پسرهاى جوان و بعضاً ديگران. حالا راحت مىتوانند دست همديگر را بگيرند و در چشم هاى همديگر نگاه كنند و با هم از عشق و دوستى حرف بزنند. يا مثل آن چند دختر شوخ و شنگ جيغ بكشند و شوخى كنند و بلندبلند بخندند و روى ميزها بنشينند. همانها كه وقتى داشتند مى رفتند نگاهى به دفتر و دستك من انداختند و يكى شان، مرد موتُنُكِ روى جلد كتاب را كه چشم هاى رندى داشت به ديگرى نشان داد و گفت: «سارا، اين يارو كچله عين باباى توئه» و آن ديگرى به شوخى زد به سر دوستش و «خفه شو لوس نُنُر»ى گفت و همه خنديدند و دنبال هم دويدند. تابهاى آن طرف از صدا افتاده اند و بچه ها با پدر و مادرهاشان رفته اند. خودش مرد يا كشته شد؟ بهمن هم افاقه نمى كند حل اين معما را. پريسا تماس مى گيرد و يادآورى مى كند كه حتماً براى سهراب پوشك بخرم. دفتر و دستك را دارم جمع مى كنم. «مرا ببوس... مرا ببوس» يكى از ته دل مى خواند «براى آخرين بار، خدا ترا نگهدار» برمى گردم به جست وجوى صاحب صدا «كه مى روم به سوى سرنوشت» مىبينمش: مردى با چشم هاى رند و موى تُنُك. پدر ساراست؟
*روزنامه شرق 30/3/83
اگر به سنت زشت و غيراخلاقي اين چند ساله كه بين برخي سايتها مرسوم است، «خبرگزاري» انتخاب بعد از انتشار اين يادداشتِ من، در خبرش دست نبرد و شهامت پذيرش اشتباهاتش را داشتهباشد، ميتوانيد بيش از 100 غلط فاحش املايي و ويرايشي را از اين مصاحبه (كه اتفاقا بسيار خواندني هم هست) پيدا كنيد. به عنوان نمونه، بدون هيچ تغييري بخشي از مطلب را عيناً كپي پيست مي كنم. تاكيدها و پرانتزها از من است:
«آنچه كه حقير خود شاهد آن بودم بسيار بيان كننده (؟)است. در زندان كمتيه كه اكنون بصورت (به صورت) موزه درآمده عكس بيش از 60 نفر از كساني كه در سالهاي 50 تا 55 در زير شكنجه به شهادت رسيدند روي ديوار نصب شده است. از فرط ضربات كابل شكنجه بر كف پاي محمد حنيف نژادكه زير شكنجه به شهادت رسيد، گوشت كف پاي او ريخته بود و ديگر جايي براي زدن شلاق نداشت. پاي چندين زنداني در اثر ضربات شلاق و عدم بهبود زخم از جمله محمد دزياني قطع شده بود. محمد دزياني از دوستان بنده و دانشجوي حقوق دانشگاه تهران بود و بعد از قطع پا توسط ماموران به قتل رسيد.زيرا ميخواستند فرستادگان عف (عفو) بين الملل (بينالملل) كه در سال 56 از زندانها بازديد بعلم (بهعمل) آوردند، اورا نبينند. دهها شهيد شكنجه شده ديگر (براي فهم اين جمله، دست كم يك "ي" و يك"،" واجب عيني بود!) از مجاهدين و فدائيان و دانشجويان دانشگاهها و شهداي كارگر و غيره يادآور سالهاي خونين مبارزه قبل از انقلاب بود. از اتاق شكنجه و سلولهاي زندان كميته هميشه بوي خون و ادرار به مشام ميرسيد. ظرف غذاي ما در زندان كميته يك كاسه مسي براي چهار نفر بود كه با دستهاي خون آلود بدون قاشق از آن غذا ميخوريم . (نقطه يا ويرگول بايد به كلمه قبل بچسبد و بعد فاصله بيايد، اين نكته ويرايش كه بايد براي دبير يا اديتور يك «خبرگزاري» بديهي باشد، در بسياري از جاها لحاظ نشده!) خوب است اكنون اعتراض كنندگان به اعدامهاي آقاي خلخالي از زندان كميته كه به موزه عبرت تبديل شده ديدار كنند و سپس در خصوص محاكمات و اعدامها نظر بدهند.درحال حاضر كسي كه زندان كميته را ميبيند دچار وحشت ميشود. تنها درزندان شماره يك قصر، 8 بند وجود داشت كه زندانيان محكوم بيش از 4 سال تا ابد در آن نگهداري ميشدند و در هر بند حدود 500 نفر در بدترين شرايط بهداشتي بسر ميبرديم. سفر (صفر؟) قهرمانيان بيش از 32 سال در زندان بود.محكومين بند 6 زندان يك اغلب دهسال به بالا و ابد بودند. بند 2 و 3 ما بوديم كه 4 و 5 سال محكوميت داشتيم. پليس حتي از تحويل سبزي خوردن ملاقاتيها به داخل بند خودداري ميكرد . در يكي از حجومهاي (هجومهاي) پليس به ملاقاتي ها مادر يكي از زندانيان بنام شريعتي بضرب باتون گارد زندان بقتل رسيد. بعلت كمبود هاي (فاصله بين كمبود وها نادرست است) بهداشتي و پزشكي و درماني اغلب زندانيان دچار نقض عضو و بيماريهاي مزمن شده بودند كه بعدا بعنوان جانباز تلقي شدند. دربهار (بايد بين در و بهار فاصله ميبود)سال 54 تعداد 9 نفر از زندانيان با سابقه از جمله بيژن جزني،مصطفي جوان خوشدل و كاظم ذوالانوار را به اتهام تلاش براي فرار از زندان در زندان اوين دست بسته تيرباران كردند. بدرفتاري پليس و مامورين با زندانيان را نميتوان بوصف (به وصف) كشيد. از هر ده حوله كه براي ملاقاتيها ميآوردند يك حوله را بداخل بند تحويل ميدادند و (كه) آنرا پاره ميكرديم وهركس از يك تكه از آن استفاده ميكرد. هر ازچند گاهي(از چندگاهي) گارد زندان به بهانه بازرسي از داخل بندها به زندان حمله ور ميشد (حملهور ميشد)و دهها كتاب و لباس و وسائل ديگر را با خود ميبردند و بسياري از لباسها و وسائل زير چكمه گارد زندان پاره ميشدو ازبين ميرفت. هزاران نفر زنداني تنها چند رمان و كتابهاي داستان در اختيار داشتندو طبيعتا محروم ازرفتن به كتابخانه زندان قصر بوديم.»
توضيحات:
1- اصولا در بسياري از جاها متن از طرف مصاحبهكننده يا دبير مربوطه بد تنظيم شده و خواندن آن مشكل است. از اينها گذشتيم.
2- همچنين از بكار نبردن يا نادرست بهكاربردن علائم سجاوندي در اين متن، كه ميتوانستند براي خواننده راهگشا باشند و معمولا از طرف نويسنده ها و ويرايشگرها ناديده گرفتهميشوند، هم گذشتيم!
به نظر من فوتبال به سبک کشورهايي مثل ايران و عربستان و عراق و ... (خلاصه جهان سوم!) تجسم کامل پوپوليسم است. چرا؟ چون صرفا "نتيجه" است که محتواي "تحليل" را معين مي کند و همان تحليل هاي آبکي است که اساس "تصميمات بعدي" را مي سازد. مثلا اگر پاي فلان گلزن ما سه سانتيمتر جلوتر بود و پاسش را گل مي کرد و اگر دو سانتيمتر کله گلزن مکزيکي عقبتر بود و يک گل مکزيکي ها کمتر مي زدند (و همه بازي هميني بود که بود)؛ الان برانکو يک "قهرمان" بود و نه يک "خاين ابله"!
بله... مي خواستم همچين چيزي بنويسم که ديدم ابرام جان نبوي همين حرف ما را زده خيلي بهتر و شيرين تر. به همين خاطر و به يک خاطر ديگر (که همانا فيلتر بودن روزآنلاين در ايران است) کل مطلب را اينجا مي آورم:
ايران چي کارش کرده؟
ابراهیم نبوی دیروز برای مسابقه ایران و مکزیک دو مطلب فرستاده بود که ما چون فکر کردیم حیف است که از یکی از این دو مطلب که قرار نبود منتشر شود، استفاده نکنیم، هر دو مطلب را منتشر کردیم. به امید پیروزی تیم ملی ایران در مسابقات بعدی.
سردبیری روزآنلاین
سردبیر عزیز! چون در مسافرت هستم و نمی توانم بعد از اعلام نتیجه بازی ایران و مکزیک مقاله ام را بنویسم، دو مطلب برایت می فرستم. اگر ایران پیروز شد یا مساوی کرد، اولی را بگذار، اگر شکست خورد دومی را بگذار. دستت درد نکند.
اگر پیروز شده بودیم این مطلب را بگذار
ایران چی کارش کرده، سوراخ سوراخش کرده
باز هم روح خفته ایرانی به خود آمد و در حالی که کسی انتظار نداشت، تیم ایران، فرزندان کورش و داریوش با قدرت نشان دادند که پرچم پرافتخار ایران عزیز را علیرغم همه مشکلات بر بام های افتخارات جهان برمی افرازد. ایران علیرغم اینکه در رده بندی فیفا تیم 23 جدول است، توانست با افتخار و سربلندی و غیرت و جوانمردی بازیکنان خوش تکنیک خود، تیم 14 جدول فیفا یعنی مکزیک را شکست دهد و ثابت کند که پشت همه این رده بندی ها دستهای قدرتمندان مستکبری است که هرچه می خواهند می کنند و جز در میدان نبرد و مبارزه نمی توان مشت محکمی به دهان آنان زد، اینکه ما پیروزیم.
در راستای پیروزی تیم ملی ایران بر تیم مکزیک رهبری نظام دقایقی پس از این پیروزی در پیام خود از زحمات تیم ملی فوتبال قدردانی کردند و این پیروزی را حاصل وحدت و یکپارچگی میان ملت مبارز و ورزش دوست ایران و دولت محبوب دانستند. همچنین محمود احمدی نژاد، رئیس جمهوری اعلام کرد که در تمام لحظات بازی برای پیروزی تیم ملی دعا کرده است و این پیروزی را حاصل باور ایرانیان به خودباوری و توانایی ایرانیان در دستیابی به قله های افتخار از جمله دفاع از انرژی هسته ای به عنوان حق مسلم ملت دانستند. ریاست مجلس شورای اسلامی نیز در پیامی جداگانه پیروزی تیم ایران بر مکزیک را حاصل وحدت و همدلی میان بازیکنان تیم و روسای فدراسیون و مربی نام آشنای آن دانست. ریاست مجلس گفت امروز مجلس نه خانه ملت که استادیوم ملت است.
بلافاصله پس از شنیده شدن سوت پایان بازی و اعلام پیروزی پرافتخار تیم ملی ایران بر تیم پرتقال، مردم تمام شهرهای ایران به خیابان ریختند. در تهران میلیونها ایرانی درحالی که پرچم سه رنگ ایران را در دست داشتند و بوق می زدند مورد حمله نیروهای انتظامی که در شادی مردم شریک شده و در حال شراکت به این شادی گند می زدند، قرار گرفتند. شهر تهران امروز یکسره خنده و شادی بود و مردم یک بار دیگر پس از دستیابی به انرژی هسته ای به حق دیگر این ملت که همانا دستیابی به جام جهانی است دست یافتند. مردم فریاد می زدند، ایران چی کارش کرده، سوراخ سوراخش کرده، مردم در حالی که عکس های علی دایی و مهدوی کیا را در دست داشتند تا پاسی از نیمه شب به جشن پیروزی ادامه دادند.
استاد شنبلیله مفسر ورزشی کشورمان پیروزی ایران بر مکزیک را حاصل کار مربی حرفه ای کشور، حضور قدرتمند علی دایی، مهدوی کیا و علی کریمی دانست و اعلام کرد وجود برخی اشتباهات توسط دروازه بان قدرتمند تیم ملی طبیعی است و اصولا این نمک بازی است. استاد شنبلیله گفت عدم تغییر بازیکنان در نیمه دوم باعث شد تا تیم بتواند در بهترین حالت به بازی ادامه دهد. وی گفت: با این پیروزی در مقابل مکزیک، اگر تیم پرتقال با نتیجه سه بر صفر از آنگولا ببازد و ما با نتیجه یک بر صفر از پرتقال ببازیم و به آنگولا هم هفت گل بزنیم به عنوان تیم اول گروه دی صعود می کنیم و راهی طولانی ولی لذتبخش را تا رسیدن به جام در پیش خواهیم داشت.
همچنین علی دایی، کاپیتان قدرتمند ایران این پیروزی را حاصل کار تیمی و بخصوص کار هاشمیان و علی کریمی دانست، علی کریمی گفت این پیروزی را مدیون مهدی مهدوی کیا هستیم، اما مهدوی کیا گفت که اگر میرزاپور در دروازه نبود، ما شکست می خوردیم.
و اینک به این سووال پاسخ دهیم که چرا ما پیروز شدیم؟
1) تعویض نکردن بازیکنان تیم در نیمه دوم عامل پیروزی بود.
2) حضور علی دایی در تیم و محور بودن او به عنوان هماهنگ کننده تیم عامل پیروزی بود.
3) حمایت دولت و مجلس از تیم ملی تیم را در موقعیت سیاسی قدرتمندی قرار داد.
4) تشویق تماشاگران ایرانی از تیم ملی بسیار هماهنگ و عالی بود.
5) بازی دفاعی خوب و استفاده به موقع از ضدحمله ها عامل پیروزی بود.
اگر شکست خوردیم این مطلب را بگذار
باختیم، اما می بریم
شکست در مقابل تیم پرقدرتی مثل مکزیک برای تیم ملی ایران طبیعی است. طبیعی است که ما به عنوان تیمی که در ردیف 23 جدول فیفا هستیم از تیم رده 14 جدول مانند مکزیک ببازیم، اما ما ایرانیان همیشه زمانی که احساس کنیم که باید پیروز شویم پیروز خواهیم شد. چنین احساسی را طبیعتا ما در مقابل تیم مکزیک نداشتیم، اما در مقابل تیمی مانند پرتقال که جز یکی دو بازیکن مانند فیگو و رونالدو کسی را ندارد و تیم بدون تحرکی است قطعا پیروز خواهیم شد. ما امروز هفتاد دقیقه دویدیم، اما داوری مغرضانه ایتالیایی هایی که ضدیت خود را با ایران نشان داده اند، تظاهرات علیه ایرانیان درست همزمان با بازی تیم ملی، دست به دست هم داد و اگر چه شکست خوردیم، اما نشان دادیم که حتی در مقابل تیمی مانند مکزیک هم می توانیم تا هفتاد دقیقه محکم بایستیم، در بازی پرتقال چهره دیگری از ایران آشکار خواهد شد. این شکست مقدمه یک پیروزی بزرگ است.
در راستای شکست تیم ملی ایران از تیم مکزیک رهبری نظام در مورد ضرورت توجه به کشاورزی مکانیزه در استانهای آذربایجان سخنانی به زبان آذری ایراد کردند. همچنین محمود احمدی نژاد، رئیس جمهوری اعلام کرد که بزودی از استانهای کرمان و یزد دیدار می کند و گفت که چون چشم هایش بخاطر عزاداری درد می کند موفق به دیدن بازی ایران و مکزیک نشده و احتمالا نتیجه بازی را در تماس تلفنی با هوگو چاوز از وی خواهد پرسید. ریاست مجلس شورای اسلامی نیز اعلام کرد که مکزیک یکی از قربانیان سیاستهای آمریکاست و با توجه به اینکه اخیرا دولت مستکبر آمریکا تصمیم به اخراج کارگران مکزیکی گرفته است، تیم ملی ایران نمی خواست مشکلی بر مشکلات این کشور دوست و برادر اضافه کند، وی گفت: اما ما هرگز فراموش نمی کنیم که پرتقالی ها اولین استعمارگرانی بودند که به ایران حمله کردند و بزودی انتقام سیاستهای استعماری آنها را خواهیم گرفت. وی گفت شکست تیم ایران در مقابل تیم مکزیک به دلیل استفاده از مربی خارجی بوده و ما باید از مربیان نام آشنای ایرانی استفاده کنیم.
در پی اعلام خبر شکست تیم ملی ایران از مکزیک مردم قهرمان ایران از خیابان ها بیرون آمدند و به مهمانی رفتند. گروههایی از مردم اعلام کردند که یکی از زشت ترین کارهای دنیا این است که وقتی تیم ملی کشور پیروز می شود، مردم به خیابان بیایند و باعث ایجاد راهبندان و رفتارهای خلاف قاعده شوند. نیروی انتظامی ضمن ابراز ناراحتی از شکست تیم ملی اعلام کرد که این نیرو از شادمانی جمعی مردم حمایت می کند. اما در صورتی که ایران از پرتقال ببرد با کسانی که به خیابان بیایند برخورد شدید خواهد شد
استاد شنبلیله مفسر ورزشی کشورمان شکست ایران از مکزیک را حاصل برنامه مربی غیرحرفه ای کشور، حضور ضعیف علی دایی، حضور کمرنگ مهدوی کیا و بازی آشفته علی کریمی دانست و اعلام کرد وجود برخی اشتباهات توسط دروازه بان پر اشتباه تیم ملی غیرطبیعی است و باعث شکست تیم ملی شده است. استاد شنبلیله گفت عدم تغییر بازیکنان در نیمه دوم باعث شد تا تیم در بدترین حالت به بازی ادامه دهد. وی گفت: با این شکست از مکزیک، چون تیم پرتقال با نتیجه سه بر صفر از آنگولا می بازد و ما با نتیجه دو بر صفر از پرتقال می بریم و به آنگولا هم پنج گل می زنیم و مکزیک و پرتقال هم مساوی می کنند، به همین دلیل ما به عنوان تیم اول گروه دی صعود می کنیم و راهی طولانی ولی پر زحمت را تا رسیدن به جام در پیش خواهیم داشت.
همچنین علی دایی، کاپیتان قدرتمند ایران این شکست را حاصل اشتباه دفاع و دروازه بان دانست، علی کریمی گفت علی دایی باید بهتر بازی می کرد، اما مهدوی کیا گفت که از علی کریمی انتظار بیشتری داشتم. همچنین میرزاپور گفت که مربی تیم اشتباهات سهمناکی کرد.
و اینک به این سووال پاسخ دهیم که چرا ما شکست خوردیم؟
1) تعویض نکردن بازیکنان تیم در نیمه دوم عامل شکست بود.
2) حضور علی دایی در تیم و محور بودن او به عنوان هماهنگ کننده تیم عامل شکست بود.
3) حمایت دولت و مجلس از تیم ملی، باعث موقعیت ضعیف تیم شد.
4) تشویق تماشاگران ایرانی از تیم ملی بسیار ضعیف و بد بود.
5) بازی دفاعی و استفاده نکردن به موقع از ضدحمله ها عامل شکست بود.
1-برای من فوتبال ورزشی ست مثل باقی ورزش ها، یا اندکی جذاب تر؛ اگر وقتی و حالی داشته باشم و مسابقه مهمی تیم ملی داشته باشد، می نشینم ونگاه می کنم. بلکه هیجانی هم بشوم و داد و هواری هم راه بیندازم. دوسه تا ورزش دیگر هم برایم همینقدر جذاب اند که اولی اش کشتی است. با اینحال به فوتبال هم مثل خیلی چیزهای دیگر، "مومن" نیستم...
2- مدتهاست که وقتی جامجهانی فوتبال شروع میشود؛ دو حس عمیق را احساس میکنم: اول دلهره و دوم یاس. دلایل حس دلهرهام را راحتتر می توانم شرح بدهم چون عینیترند.
دلهرهام در ایامی که تیم ملی بازی مهمی دارد - و به طریق اولی در این ایام که تیم ملی "در جام جهانی"،"بازیهای مهمی دارد"- چیزیست شبیه همان دلهرههایی که در این ده- پانزده سال، شبهای چهارشنبه سوری به سراغم میآید: ترس از اینکه ناگهان چیزی زیر پایت منفجر شود، ترس ازاینکه آتش روی سرت ببارد، ترس از اینکه یک دفعه، یک عده از "جوانان وطن" -که طفکیها فقط میخواهند کمی شاد باشند و انرژیشان را تخلیه کنند- شوخیشوخی بزنند و چشمت را کور کنند، ترسِ اینکه ظرف چند ثانیه، تمام یک شهر چند میلیونی به هم بریزد، ترسِ سقوط در میان جمعیتی مجنون و وندال...
مثلِ چند سال پیش که تیم ایران توانسته بود در بازیهای مقدماتیِ جام جهانی، تیم دیگری را ببرد (گمانم تیم عراق بود) و فقط یکی از پسرهایِ مجتمع روبرویی حدود صدتا ترقه در حیاط خلوت مجتمع ما انداخت و من که به خاطر واکنشهای عصبی در مقابل صدای انفجار تصمیم گرفته بودم در خانه بمانم، سه ساعت تمام صدای این ترقهها را در آپارتمان 58 متری که سرِ حیاط خلوت بود، تحمل کردم و دم برنیاوردم. وبعد که ساعت ده شب به گلپسر و رفقایش گفتم دست کم اینقدر شیپور نزنید، اهل محل هوار شدند که ای بابا، یک بار هم که عرق ملی این بچهها به جوش آمده و... شما چه کم تحملی و چهوچه. و درست چند روز بعد که ایران یک بازی دیگر را باخت، گفتم دست کم اینبار از آن ماجراها خلاصم؛ اما چه خیال باطلی که این بار محله زیر ور رو شد و کیوسک تلفن آتش گرفت و شیشه چند ماشین خورد شد... و فهمیدم که انگار فرقی نمیکند داروخانه میخ داشته باشد یا نه، حضرات کارشان را می کنند!
3- میگویند فیلسوفان و اندیشمندان قرنبیستم، آنهایی که در اوج شکوفایی اومانیسم، شاهد رواج یافتن نازیسم و فاشیسم بودند، همانهایی که جنگ مبهوتکننده دوم جهانی را دیدند و سقوط همه ارزشهای انسانی و باورهای متعالی فلسفی را، تا مدتها بعد از جنگ چنان ناامید و سرخورده و مایوس بودند که صدای چندانی ازشان برنخاست.
شاید آنها با خودشان می گفتهاند آیا این بود نتیجه آنهمه تمدن و تفکر و اندیشههای متعالی بشر؟ آیا هیتلر و آنهمه خلقی که در پساش احمقانه و غیرمنطقیترین شعارها را دادند و دنیا را به آتش کشیدند، از همانجا برآمدند که کانت برآمد و در همان سرزمین آدمها را به جرم دگر دینی و دگراندیشی بیخانمان کردند و سوزاندند که تا چند سال پیش حلقه وین در باب غامضترین اندیشههای فلسفی قویترین بیانیهها را میداد؟ اینهمه جنایت و پستی از این اروپایی برآمد که درست کم سهقرن است که پرچمدارِ اندیشه و آزادی در سراسر جهان است؟ زادگاه رنسانس؟ جایی که دم از "مسئولیت سفیدپوست بودن" میزد؟
4- من البته نه فیلسوفم و اندیشمندی اروپایی در روزگار جنگ دوم؛ اما احساس میکنم حس نومیدی و یاسی که در این ایام میکنم از همان جنس باشد. وقتی که میبینم "فوتبال" بدل به آیینی جدید شده که کافران به آن نه فقط نادیده گرفتهمیشوند که مجازات هم میشوند! و در این کافرکشی، نه فقط عوامِ کیش پرست که خواص مدافع دگر اندیشی و دگرباشی هم سهیماند و اتفاقا بخش مایوس کننده داستان هم همینجاست.
از عوام که هیچوقت انتظاری نیست. از قدرت و حکومت هم هکذا که در میانداری تودهگرایی و پوپولیسم، نه فقط تمام دستگاههای تبلیغیاش (از جمله رسانهای که مقرر بوده ملی باشد!) که حتی پول من و مایی را هم که عشاقالفوتبال نیستیم را هم از کیسه خلفیه بکار گیرد. و مگر وقتی که صدها برابر بیش از آنکه قرار بوده خرجِ مثلا هیاتهای مذهبی یا ماجراجوییهای نظامی یا گروههای هوادارِ عربی یا... میکند از ما نظر میخواهد که حالا انتظار داشتهباشیم یکی برایمان توضیح دهد چرا مازاد بر بودجه های سرسامآوری که سازمان تربیت بدنی کابینِ فوتبال میکند، شهرداری تهران500 میلیون تومان به تیم ملی فوتبال می دهد و ریاست جمهوری بهمان تومان یا فلان ارگان دولتی نفری یک سمند و صدا و سیما ...؟ و از جیب و با اجازه کی؟ نه البته که هیچ انتظاری از اینها نیست.
اما نمیتوان آن حس نومیدی را نداشت وقتی سوالهایی از این دست به ذهن میآید که: چرا وقتی این ایام میرسد گویی کثیرِ خواص ما هم طلسم میشوند و همپا و همدل عوام و قدرت در نادیده گرفتن ما اقلیتِ کافر کیش؟ آیا دگراندیشی و دگرباشی فقط درسیاست و دین است که هیچ صدایی از مدافعان موجه و پرجنب و جوش این مقولات در این ایام برنمیخیزد؟ و مگر کیش این روزگار که فوتبال باشد و مجازات آن که نادیدهگرفتن و ضبط حقوقِ مسلم کافران؛ فرقی دارد با فلان دین که در روزگاری کیش بهمان قوم بوده و با مجازاتهایی مثل تبعید و خراج گذاردن و لباس کوتاه پوشیدن؟ و مگر خود "نادیدهگرفتن" نمیتواند ستم باشد و توهین؟ مثل همین رسانهها و تریبونهای عمومی که البته هیچگاه به اقلیتهای مذهبی (البته آنهایی که "مجازند"!) علیالظاهر بی احترامی نمیکند ولی همیشه بینندگان عزیزش "موحد" و "مسلمان" و "عاشقان اهل بیت" هستند و فقط دغدغههای اینهاست که مد نظر قرار می گیرد...
و مگر چه فرقیست بین آن وقت که از در و دیوار ایدئولوژی میبارد و ذهن افراد همیشه آلوده به باوری عمومی و تودهوار، تا این هنگام که نه فقط تمام رسانههای دولتی و خصوصی، که حتی از برکت تلویزیونهای شهری و بلندگوهای همیشه در صحنه، دمی در پارکی هم نمیتوان از این فضای فوتبالیزه شده لعنتی دور بود؟
5- یاس و نومیدی هم گستره دارد و گسترهی یاس کسی مثل من، متاسفانه گسترهای بزرگتر از این "مرزِ پرگهر" دارد. آنطور که بویش میآید این آیینِ جنونآمیز گسترهای جهانی دارد و هیچ امید بهبودی هم نیست. انگار پرستش کیشهای کافرکش همیشه باید در طول زمان امتداد داشته باشد و فقط صورتِ کیشها و روشهای مجازات عوض می شوند. مثل انرژی که همیشه هست و فقط صورت و لباس عوض می کند.
فکر میکنید غرش غریوهایی که الان از هامبورگ میآید چقدر با هیاهوی فریادهایی که دوهزار سال پیش از رم برمیخواست فرق داشته باشد؟
در یادداشت قبلی ام فکر می کردم که نکته ای بدیهی است و متذکرش نشدم، اما از محتوای بعضی کامنتها فهمیدم که عدم یادآوری آن نکته باعث بعضی سوتفاهم ها شده. و آن نکته این است:
محکوم کردن واکنش های تند و خضونت آمیز بعضی ترکان در ماجرای اخیر، هرگز به معنی نادیده گرفتن برخی حقوق ضایع شده ی ترک ها به عنوان بزرگترین قوم ایرانی نیست. و یکی از بزرگترین خواسته های این قوم که چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن همواره نادیده گرفته شده، حق به رسمیت شناختن آموزش رسمی زبان ترکی است.
تا آنجا که من تحقیق کرده ام، زمامداران ما معمولا از ترس تجزیه طلبی، وارد این مقوله نشده اند؛ در صورتی که به نظر می رسد این واهمه چندان بجا نباشد و الزاما آموزش رسمی زبان ترکی (طبعا به عنوان زبان بومی و دوم) در جهت تقویت خواسته های تجزیه طلبان نیست و می تواند نباشد.
اجازه بدهید حالا که بحث به اینجا رسید خاطره دردناکی از یکی از دوستان خراسانی ام برایتان تعریف کنم. این دوست من اسمش رضا و یکی از معروفترین خبرنگاران ومنتقدان ایران در حوزه تئاتر است که شاید بشناسیدش. او که از کردهای بجنوردی است برایم می گفت که تا قبل از رفتن به کلاس اول دبستان یک کلمه فارسی نمی فهمیده است و ناگهان مجبور شده که به فارسی بخواند و بنویسد!
حالا فکرش را بکنید که این حال و روز یک کرد بوده که دستورِ زبانش زیاد با دستورِ زبان فارسی فرقی نداشته و حتی شاید بتوان گفت کردی بیشتر یک گویش فارسی است تا یک زبان مجزا. در نظر آورید حال و روز هزاران کودک ترکی را که اصلا دستور زبانشان هم با فارسی زمین تا آسمان فرق می کند و مجبورند در کلاس اول هم کلمات فارسی را حفظ کنند، هم دستور زبان فارسی را یاد بگیرند، و هم خواندن و نوشتن به این زبان غریب را بیاموزند!