![]() |
|||||||
|
|
|
|
|
|
|||
در ولايت ما، به آدمي كه حرفي يا خبري را پيش از موقع بزند يا خودش را نخود هر آش كند، مي گويند «پيش از دهن» و طبيعتا به اين كار هم مي گويند، پيش از دهني كردن.
با اجازهتان من هم ميخواهم پيش از دهني كنم، اما اين پيش از دهني حاوي يك خبر خوش است به خصوص براي
بانوان.
خبر هم اينست كه يك پايگاه خبري-تحليلي توپ و باكلاس را يكي از دوستان ما راه انداخته براي مد و پوشاك و پارچه و كيف و كفش و خلاصه از اين چيزهايي كه دل و دين و عقل و هوش از اكثر خانومها ميبرد. (حالا لطفا زياد روشنفكر بازي در نياوريد و نگوييد: "كي؟ من؟! عمرا كه يه كتاب از دريدا رو با صد تا لباس ماركدار آرمني و بيژن عوض كنم... ايش!" ما كه شما را ميشناسيم... يكيش همين عيال ما كه حاضر است حتي من را هم با يك لباس مارك آرمني عوض كند!)
اين سايت سه چهار ماهي هست كه "مشغول راهاندازي ميباشد" و قرار است فردا رسما پردهبرداري شود. منتها من يك كم پردهدري كردم و امروز خبرش را دادم. روي تصوير كليك كنيد و برويد حالش را ببريد.
راستي ورود براي آقايان هم بلامانع است.

هيچ فكر كردهايد جاي همچين تابلويي چقدر در مملكت ما خاليست؟!
گويا مطلب قبلي در مورد سهراب، رسما آبروي خانوادگي ما را برده. عليرضا* ميگه رفته خونه و ديده عيالش نشسته رو كاناپه و قاهقاه داره مي خنده و هي ميگه "خواهر... گاري... مَيوت"! فراز** هم ميگه بعد از اينكه ماجراي خواهر و گاري رو براي چند تا از اقوامش تعريف كرده، طي همين چند روز اين تيكه كلام "خواهر ما رو سوار گاري كردي" به جاي اون عبارت ناجور (خواهر ما رو...) افتاده تو دهن فاميل و شده چيزي در رديف عبارت "پاچهخواري" كه خيلي زود جاي "...مالي" رو گرفت.
مينو خانوم، همكار پريسا(امّ سهراب) به روال اين چند سال كه بهطور دائم مياد ولي ردپا (كامنت) از خودش باقي نميذاره هم كه اينو خونده.
دايي علي و دايي هادي هم كه از اون ور دنيا دارن مي خونن...
اي واي، مثل اين كه جديجدي داره...!
* و **: فراز و عليرضا دو تا از همكارهاي من هستن. هر دو متاهل، منتها عليرضا زنذليلتره!
چند تا وبلاگ رو مدتهاست كه مي خوام به بلاگرولينگم اضافه كنم، ولي هي يادم ميره. رهاجان! لطفا هر روز يادآوري كن...
اين روزها علاوه بر گرفتاريهاي كاري و خانوادگي، سرگرم كار آي طنز هم هستم. از دوستاني كه با ايميل، كامنت، لينك و يادداشت، هواي اين دوست كوچكشان را دارند و قوت قلب مي دهند؛ خيلي ممنونم و اميدوارم اين سايت كه صرفا با هزينه و توان شخصي راهاندازي شده، دست كم توذوقبزن نشود.
از عزيزاني هم كه شروع كردهاند به فرستادن مطلب خيلي سپاسگزارم. فقط اميدوارم اين نكته را مد نظر داشته باشند كه اگر مي خواهند اين مطالب را در وبلاگهايشان بگذارند، صبر كنند و بعد از انتشار در آي طنز اين ار را بكنند. در غير اين صورت آي طنز محلي از اعراب نخواهد داشت و اين قاعده كلي كار ماست.
ضمنا عارضم به حضور همگي كه من خودم معتقدم به خوب خرج كردن و خوب كار ارائه دادن، ولي وقتي يك سايت متكي مي شود به هزينه شخصي، شديدا منبع مالي محدود مي شود و بايد هي صرفهجويي كرد. البته من يكي دوبار اسپانسرهاي قوي پيدا كردم و كارها داشت حل ميشد كه ديدم حضرات يك انتظارهايي دارند كه از ما برنمي آيد! (فكرهاي بد-بد نكنيد ها! ميخواستند "در مورد بعضيها آنجور باشيم و در مورد بعضيها اينجور" كه كار ما نبود). اينها را گفتم كه بگويم فعلا قيد گرافيست را كه عموما يا بدقولند و يا گران (و اي بسا هردو!) زدهام .
حالا بفرماييد به نظر شما اين طرح كه يك گرافيست -مفتكي- داده براي لوگو چطوره. خوبه؟ بده؟ بايد تصحيح بشه؟


اگه ميخواي به اين حال و روز نيفتي، اينقدر به جلبكهاي دريايي فكر نكن... بجاش يه كم ورزش كن.
فرق اصلاح طلبان کنوني با محافظه کاران 10 سال پيش در چيست؟
1- فرق ديه چيه روله؟
2-مو چِمدِنم چيه!
3- نمنه؟
در مورد ارتباط گودرز و شقايق، انشا بنويسيد.
1- حذر کن ز دود درون های ریش! بله... درست همین امروز (24 آذر) شناسنامه مو گم کردم!
2- شدیدا از اقدام خبرگزاری مهر در حمایت از خبرنگارش در مقابل قلدری های وزیر کشور حمایت می کنم. نه به این خاطر که "پوز وزیر احمدی نژاد بخوره"؛ بلکه به خاطر مسایل صنفی. یادداشت پناه در این رابطه را از دست ندهید.
3- خبر تولد قریب الوقوع آی طنز، خیلی بیشتر از آنکه فکر می کردم با استقبال و لطف دوستان همراه شد. کار حتی به جایی رسیده که قائم مقام حزب SakiIna یعنی جناب جلال سمیعی هم اعلام آمادگی برای همکاری کرده! ای ول خودم... وغیره!
4- آی طنز یه گرافیست می خواد، اورژانسی! خیلی هم آنچنانی نبود، نبود؛ فقط سرکار نذاره...
هم اکنون نیازمند یاری رنگی تان هستیم!
این وب سایت رادیو زمانه را فقط من نمی توانم ببینم یا واقعا زده اند فیلترش کرده اند؟ جل الخالق!
رايحه خوش در 24 رايحه... مناسب هر سليقه...
اول اين خبر بدبو، ولي بامزه را كه خبرگزاري جمهوري اسلامي مخابره كرد، بخوانيد: به گزارش فاكسنيوز، يك زن آمريكايي براي اينكه ساير مسافران، متوجه بوي بدي كه او از خودش ساطع(!) كرده بود نشوند، چند كبريت را چند بار روشن و خاموش كرد تا بوي گوگرد فضا را تغيير دهد (روش سنتي امحاي بعضي بوها، كه گويا بينالمللي هم هست!) اما اين بو باعث وحشت مسافران شد و خلبان ناچار شد تا هواپيما را فرود اضطراري بدهد.
پس از خواندن اين خبر، چند نكتهاي به ذهنم رسيد كه ميتوانيد دماغتان را بگيريد و بخوانيد:
1ـ احتمالا از اين به بعد،
در كنار تابلوهاي هميشه روشن «No smoking»، تابلوي ديگري در هواپيماهاي خطوط هواپيمايي آمريكا روشن خواهد بود با عنوان «No farting»!
2ـ بعيد نيست از اين به بعد در پشت بليتهاي هواپيما در آمريكا، علاوه بر مسافراني كه باردار و يا دچار ناراحتيهاي قلبي و عصبي هستند، از مسافراني كه دچار بيماري گوارشي هستند، هم تقاضا شود كه خدمه را پيش از پرواز در جريان بگذارند!
3ـ پيشنهاد ميشود از كليه مسافران خواسته شود تا علاوه بر حضور در فرودگاه، به مدت يك ساعت و نيم قبل از پرواز، از چهار ساعت قبل از پرواز نيز از خوردن غذاهايي كه حاوي لوبيا، نخود و چيزهاي نفخآور هستند، خودداري كنند.
4ـ به عنوان يك كار فرهنگي ـ امنيتي، ميتوان با تغيير مختصري در شعار مشهور «دير رسيدن بهتر است از هرگز نرسيدن» در اين فرودگاهها و همچنين داخل هواپيما، تابلوهايي نصب كرد به رنگ زرد و نوشت: «دير fartيدن بهتر است از هرگز نـ fartيدن!»
5ـ راستي چقدر ايجاد اختلال و اجبار به فرود اضطراري در خطوط هواپيمايي آمريكا آسان بوده و تروريستها نميدانستهاند (يا شايد هم ميدانستهاند و ما نميدانستهايم. كسي چه ميداند چرا خلبانها تغيير مسير دادند و بوئينگها را كوبيدند به برجهاي دوقلو!).
پ.ن.
خب بابا حق داشتهاند ديگه.
بله. ديدگاههاي باز خديجه خانم از چهرهشان هم پيداست!
به قول شاعر: خود هميپيداست از زانوي تو!

تنها صداست كه ميماند
و ما
آنرا
با مغز استخوان شما
پيوند ميدهيم!
من هيچوقت نفهميدم چرا خيليها فكر مي كنند من وبلاگي به نام ف.م.سخن دارم! راستش را بخواهيد بجز حروف مخفف نام (آن هم به صورت مغلوب: فرجامي. محمود!) هيچ شباهت ديگري بين اين وبلاگنويس و خودم نميبينم و برايم جالب است كه اين همه اختلاف سليقه و فكر، از اصلاحطلبي من تا براندازي او و از اسم حقيقي من تا اسم مستعار ف.م.سخن و بخصوص اختلاف فاحش شيوه نگارش را چطور بعضيها نميبينند؟!
بگذريم. حالا اين ف(فرزاد؟) عزيز در يك نوشتهاي، چيزي هم راجع به من نوشته كه بامزه است و در حقيقت آن مقدمه بيربط (ولي واجب التوضيح!) بالا را نوشتم تا اين مطلب او را نقل كنم. راستي شما هم فكر مي كنيد من اينطوري مينويسم؟
...گفتيم سري به ميرزا محمود خان فرجامي بزنيم ببينيم پنبه چه کسي را جديدا زده. بعضي وقتها پنبهي قدرت را ميزند –که قشنگ است-، بعضي وقتها هم اشتباهي با دستهي حلاجياش ميافتد به جان مردم و به جاي پنبهي قدرت، پنبه و بلکه خود دوستانش را ميزند –که اصلا قشنگ نيست-. آنجا هم خبري نبود و همان علائم راهنمايي و رانندگي بود که پدر ما را با اين سرعت پايين اينترنت براي لود شدن در ميآوَرَد.
فرجامي نمونهي عالي کسيست که اينجا –در کشور گل و بلبل و احمدي نژاد- دست به قلم دارد؛ ابتدا هر آنچه را که در سرش ميگذرد، با شور و شعف فراوان مينويسد، بعد وقتي آن نوشته را دوباره مطالعه ميکند، دو جمله در بالا، دو جمله در وسط، و دو جمله در پايين را ميزند. سپس، چند کلمه را حذف ميکند. آنگاه مطلب را ميگذارد تا فردا دوباره بخواند. فردا صبح، دست و صورت را شـُـسته-نشـُـسته، مطلب را پيش رويش ميگذارد و آن بخشي را که شب گذشته در خواب ديده بود -و دچار کابوس شده بود، ولي بيرون از رختخواب سرد بود و مردد بود از زير لحاف بيرون بيايد يا نيايد و نصفشب آن بخش را تصحيح کند يا نکند -و همچنان کابوس ببيند- که بالاخره تصميم گرفته بود کابوس ببيند ولي فردا صبح نوشته را تصحيح کند، - ولي باز فکر کرده بود، اگر امشب بريزند خانهمان و دست زن و بچهام را با دستبند به تخت ببندند و اين نوشته را پيدا کنند آنوقت من چه خاکي به سرم کنم؟ که باز به خودش دلداري داده بود، نه! انشاءالله امشب نميريزند و من فردا صبح اول وقت، آنرا تصحيحميکنم-- تصحيح ميکند! (جمله، شبيه به جملههاي تودرتوي جنتمکان، خلدآشيان علامه قزويني، -و براي پسند مدرنيستها، شبيه به جملههاي "در جستوجوي زمان از دسترفته"ي مارسل پروست - شد!) خلاصه صبح شد و نويسنده آن بخش را تصحيح کرد و خيالش آسوده شد.
گفتيم نويسنده متن را تصحيح ميکند ولي بعد فکر ميکند آيا اصلا درست است من اين مطلب را روي سايت يگذارم يا نگذارم؟ آينده خودم و خانوادهام چه ميشود؟ فرشتهي سپيدپوشي را روي شانهي راستش ميبيند که توصيه مي کند: "بابا دست بردار! مگر بيکاري واسه خودت گرفتاري درست ميکني! آخر به چه زباني حاليات کنند که اين مملکت جاي نوشتن و اظهار نظر نيست؟" سرش را که بر ميگرداند، شيطان سرخپوش را با چنگال بزرگي در دست ميبيند که روي شانهي چپاش نشسته و در حالي که آتش از دهاناش زبانه ميکشد به او ميگويد "مطلب رو بذار تو سايت! نترس! اون با من! اصلاحطلبان در راهاند و عنقريب پرچم اسلام مدرن را ميکوبند توي فرق سر تماميتخواهان مستبد؛ آنوقت تو ميشوي نويسندهي قهرمان".
نويسنده براي اينکه دل کسي نشکند، "فيفتي فيفتي" نظر فرشته و شيطان را اعمال ميکند و سروته ِ چند جملهي ديگر را ميزند، و چند کلمهي ديگر را حک و اصلاح ميکند و مطلب را روي سايت ميگذارد. البته خودش هم متوجه ميشود که ويرايش هفتادوپنجمش از متن با ويرايش اول، زمين تا آسمان فرق دارد، ولي به خود ميگويد "عيب ندارد، کاچي به از هيچي!". با تمام اين خودسانسوريها، چيزي که عجيب است، اين است که از اين حلواي رقيق شده هم -که کمکم دارد به آب ميزند- ميترسد!
حالا از شوخي و مسايل بيتربيتي گذشته، يعني واقعا درسته كه اطرافيان رييس جمهور، هداياي آقاي احمدنژاد به دانشجوها (به مناسبت آغاز سال تحصيلي در دوم آذر!) را اينجوري بدهند؟
اشتباه نكنيد ها. خدا به سر شاهده منظورم اين نيست كه اين كار براي انتخابات و اين حرفاست. (حالا باشه، به ما چه مربوط؟ بتركه چشم حسود) نه. منظورم اينه كه يعني اين درسته كه به دانشجوهاي خوابگاههاي پسرانه كتاب بدهند و به دانشجوهاي خوابگاههاي دخترانه كَره!
والله من كه عاجزم از تفسير. شايد سيبيل طلا بتونه! ها؟