![]() |
|||||
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|||||
حضرت آیتالله العظمی سیستانی
سلام علیکم.
با عرض ادب و آرزوی تندرستی. حوادث بسیار تلخی در ماههای اخیر در ایران اتفاق افتادهاست که از حیث ناگواری اگر نگوییم در تاریخ معاصر ایران بینظیر است، حتما کمنظیر هست. هزاران نفر مجروح و مضروب شدهاند، صدها نفر دستگیر و زندانی و دهها تن بنا به آمار رسمی کشته شدهاند. علاوه بر اینها اخبار و ادعاهایی مبنی بر شکنجه و حتی تجاوز به گروهی از انسانهای دربند منتشر شده است که شنیدن آنها مو بر اندام آدمی راست میکند.
همهی اینها در حالیست که تا کنون کوچکترین اظهار نظری از حضرتعالی در این خصوص صادر نشده است. پیش از هرچیز لازم میدانم یادآوری کنم که به مشرب و داءب شما مبنی بر پرهیز از امور سیاسی آگاهم و میدانم مکتبی که شما به آن تعلق دارید دخالت در سیاست و وارد شدن به جناحبندیهای سیاسی را دور از شان دین و متولیان آن میداند. امری که نه تنها اشکالی بر آن وارد نیست بلکه با پدیدار شدن آفات عملی ابزار شدن دین در دست سیاست یا بلعکس در دوران معاصر، درستی و فایده آن بیش از پیش آشکار شده است. محتوای این نامه نیز به هیچ عنوان در راستای درخواست مستقیم یا غیر مستقیم از شما برای موضعگیری له یا علیه یک شخص یا جریان سیاسی در ایران نیست و نگارنده اصولا چنین درخواستهایی از شخصیتهای عالیمقامی چون حضرتعالی را –در هر سطحی که باشد- نادرست و مضر میداند.
حضرت آیتالله
موضوع این نامه نه فقط سیاست نیست، بلکه دین و مذهب هم نیست. موضوع این نامه مقولهای به نام انسان است و دلیل نگارش آن به شما نقش مهمیست که شما به عنوان مرجع تقلید عالیمقام شیعیان می توانید در حفظ جان و مال و ناموس انسانها در این زمانهی حساس و استثنایی ایفا کنید. نقشی که کاملا در راستای رسالت دینی شماست.
جناب آقای سیستانی؛ مرجع عالیقدر
آنانی که موفق به زیارت و همصحبتی شما از نزدیک شدهاند بر آگاهی شما از مسائل روز ایران همداستانند. جز این هم نباید باشد و چگونه ممکن است فردی که تا ریزترین مسائل اعتقادی و عملی مورد تقلیدِ دهها میلیون ایرانی قرار میگیرد و کوچکترین حرف و نظرش برای آنان حجت است از روز و روزگار پیروان هموطنش بیخبر باشد؟ گذشته از این شما عنایت خاصی نیز بر ابزارهای اطلاعرسانی نوین دارید که راهاندازی پایگاههای اینترنتی و شبکههای تامین اینترنت در ایران و سایر کشورها توسط نمایندگانتان یکی از نمونههای آن است. در این صورت بسیار بعید است از آنچه در این چند ماه در کوچهها و خیابانها و زندانها و دادگاهها و بدتر از همه گورستانهای ایران اتفاق افتاد خبر نداشته باشید. حتی بسیار بعید است فیلمهای مبهوتکنندهی برخی درگیریها در خیابانهای تهران را از طریق شبکهی اینترنتی که واحد انفورماتیک موسسهی آلالبیت با دستور و تامین هزینه شخص شما اتصال به آن را تامین میکند ندیده باشید. بی انصافیست اگر گمان بریم تصاویر قلبهای دریده و سینههای شکافته هموطنان و همکیشان شما را میلیاردها انسان در سراسر کرهی زمین دیده باشند و مرجع تقلید بزرگ و آشنا به زمانهی ما ندیده باشند.
از این بیانصافانهتر آن است که گمان بریم هزاران آیه و حدیث و روایت که دفاع از مظلوم و حفظ حرمت مسلمان توسط شاگردان باواسطه و بیواسطهی اساتید اسلامشناسی چون شما از بام تا شام برای عوامالناس نقل میشود صرفا در حد گفتار و لقلقهی زبان باشد. یکی از همین روایات بیان میکند که امام اول شیعیان حق میدانست اگر مسلمانی با شنیدن خبر درآوردن خلخال از پای زنی یهودی که در سرحدات حکومت اسلام میزیست؛ از غصه بمیرد.
اما با این اوصاف سکوت شما در این میانه سوالات فراوانی را برای عدهی فراوانی ایجاد کرده است.
حضرت آیت الله سیستانی
آنها از خود میپرسند این سکوت آیت الله سیستانی از چه روست و چرا ایشان که با فتوای عادی و کوتاهی در حد "اقرار تحت شکنجه اعتبار ندارد" میتوانند هزاران نفر را دقیقا مطابق شرع اسلام از بند و بلا یا بیآبرویی خلاص کنند از چنین زحمتی دریغ میکنند؟ آنها از خود میپرسند چگونه ممکن است بیشترین تعداد شیعیان و مقلدان آقای سیستانی در ایران باشند و آنگاه اینقدر ایشان از اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی ایران کناره بگیرند؟ آنها میگویند آیا رابطه مرجع و مقلد فقط در حد رسالهی عملیه و احکام نماز و روزه و حیض و نفاس و غسل و خمس و سهم امام است؟ آنها میگویند آیا نجف امروز از نجف زمان مرحوم آخوند خراسانی که چنان نقش پررنگی در تحولات سیاسی و موج حقطلبی و آزادیخواهی مردم ایران در عهد قاجار داشت؛ فاصلهی مکانی بیشتری از ایران گرفته است؟ آنها میگویند جان انسانها در این زمانه از انحصار تنباکو در زمانهی میرزای شیرازی کماهمیتتر است که در آن زمان خرید و فروش و استعمال آن "بای نحو کان در حکم محاربه با امام زمان" تشخیص داده شد اما در این زمان حتی از نقل یک حدیث و روایت در باب حرمت شکنجه (احتمالی) دریغ میشود؟
و بسیاری سوالات دیگر در اینجا جای ذکر آنها نیست و اگر مایل باشید میتوانید برخی از آنها را از نمایندگان و معتمدین شریفتان در ایران بپرسید. افرادی چون آقایان شهرستانی، سیدان و موسوینژاد که این بزرگوار آخری اتفاقا به خاطر آنکه پدرزن شخصی به نام محمدعلی ابطحی است شاید ناقل نظرات بهتری در این خصوص باشد.
حضرت آیتالله
هزاران میلیارد تومان تا کنون از سوی مقلدان حضرتعالی در ایران با طوع و رغبت به نمایندگان شما تحویل داده شده است و این حجم چنان عظیم است که نمایندهی شما در ایران؛ یعنی آقای شهرستانی رسما به دفتر بعضی از مراجع دیگر کمک مالی میکند و نمایندگان شما با بخشی از این وجوهات تاسیسات عظیمی را از مدرسه و کتابخانه و مرکز تحقیقات گرفته تا شبکه کامپیوتر و مرکز طراحی بازیهای کامپیوتری در سراسر جهان اداره میکنند. اینها در حالیست که خود شما در خانهای محقر و با سادهزیستی تمام زندگی میکنید.
مباد که آنهمه وسایل و امکانات مادی و اندوختههای علمی و معنوی و زهد و ورع، در روز مبادا، ملجایی برای انسانهای مظلوم و دلشکسته یا دست کم مرهمی بر روح زخمخوردهشان نباشد.
و کار به جایی برسد که بخشی از همان مقلدان معتقد به این نتیجه برسند که اگر بخشی از وجوهات اهدایی را در این سالها صرف تاسیس و تقویت بنیادی مردمی برای حفظ حقوق انسانی خود میکردند اکنون ملجا و پناهگاهی داشتند که دست کم از آنها در این توفان حادثات دلجویی کند.
گفتن شرط بلاغ البته با مرجع عالیقدری چون شما بیادبیست ولی چه خوب بود اگر در حد بیاعتبار دانستن اقاریر تحت فشار یا حفظ حقوق اولیهی زندانیان یا حرمت شکنجه، با نقل احادیث و روایات متواتری که در این زمینهها هست در این قضایا وارد میشدید. اگر چنان نبود (که خدا کند نباشد) موضوع برای وقایع اخیر سالبهی به انتفاء موضوع بود و اگر چنان بود بدون هیچ دردسر و حتی موضوعگیری صریحی در حفظ جان و حرمت انسانهای زیادی نقش ارزندهای ایفا میفرمودید.
امیدوارم این چند کلام موجب ملال خاطر شریف نشده باشد.
محمود فرجامی
پوپر در سخنرانی بدیعی در باب فیمینیسم و حقوق زنان، به تاثیر شگرفی که اختراعاتی نظیر اجاق خوراکپزی بر این جنبش گذاشته است میپردازد. از نظر او حقی که مخترع اجاق خوراکپزی بر رهایی و پیشرفت اجتماعی زنان داشته است اگر از نقش نظریهپردازان و مبارزان این جنبش بیشتر نباشد کمتر نیست. واقعا اگر قرار بود زنان –که در همه جای جهان بیشتر از مردان به کار خانه میپردازند- برای پختن هر غذا روی اجاقهای هیزمی وقت زیادی را صرف میکردند فرصت کافی برای ارتقای علمی و فرهنگی و در نتیجه بیداری و احقاق حقوق خود داشتند؟
متن این سخنرانی جالب که البته عمیقتر و تحلیلیتر از این چند خط است را میتوانید در کتاب «زندگی سراسر حل مسالهاست» بخوانید. اما دلیلی که من به آن اشاره کردم، ادای احترام به دوستی نازنین و تازه درگذشته به نام نوید مجاهد است.
نوید مرد جوانی بود از یزد با بیماری حرکتی شدیدی شبیه به اماس. او در این سرزمین گل و بلبل مثل تمام معلولان و جانبازان نمیتوانست به راحتی از منزل بیرون بیاید. آنهایی که فقط از پا افتادهاند و روی ویلچر هستند برای بیرون آمدن با هزار مشکل مواجهند چه رسد به کسی که بیشتر اعضای بدنش بیحرکت و تقریبا به حالت درازکشیده باشد.
به همین خاطر آن نازنین نتوانسته بود تا دورهی راهنمایی بیشتر درس بخواند. اما نبوغ داشت و در برنامهنویسی تحت وب عالی بود کارش. تقریبا هیچ کاری نبود در برنامهی موویبل تایپ که او نتواند انجامش دهد. ASP و .NET را آنقدر مسلط بود که هم برنامهی صفرکیلومتر می نوشت و هم برنامههای ناقص دیگران را وصله پینه میکرد. با آژاکس هم آشنا بود و البته از جاوا اسکریپ هم سر درمیآورد. اینها در حالیست که او بجز اینترنت تقریبا به هیچ چیز دیگری دسترسی نداشت و در مقابل هزار تا هزارتا مهندس نرمافزار دانشگاه رفته داریم که یک برنامهی کوچک را هم نمی توانند روی وب به سرانجام برسانند.
اما نبوغ و پشتکار این پسر شهرستانی باورنکردنی بود. او جزو اولین کسانی بود که به صورت رایگان بر روی وب شروع به آموزش کسانی کرد که دوست داشتند با استفاده از موویبل تایپ برای خودشان به صورت مجزا وبلاگ بزنند. بسیاری از افراد ساخت یا بهبود وبلاگشان را مدیون او هستند. یکیاش خود من. آن گفتهی پوپر را از این جهت بود که آوردم. نوید و امثال او حق بزرگی بر جنبشهای آزادیخواهانه ای که در وبلاگستان و حتی کل جامعه شکل میگیرد دارند.
علاوه بر اینها نوید یکی از فعالان بزرگ و جاویدان در عرصهی حقوق معلولان است. او با صرف وقت و حتی هزینهی شخصی سایت special.ir را راه انداخت و صدها معلول ایرانی را تشویق کرد که بهطور رایگان بر روی این سایت تخصصی و یا سایتهای عمومی وبلاگ بنویسند. او این کار را زمانی شروع کرد که اصولا مفهوم وبلاگ درایران برای همه تازه و بکر بود. به خاطر تلاشهای او بود که معلولان بسیاری که اکنون در وبلاگستان فعال هستند، به جای آنکه زانوی غم بغل بگیرند و با افسردگی در انتظار تقدیر مقدر بنشینند سالهاست از خودشان، از مشکلاتشان، از زندگیشان می نویسند. او به تکتک دوستان و همدردان وبیاش سرکشی میکرد و خواستههای شخصی بسیاری از آنها بر روی وبلاگشان اعمال میکرد. به آنها امید میداد.
او یک فعال اجتماعی به تمام معنا بود. آدمی که نه فقط از پا ننشست بلکه دست بسیاری را هم گرفت و بلند کرد. به نظرم جا داشت و دارد که نه فقط در وبلاگستان بلکه در سایر رسانهها هم از نوید و کارهای بزرگی که کرد یاد شود. کار بزرگ چیست؟ جز این است که یک نفر با کمبود کامل امکانات، بدون هیچ چشمداشتی، بیشترین کمک را به دیگران بکند؟ آن هم در عرصهای که مظلومترین است؟ اصلا وجود این انسان نماد امید و تلاش و حرکت بود.
او سه شنبه مرده است و من امروز خبردار شدم. مرگش چندان ناگهانی نبوده، یعنی بیماری هی پیشرفت کرده تا از پاانداختهاش. اما شما باور میکنید ما تا روز یکشنبه داشتیم روی یک پروژهی نرم افزاری کار میکردیم؟ باور می کنید تا آن روز او روزی هشت ساعت تمام (حداقل) آنلاین بود و بیشتر وقتش به تکمیل نرمافزاری که قرارش را گذاشته بودیم میگذراند؟
میخواهم این نوشته رنگ و بوی احساسات مرا نگیرد مبادا بر یادکرد کارهای بزرگی که نوید کرد و حق بزرگی که مستقیم و غیر مستقیم بر گردن ما و اجتماع ما دارد اثر بگذارد. ولی قلبم جریحهدار شده. سه سال است که من هر روز یا هر هفته با چت کردهام. چند کار را با هم به سرانجام رساندیم و من هیچوقت کوچکترین کجخلقیای از این آدم ندیدم. با آن وضع روحی و عصبیای که داشت، نهایت عکس العملش در برابر من که همیشه در حین کار کجخلق و سختگیر هستم این بود که چت نمی کرد. و البته اغلب اوقات مشخص میشد که حال جسمی و روحی او خوب نبوده و بعدا عذرخواهی می کرد. خیلی مودب بود. خیلی. اصلا انگار از نسلی دیگر بود.
باهوش بود و نکته را میگرفت. احساس میکردم تنها برنامهنویسی بود که میفهمید من چه می گویم و چه میخواهم و اغلب با سرعت زیاد و هزینهی کم، کاری که میخواستم را انجام میداد. خیلی وقتها هم پولی نگرفت. مثلا برای نسخهی اولیه آیطنز یا ارتقا همین وبلاگ.
کلافهام. فقط در طول یکسال گذشته، علاوه بر این مصائب ملی عمومی که همگی دیدهایم؛ مرگ دوستم را با خبر شدم آن هم در چه وضعیتی؟ اسام اسی از او به دستم رسید که از همه دوستان برای شرکت در سالمرگ برادرش سپاسگزاری کردهبود؛ اما زیرش نام خواهرش بود! تماس گرفتم و خشکم زد. دوستم یک سال بود که مرده بود و من بیخبر بودم... منوچهر احترامی مُرد و آنهم در حالیکه من به دیدنش عادت کرده بودم. در حالی که هر هفته برای کتاب کردن بیوگرافیاش به خانهاش میرفتم و عصر همان روزی که درگذشت هم می خواستم به خانهاش بروم. همین چند ماه پیش هم جوان دیگری با مرگش حالم را دگرگون کرد. او را از روی وب پیدا کرده بودم. از اراک بود؛ مبلغ مناسبی میگرفت و فایل فلش میساخت. او را هم تحسین میکردم که چطور از همان مهارت نسبتا عادیاش؛ با پشتکار و خوشقولی پول درمیآورد و کار امثال منی را راه می اندازد. هربار باهاش چت میکردم. این بار چند روزی آنلاین نشد. تماس گرفتم با موبالش و برادرش گفت مرده است!
بگذریم... قرارم بود موضوع شخصی نشود. باید به جای این حرفها از همهی کسانی که دستشان به جایی میرسد بخواهم بیایید برای به یاد ماندن نوید مجاهد، یکی از معماران وبلاگستان، یکی از فعالان معلولان، یک نابغهی جوان و یکی از معدود -معدود- آدمهایی که تا یک روزمانده به مرگش کار میکرد و درست کار میکرد، کاری کنیم. مجسمهای، برنامهای، گزارشی، یادبودی چیزی.
قرار بود برنامهای که با نوید مدتها رویش کار میکردیم بر روی سایتی که برای آن قراداد بستهبودیم «همین امروز» آپلود شود. سری زدم و دیدم هیچی نگذاشته. همهی برنامه الان روی کامپیوتر شخصی او در یزد است و بعید است من هم دل و دماغ و رو و رحیهی آن را داشته باشم که از خانوادهاش سراغ بگیرم. یاد منوچهر احترامی به خیر. آخرین بار که به خانهاش رفتم، با هزار اصرار کمی سوپ برایش بردم چون سرماخورده بود. وقتی خواستم بروم، دم ماشین یاد قابلمه افتاد. خواست برود بیاورد که گفتم دفعه بعد. چند بار اصرار کرد که شسته و آماده است و بگذار بروم بیاورم و هر بار من گفتم مگر این بار آخر است که همدیگر را میبینیم؟!
حالا چیزهایی از من در خانهای در شهرک نیروی هوایی تهران و در یزد ماندهاست. آنها تکههایی از قبلم هستند که اگر هر ماه نشکند انگار کار خدا لنگ میماند...
آه... باز هم که نوشته احساساتی شد. قرارم بود که فقط از نوید بنویسم. کمترین کاری که از دستم برمیآید. برای نوید مجاهد. بلاگر مژده و مدیر اسپیشیال و برنامهنویس دلسوز آی طنز و دوست و حامی و راهنمای صدها بلاگر دیگر. کسی که آدرس ایمیلش [email protected] بود و تا آخرین روز حیاتش بر روی آیکنش در فیس بوک و جی تاک نوشته بود ?Where is my vote
یک همچو آدم فعالی بود آن بیمار مبتلا به ام اس پیشرفته در کنج اتاقی در شهر یزد با آن اسم بامسمایش: نوید مجاهد.
جایی به طنز خواندهبودم که بر روی سنگ قبر یک مرگاندیش (hypochondriac یا بیماری روانی با توهم توطئه) نوشته شده بود: «نگفتم؟»! حالا هربار که میخواهم به دعوت دوستان درباره رسانه بنویسم یاد همان میافتم! البته از این باب که اگر خودم بخواهم دراینباره بنویسم همهاش باید از روزگاری که چنین وضعیتی را پیشبینی میکردم، شاهد بیاورم و بگویم «نگفتم؟». البته تا پیش از این بیشتر نقش آن رفیق غرغروی گالیور در کارتون محبوبش را گرفته بودم که تکیه کلامش «من میدونستم...» بود!
اما الان می خواهم درباره رسانهی مستقل و واقعا ملی ایرانیها –که قطعا تلویزیونی است یا شامل تلویزیون هم می شود- چند نکتهی عملیاتی بگویم. نظرات من دربارهی چنین تلویزیونی از سال 82 به صورت پراکنده بر روی اینترنت منتشر شده است و دربارهی تاریخچهی تلویزیون هم سلسله مقالاتی در صفحه رسانه روزنامه شرق چاپ کرده بودم. هم در آن مطالب وبی و هم در نشستهایی با افرادی نظیر عمادالدین باقی و بهروز قریبپور و خیلیهای دیگر دربارهی لزوم ایجاد چنین شبکهای و ضرورتهای فرهنگی و سیاسی آن (و حتی جزئیات اجرایی) از بُعد ملی حرف زیاد زده بودم که البته معمولا با آنها همدلی میشد اما هیچ کار جدیای بر آن اساس نشد...
بگذریم. من در این نوشتار به جای تاکید بر لزوم تاسیس چنین شبکهای (که واضح و روشن است) چند نکته و پیشنهاد اجرایی را بطور گسسته ارائه میدهم. به گمانم این مطلب برای هر کسی که در فکر تاسیس یک شبکهی ماهوارهای ملی باشد–به ویژه با عنایت به پتانسیل وبلاگستان- ارزش یک بار خواندن را داشته باشد و استفاده از این نظرات برای هر کسی که هدفی واقعا ملی و انساندوستانه را دنبال کند طبعا آزاد است. در بعضی جاها هم نام افرادی از وبلاگستان را میبرم که طبعا فقط در حد مثال و برای تقریب ذهن است و هیچ هماهنگی ای با افراد مذکور در این زمینه نشده است.
1- چرا نیاز داریم؟
در اهمیت فراوان و فوری یک رسانه مستقل، خصوصی و قدرتمند برای ایرانیها گمان نمیکنم ناگفتهای باقی مانده باشد که من بخواهم بگویم. تاثیر تلویزیون در ایران عظیم است. زیان اصلی این صدا و سیمای منفور و مهوع، نه در سیاست، که در فرهنگ است...
در واقع ظهور تندرویها و خرافات فعلی همانقدر که مدیون طرز تفکر و سلایق لمپنترین اقشار از میان سطح پایینترین قشرهای مذهبی ایران است؛ وامدار کوجی زادوریها و ضیاآتابایها هم هست.
برای بهبود این وضعیت وحشتناک ایجاد یک تلویزیون خصوصی آزادیخواهانه با دغدغههای فرهنگی متناسب با سلیقهی ایرانیان ضروری است. در حال حاضر وی او ای و بی بی سی گل سرسبد تلویزیونها فارسی زبان هستند که هر کدام صدها هزار و بلکه میلیونها بیننده دارند. در مورد اولی چیزی نمیگویم اما در مورد بی بی سی که بسیار حرفهای تر اداره میشود میتوانم بگویم خوب است ولی به هیچ وجه کافی و حتی راضیکننده نیست. اولا که مقایسهي آن با شبکههای "عمومی و خانوادگی" مورد پسند قشر متوسط ایرانی اصولا درست نیست. اما از این گذشته و حتی در حوزهی خبر هم بی بی سی بسیار محافظهکار است، نه فقط در سیاست بلکه در همه موارد. این تلویزیون بسیار کند هم هست. حتی در یافتن و برجستهسازی اخبار هم جسور و حرفهای نیست و دنباله رو سایتهای دولتی و یا ویدئوهای بینندگان است...
هرچند که حرف اصلی من اصلا این نیست. حرفم این است که این رسانهها در بهترین حالتهایشان هم نمیتوانند جای یک شبکه عمومی ایرانی را بگیرند. تلویزیونی که هم سریال خانوادگی پخش کند؛ هم خبرهای خوب و موثق و بیطرفانه بفرستند، هم به هنر و فرهنگ اهمیت بدهد، هم به روز باشد و مولد. یک رسانهی ملی.
2- چه باید کرد؟
راهاندازی یک تلویزیون ماهوارهای پول زیادی میخواهد. چنین پولی را به صورت یکجا یا ممکن است دولتهایی که بودجهای برای این کار اختصاص دادهاند تامین کنند یا افراد ثروتمند. دستهی اول خواستههای آمرانهی سیاسیای دارند که ممکن است با منافع ملی و مردمی ایرانیان در تضاد باشد و دستهی دوم خواستههای اقتصادیای در سر میپرورانند که در نهایت همکاری افراد صلاحیتدار را سخت و حتی غیرممکن میکند. و معمولا هیچ کدام هم دغدغههای فرهنگی جالبی ندارند که شور و شوقی برانگیزانند. من فکر می کنم از میان خبرنگاران و بلاگرها افراد برجسته و معتبری که خوشبختانه کم هم نیستند باید آستین را بالا بزنند.
3- چطوری؟
با استفاده از کمکهای خرد و کلان هموطنان. شعار خوبیست؛ اما آیا واقعا عملی است؟ آیا واقعا میتوان روی هزاران نفری که از سراسر دنیا اعلام کردهاند به تاسیس چنین رسانهای کمک برسانند حساب کرد؟ آیا در عالم واقع ممکن است به صرف اینکه یک عده در حوزهی رسانهها اعتباری در بلاگستان یا خارج آن دارند بتوانند روی کمکهای مالی مردم هم حساب کنند که به صرف یک فراخوان یاری کنند؟ ابدا!
ایدهی من دقیقا از همینجا شروع میشود:
4- اینطوری!
هیچ آدم عاقلی که با زحمت پول بدست آورده باشد حاضر نخواهد شد به طور جدی به صرف یک نام (نبوی باشد یا جامی یا هرکس دیگری، فرقی نمیکند) بر روی یک طرح مغشوش اما دلربا سرمایهگذاری کند. کمکها هم معمولا در مرحله شعار خواهد بود و در عمل بسیار کمتر از آن است که بشود روی آن حساب کرد. تازه با این روحیه پرتوقعی که ما ایرانیها داریم، اگر کمکی به این صورت بشود آغاز مکافات است. فرض کنید یک نفر هزار دلار یکجا داده و خودش را محق میبیند که در تمام ساختار یک رسانه تا ابد دخالت کند و سر آخر هم بگوید آی خوردند آی بردند!... آه نه؛ ولش کنیم...
ولی این کار راه حل دارد. راه حل من اینست که یک شرکت سهامی (یا هر مابه ازای مناسبی که در قانون آن سو هست) در یک کشور خارجی برای راه اندازی این رسانه تاسیس شود. بعد توسط هیات موسس (که میتواند شامل جمع معدودی باشد) یک منشور دقیق در مورد اهداف سیاسی و فرهنگی رسانه تدوین شود تا ملت بدانند دقیقا با چی طرف هستند. از آنجایی که این تلویزیون یک تلویزیون خصوصی است باید حتما برای ادامه کار در دراز مدت به فکر آگهی بازرگانی برای استقلال مالی و حتی سودرسانی به سرمایهگذاران باشد. و در کنار آن باید یک دورنمای اقتصادی دقیق در مورد مسائل مالی تدوین شود. کاری که بسیار حیاتی و مهم است و –اگر بخواهم از وبلاگستان مثال بزنم- باید توسط دوستانی در سطح حامد قدوسی و پارسا صائبی تدوین شود و آنقدر دقیق باشد که مثلا نمودار مداخل-مخارج و سودرسانی آن بر حسب زمان با نمودارهای ریاضیاتی ترسیم شود و با یک انتگرالگیری در هر بازه همه بتوانند پیش بینی کنند در فلان زمان طبق برنامه نسبت سود به هزینه چقدر است. یا چقدر از برنامه عقب است...
هر فردی که بخواهد به تاسیس این تلویزیون کمک کند سهام میخرد. نیتش به خودش مربوط است اما منتی سر موسسان نخواهد داشت. این سهام می تواند حتی نوعی اوراق قرضه ملی محسوب شود اما شرکت مربوطه در بازههای زمانی به تمام سرمایهگذاران صورتحسابهای مالی را خواهد داد و حتی در دراز مدت کاملا محتمل است که ارزش سهام آنها به شدت بالا برود.
با همین تکنیک قانونی و اخلاقی، موسسان و مدیران این رسانهی نوپا از مزاحمتهای احتمالی و دخالتهای بیجای سرمایهگذاران و دیگران خلاص میشوند. همانطوریکه وقتی یک نفر چند سهمی از گوگل میخرد حق دخالت در سیاستهای کلان آن شرکت را ندارد پایهگذاران این رسانه هم کار خودشان را بر طبق اساسنامه انجام میدهند و سرمایهگذاران فقط از راههای قانونی (که البته میزان سرمایهگذاری هم در آن نقش دارد) می توانند در اداره این رسانه و تعیین خط مشیها شرکت جویند.
نکتهی محوری این است که اول باید یک مکانیسم مالی بدور از خیالپردازی و منطقی برای این کار طراحی کرد و بعد به دنبال سایر امور رفت.
به نظر من این مکانیسم باید آنقدر عادلانه و دقیق باشد که خود موسسان را هم در برگیرد. مثلا هر کدام از آنها اگر در هریک از بخشهای سرمایهگذاری، طرح، برنامه، ثبت شرکت، اداره موسسه و غیره کار میکنند باید قانونی، ثبت شده و با مکانیسم واحد باشد. این روش علاوه بر مزایای بدیهیاش، در این مورد خاص که شاید بعضی از آنها نخواهند به این کار به عنوان یک کار ثابت نگاه کنند هم به این رسانه برای حداکثر بهرهوری کمک میکند. منظورم چیست؟
5- یک مثال از وبلاگستان
طبعا تا اینجا متوجه شدهاید که ایدهی این کار بر روی وبلاگستان میچرخد و تجربهی موفق رادیوزمانه در زمان مدیریت مهدی جامی نشان داد که وبلاگستان فارسی منبع تغذیهی خوبی برای یک رسانه است. خب حالا اجازه بدهید برای ادامهی بحث از وبلاگستان مثالی بیاورم. دوست عزیزم حامد قدوسی (یک اقتصاد خواندهی خوشفکر، وبلاگر تکنوکرات و البته با دغدغه های انسانی و آزادیخواهانه) را مثال میزنم. فرض حامد کنید بخواهد در حد عضویت در هیات موسسان به اجرا شدن این طرح کمک کند اما بسیار بعید است حاضر باشد حجم عمدهای از فعالیتهای روزانهاش را به این پروژه اختصاص بدهد. طرح من این است که هر کس هرچقدر میتواند برای این طرح وقت بگذارد اما به صورت کاملا جدی و بدون تعارف. در کمترین حالت فرض میکنیم حامد حاضر باشد در مجموع فقط 10 ساعت وقت بگذارد. می توان در قبال این ساعتهای ارزشمند از راهکارهای بسیار مفید حامد برای چینش پلن اقتصادی بهرهمند شد. اجر معنوی و انجام وظیفهی وجدانی به جای خود اما درازایش او می تواند به طور رسمی از کار سهم داشته باشد که این میتواند به شکل ارائه سهام اقتصادی باشد که قانونا به او ارائه می شود هرچند که شاید در حال حاضر ارزش چندانی نداشه باشد.
حالا اگر این وقتگذاری حامد افزایش یابد میزان سهام او بالاتر میرود و طبق یک پروتکل اگر مثلا به هفتهای فلان قدر برسد علاوه بر موارد قبلی میتواند عضویت در هیات مدیره و داشتن حقوق ثابت و مواردی از این دست را هم شامل شود. منتها در همهی اینها و برای همهی افراد این مشخص است که اگر قرار 10 ساعت شد و حتی کاملا رایگان و از سر لطف بود، این 10 ساعت نباید 9 و نیم ساعت بشود. کار دقیق است. (یادمان باشد که ما ایرانی هستیم و اصولا بینظم و اهل کار هیاتی!)
همانطور که گفتم این البته فقط یک مثال است اما مبتنی بر پروتکلی پیشنهادی است که می تواند در مورد همهی پایهگذاران آن رسانه صادق باشد. البته طبیعیست که رفاقت و اعتبار شخصیتی و حرفهای (به خصوص اگر در وبلاگستان باشد) خیلی مهم است. آن بخشی که بیشتر بر رفاقت و اعتبار و میهندوستی استوار است فراخوان عمومی برای کمک و سرمایهگذاری هموطنان است که هر کدام از آنها به وقت خودش باید انجام بدهند و برایش مایه بگذارند. اما از آن که گذشت هیچکس نباید احساس زیان و بیعدالتی کند. هرکس هرچقدر کار کند سهم میبرد و همه کارها هم معین و مشخص است. مثلا شاید یکی بخواهد سرمایهگذاری مالی کند و هم –به تشخیص بخش مربوطه- بتواند برنامه سازی کند. در این حالت سرمایهگذاریاش به جای خود مثل بقیه محفوظ است و ماجرای برنامه سازیاش جدا. به این ترتیب همهی ما میتوانیم بسته به میزان علاقه، وقت آزاد، تخصص و سایر موارد در تاسیس و اداره این رسانه نقش داشته باشیم.
************
از خواص وبلاگ (یا دست کم این وبلاگ) آن است که هر مطلبی را تحلیلیتر می نویسم و روی آن بیشتر وقت میگذارم کمتر خوانده میشود و مورد توجه قرار میگیرد. اما اگر این یکی استثنا بود خبر دهید تا در ادامه، جزئیات بیشتری از این طرح را بر روی وبلاگ بگذارم. حاصل تاملات و تحقیقات یک دغذغهی ذهنی 6 ساله بیشتر از اینهاست...
این روزها از دوستان بسیاری میشنوم یا در وبلاگشان می خوانم که تلویزیون ایران که مثلا میباید «رسانهی ملی» باشد؛ مثل بختکی روی ذهن و روح و اعصابشان افتاده و با دروغها و پلشتیها و وقاحتهایش هر روز آنها را افسردهتر و عصبیتر میکند.
اینکه چرا این رسانه دروغهایی به این بزرگی و اینقدر وقیحانه را تحویل مردم میدهد سوال اصلی این دوستان است که با تکرارش روح آنها را سوهان میکشد.
پاسخ بسیار ساده است و با دانستن یکی از تکنیکهای اولیهی جنگ روانی رسانهای نه فقط رفتار صدا و سیما بلکه عملکرد رسانههایی نظیر فارس و کیهان و جوان و رجا نیز معنا مییابد. این تکنیک بر دو اصل ساده استوار است : 1- آنهایی که با ما نیستند پس علیه ما هستند 2- هر کاری بر علیه مخالفان رواست و هیچ خط قرمز اخلاقیای در این زمینه وجود ندارد.
و آن تکنیک سادهی جنگ روانی رسانهای این است: «برای آنهایی که باور می کنند خوراک تهیه کن و با همین خوراک اعصاب و روان آنهایی که باور نمیکنند را نابود کن.»
بر همین اساس است که این رسانههای دروغپرداز هرگز در پی آن نیستند تا دست کم اندکی از شاخدار بودن دروغهایشان بکاهند، بلکه به عکس تعمدا و در نهایت روداری بر غیرقابل هضم کردن آنها اصرار دارند چرا که آنها فقط به یک طرف قضیه که "باوراندن دروغ به آنهایی که باور میکنند" باشد نظر ندارند بلکه بیش از آن به "تخریب روانی آنهایی که باور نمیکنند" توجه دارند.
این تکنیک متاسفانه معمولا هم خوب جواب میدهد. حتی در مناسبات اجتماعی. آدم آسمانجلی را در نظر آورید که بیدلیل مشغول خط انداختن بر روی ماشین شماست. شما سر میرسید و در حال ارتکاب عمل بالای سرش میایستید و نگاهش میکنید. دایرهی واکنش هایی که در ذهن خود برای چند لحظه بعد که متوجه حضور شما می شود، میسازید در این حدود هستند: فرار میکند... خواهد گفت: ببخشید با ماشین دوستم اشتباه گرفتم... خجالت میکشد و چیزی نمیگوید... خواهد گفت: خوب کردم حالا هم خسارتش را می دهم... از فرط خجالت انگار که گویی مرا ندیده است راهش را میکشد و می رود... میزند زیر گریه و جیغ خواهد کشید که چرا شماها داشته باشید و من نداشته باشم...
حالا فرض کنید که این شخص با دیدن شما، بدون هیچ وقفهای بیدرنگ به سمتتان بیاید، یقه تان را بگیرد، یک کشیده به صورتتان بزند و پلیس را صدا کند که شما را به جرم آسیب رساندن به اموال دیگران دستگیر کند ! در چنین مواردی معمولا به خاطر تفاوت بسیار زیاد و تنافر میان عمل و ذهنیت؛ بهتزدگی و انفعال به وجود می آید. من بارها در کوچه و خیابان دیدهام که در چنین مواقعی با وجود آنکه حق با یک نفر بوده، مدارک و شواهد هم داشته و حتی فیزیک بدنی قویتری هم داشته است، اما به خاطر همین تهاجم روانی نه فقط آن لحظه کم آورده است بلکه بعضا چنان به هم ریخته که تا پایان ماجرا هم قافیه را باخته است.
در مورد این رسانهها وضع بر همین منوال است. در حالی که در کوچه و خیابان شاهد کتک خوردن و کشته شدن خودمان و دوستانمان هستیم، صد بار صحنه کتک خوردنی یکی از آنهایی که با باتوم برقی و اسپری فلفل و چاقو مردم را لت و پار میکرده و بدشانسی آورده و چند ثانیه کتک میخورد نشان داده میشود یا خانمی با چهرهی شطرنجی در تلویزیون میگوید به خاطر تحریک بیبیسی با نارنجک جنگی به اغتشاشگران پیوسته است. (به قول مادرم انگار نارنجک جنگی توی قندان خانهشان بوده!)
وقتی که پای شرافت و آبرو در میان نباشد، وقتی که تمام حیثیت گروه اندکی به وضعیتی خاص گره خورده باشد، وقتی که اعتماد به نفس شخصی و گروهی جای تشخص فردی و اعتبار حرفهای را بگیرد، وقتیکه افکار عمومی به پشیزی نیرزد نتیجه همین خواهد بود که رسانههایی که با پول مردم دایرند فقط به ابزار جنگ روانی به نفع دولت تبدیل شوند.
در چنین شرایطی دیدن و خواندن و شنیدن این رسانهها به یکی از این دو نتیجه ختم میشود: 1- باور و تحمیق؛ 2- ناباوری و تخریب.
رسیدن به این باور برای من برکت بزرگی داشته است. سالهاست که من رادیو و تلویزیون ایران را گوش نمی دهم و نگاه نمیکنم. تا پیش از این هفتهای چند ساعت مخاطب برنامههای خاصی بودم که در چند ماههی اخیر عطای همانها را هم به لقایشان بخشیدهام. باور کنید یا نه؛ من به عنوان کسی که رسما شغلش خبرنگاری است، حتی اعترافات ابطحی و عطریانفر را هم ندیدم.
ماجراهای پس از انتخابات که به جای خود، من حتی فارغ از گرایشهای سیاسی و روشهای آدمفروشانهی صدا و سیمای دولتی ایران هم آنها توهین آمیز می دانم و حاضر نیستم مخاطب آنها باشم. یعنی اگر –به فرض محال- این صدا و سیما با همین روشها برنامهسازی و سلیقهای که بر آن حاکم است، گرایشهای سیاسی اصلاحطلب هم داشت باز من حاضر به دیدن و شنیدن آن نبودم. این رسانهی پلید برای من نماد کژسلیقگی، بدفهمی، هنرنشناسی، بی فرهنگی و در یک کلام توهین به شعور انسانی است که حتی تماس موقتی با آن هم میتواند ذهن و روح آدم را به ویروسهای بیفرهنگی آن آلوده کند. چه رسد به حالا که ابزاری در اختیار عوضیترین مدیران فاشیست کشور هم شده است.
سخنم را کوتاه کنم. توصیهای که به تمام دوستان عزیز دارم این است:
به جای به زانو درآوردن صدا و سیمای نظام اسلامی با کارهایی نظیر تحریم آگهیدهندگان به تلویزیون، مواظب باشید خودتان در زیر این فشار جنگ روانی به زانو در نیایید! آنقدر پول نفت در این حکومت هبا و هدر می رود که اگر حتی یک آگهی هم به صدا و سیما داده نشود باز این رسانهی تحمیق و تخریب به کار خود ادامه دهد. پهلوان زنده را عشق است! شما را عشق است که بتوانید با روحیه و فرهنگی بالا به زندگی و تلاش ادامه بدهید. دیدن فیلم اعترافات همانقدر در روحیهی شما برای ساختن ایرانی بهتر و زیباتر اثر مخرب دارد که سریال یوسف، که مجریهای مزخرف با آن ادبیات حاجیبازاری سوسولیزهشده، که کارتونها نصفه نیمه، که سریالهای زرد با دوبلههای اشتباه...! سیاست بخش کوچکی از این ماجراست.
اگر حریف خانوادهتان نمیشوید. شخصا عمل کنید. تا وقتی که دادگاه مستقل و شرافتمندانهای برای رسیدگی به جنایات شبهجنگی این حجرههای پر از عربده و خالی از شعور و شرف وجود نداشته باشد و تا وقتی که هیچکدام از ما نمیخواهیم با برخورد فیزیکی جلوی گردانندگان آنها بایستیم و رسانههای مردم را به صاحبان حقیقی آنها بازگردانیم؛ تنها راه مبارزه «عدم توجه مطلق» است. عدم توجهی واقعی، نه تظاهر به آن که با خودخوری همراه باشد. وقت و اعصابی که با این روش صرفهجویی میشود می تواند صرف ارتقای سطح فرهنگی ما شود. چیزی که سخت به آن نیازمندیم.
ما که اینکار را کردیم و علاوه بر اینکه اعصابمان راحت شد؛ چند صد فیلم برتر سینما را دیدیم و موسیقیهای خوب را گوش دادیم. هیچ می دانستید دی وی دی هرکدام از شاهکارهای سینما با زیر نویس فارسی فقط هزارتومان قیمت دارد؟
از امروز، هفدهم مرداد 88، روزنامهی تهران امروز با شکل و شمایل و محتوای تازهای منتشر میشود. طبعا این تغییرات محصول تلاش مدیران و خبرنگاران و پرسنل تازهایست که تا آنجا که من میدانم بعضی از آنها (از جمله آرش خوشخو و پژمان راهبر و شهرام فرهنگی) جز حرفهایهای ژانر خودشان هستند . تهران امروز از امروز در 24 صفحه منتشر میشود و در صفحهی آخر آن من ستون طنزی دارم با نام منوریل. این اولین تجربهی روزانهنویسی من در رسانههای کاغذی است. امیدوارم تجربهی ملالآوری از کار درنیاید.
اولین یادداشتم را اینجا میگذارم. برای خواندن بقیه اگر لطف کنید و 300 تومان به روزنامهفروشی محلهتان بدهید هم او خوشحال میشود هم ما سپاسگزار. تازه خودتان هم بعید است با این پولها بتوانید کاری بهتر از خرید یک روزنامه 24 صفحهای تمام رنگی بکنید!
چرا الان؟ چرا اینجا؟ چرا منوریل؟
محمود فرجامی
برای آغاز به کار یک ستون طنز هیچجا بهتر از «اینجا و اکنون» نیست. اول اینکه شک نداشتهباشید تهران امروزی که با آن مواجه هستیم بیشک بهترین جا برای طنازی است. همه جا تمیز، همه جا امن، همه جا شاد، همه پرامید. کافیست آدم سرش را مثلا در خیابان آزادی از پنجره ببرد بیرون تا روحش به پرواز درآید و بر خلاف بعضی از پرندهها که در تهران به پرواز میآیند و در حوالی قزوین یا مشهد سقوط میکنند، تا خود عرش اعلا به صعود خودش ادامه دهد. این از مکانش که به اینجای بحث مربوطه مربوط بود.
و اما مسالهی زمان که به «اکنونِ» بحث مربوط است: امروز هفدهم مرداد است و در سالهای اخیر روز خبرنگار نام گرفته است که انصافا از نظر مناسبت تاریخی بهترین روز برای یک رویداد مهم در عرصهی روزنامهنگاری است. اتفاقا همین پریشب درب انجمن صنفی خبرنگاران ایران در فضای آزادی نسبتا مطلقی پلمب شد که هیچ بعید نیست آن رویداد مهم هم در راستای ارج و قرب نهادن به این روز فرخنده باشد.
خب حالا که همهی مسائل حل و مورد پاسخگویی قرار گرفت برویم سراغ نام این ستون تا هیچ مورد مبهمی باقی نماند و هیچ بهانهای به دست آشوبگران که از فرط رفاه و بیبهانهگی ممکن است ستون ما را بهانهی آشوب خودشان قرار دهند ندادهباشیم.
اسم این ستون را گذاشتهام منوریل به چند دلیل:
1- بهترین نام برای یک ستون طنز نامیست که مابهازای خوشمزه و مضحک و خندهداری داشته باشد و در سالهای اخیر بیشک منوریل با ماجراهایی که داشته از این جهت پیشتاز بوده است.
2- منوریل همانگونه که از نامش پیداست فقط یک خط دارد. انتخاب این نام به ما کمک میکند که خط مشی سیاسی واحدی در این ستون را دنبال کنیم و هر وقت خواستیم مثل بعضی از سیاسیون یکی به نعل بزنیم و یکی به میخ و چند هویت سیاسی متفاوت و بعضی متضاد برای خودمان درست کنیم؛ با عنایت به نام همین ستون لااقل از خودمان خجالت بکشیم.
3- قرار شده مدیر مسئول بزرگ روزنامه تهران امروز، با نظارت دقیق خود بر همهی اجزای روزنامه سوار باشد. با توجه به مشخصات فیزیکی دکتر (ما از این به بعد از ایشان با این اسم یاد میکنیم؛ با تشکر از دکتر رحیمی، دکتر کردان، دکتر بذرپاش، دکتر محسن رضایی، دکتر پورمحمدی، دکتر بهبهانی و سایر دکاتیر) که یادآور فیزیک بدنی محمدعلی ابطحی قبل از حوادث فیزیکی اخیر است، بعید است ایشان بتواند بر منوریل سوار بشود و از این رو احتمال منوریل ما دستخوش سانسور بشود کمتر می شود.
4- میگویند میرزا آغاسی وزیر محمدشاه که به حفر قنات علاقهی زیادی داشت، یکبار مقنیای را به چاهکنی در منطقهای که به آب نمی رسید گمارده بود و بر سفارش خود اصرار داشت. مقنی مربوطه که از اصول مدیریت امروزی اطلاعی نداشت به او گفت این چاه برای شما آبی نخواهد داشت و میرزا جواب داد برای من آب نداشته باشد برای تو که نان دارد! در پروژهی منوریل هم اگر هیچکدام از شهروندان هیچگاه با منوریل به مقصد نرسیدند اما خوشبختانه بار بسیاری از طراحان و مجریان این طرح به منزل رسید و الان توی گنجه یا گاوصندوق (یا هر چیز دیگری که با گاف شروع شود!) محفوظ است. از این رو با انتخاب این نام مبارک و میمون برای این ستون و تکرار هر روزهی آن امیدواریم لااقل برای نگارنده نان داشته باشد؛ والا هم من می دانم و هم شما که از یادداشت و مقاله و طنز و نوشته و حرف و انتقاد و این جور چیزها برای جماعتی که مستحق کتک و کشیده و کوبیدن (یا هر چیز دیگری که با کاف شروع شود!) باشند؛ آبی گرم نخواهد شد.
چند دقیقه ی پیش داشتم در میان اخبار گشتی میزدم که رسیدم به این عکس عجیب با این توضیح که یک بانوی نابینای مسلمان در شیکاگو تصمیم میگیرد برای راهیابی از حیوان اهلی استفاده کند و قاعدتا برای این کار استفاده از سگ به او پیشنهاد میشود که برای کمک به نابینایان در دنیا مرسوم است. اما این خواهر دینی میگوید که بنابراین اعتقادات دینیاش استفاده از سگ ممنوع است و به جایش از یک حیوان اهلی دیگر که نجس نباشد برای راهنمایی کمک میگیرد: اسب!
منبع خبرگزاری فرانسه است و عکس هم کره اسبی را نشان میدهد که خواهر مسلمان ما در نهایت اعتماد به نفس آن را با خود در خیابان راه میبرد و حالالتصویر هم که با همدیگر در سرویس حمل و نقل عمومی حضور دارند.
البته من که هرچقدر در منابع اسلامی گشتم ممنوعیت استفاده از سگ برای کمک به نابینایان را پیدا نکردم ولی لابد این خواهر مسلمان محجبهی ما یک چیزی میدانسته که به جای یک سگ کوچولوی ملوس یک نره خر... ببخشید کره اسب یغور را با خودش در کوچه و خیابان و اتوبوس و اداره را راه انداخته است تا به جای بوکشیدن و پارس کردن، نشخوار کند و شیهه بکشد.
حالا اینکه اهالی شیکاگو با دیدن بانویی که به همراه یک کره اسب قدم میزند یا مثلا مواجهه با این دو بزرگوار (لااقل یکیشان که هست!) در راه پلههای یک مجتمع مسکونی چه حالی بهشان دست می دهد به کسی مربوط نیست. جرات دارند یک مو از سر همدم با وفای خواهر دینی ما کم کنند یا زبانم لال با موجود نجس و ضد اسلامی و پلیدی به نام «سگ» جایگزینش کنند تا ببینند چه به حال و روزشان بیاوریم. مساله مساله اعتقادیست، شوخی که نیست. حالا باز چین و اویغور و روسیه و چچن و این چیزها بود یک چیزی؛ ولی در این طور موارد غیرت دینی ما چه میشود؟ جرات دارند امتحان کنند. خاکشان را به توبره میکشیم؛ خصوصا الان که اسبش هم مهیاست! اصلا همین مراتی و نجفزاده به جانشان میاندازیم که از بمب میکروبی روی اعصاب و روان میلیونها نفر اثر مخربتری دارند.
من یکی که از همین الان برای سلامتی بانو و راهنمای نجیبش دست به دعا برداشتهام و امیدوارم به کوری چشم غربیان کافری که همه می دانیم شعارهای آزادی بیان و حمایت از حقوق انسانها و حیواناتشان دروغی بیش نیست؛ روز به روز کره اسب عزیزمان بزرگ و بزرگتر شود. آنقدر بزرگ که توی هیچ ماشینی جا نشود، آنقدر بزرگ که از همه راه بگیرد، آنقدر بزرگ که از همه جای شیکاگو با چشم غیرمسلح دیده شود... اصلا آنقدر بزرگ شود که –بعد از صد و بیست سال- وقتی که جان به جانآفرین پراند؛ تاکسیدرمیاش کنیم و در کنار مجسمهی آزادی نصبش کنیم. یک جور اسب تروای اعتقادی در دل شیطان بزرگ.
اینک ایستادهاست در برابرت
آنکه میبخشید و فراموش میکرد
آنکه میبخشید و فراموش نمیکرد
و آنکه بخشیدن را به فراموشی میسپارد
من!
نگاهی کرد از سر تحقیر
آن بلندای چرخنده
اکنون ایستادهام در برابرت
با شمشیری
و سپری
و خودی
همه چوبین
ترکخورده
زنگار گرفته
و دندانهایی
همچون سرب بر هم فشرده
و شقیقههایی که خون را به چشمخانه پرتاب میکند
هوه...هاه
هوه...هاه
همه توانت از باد است هیولا
راست میگفت اسپانیایی سرگردان
و حالابادی در سر من است
چون آن
هوه... هاه
هوه... هاه
جز این نگفت آسیاب مغرور
و جز لبخندی نزد
از سر تحقیر
مرد ایستاد
و آسیاب چرخید
- اینک من و اینک تو
و بادی که اندک اندک آفتاب ظهر تابستان توانش میستاند
و بادی در سر من که توفانیام میکند
دندان قروچهی من
و قرچ قرچ چرخهای تو که از حرکت بازمیماند
هیچ نبودی و نیستی ای آسیاب بزرگ
جز هیولایی بادتوان
که نمیباید فراموشت میکردیم
اینها را گفت
نگاهی از سر تحقیر به بالا افکند
و رفت
مردی که جز سرب در دهانش
و خون در شقیقههایش
و باد در سرش
نبود.
دیگر کسی فراموش نکرد و نبخشید
و هیولا
نچرخید!
---------------
محمود فرجامی- 11 مرداد 88
آقای ابطحی عزیز
اعترافات منسوب به شما را خواندم. همگی به نقل از خبرگزاری فارس بودند و ایرنا. این نخستین دلیل بر بیپایگی آن بود چرا که به تواتر دیدهایم این راویان کذاب در روز روشن و در انتقال حقایقی بدیهی، با وقاحت تمام وقایع را وارونه میکنند؛ چه رسد به چنین ماجرایی که اصل بر وارونهسازیست. حتی از ورود خبرنگار شبکه پرستیوی هم به صحن دادگاه خودداری شده چه رسد به رسانههای مستقل.
دومین دلیل روشنتر از اولی است و همین چهرهی شماست. هنوز باورم نمیشود شما به این چهره درآمدهباشید. نه از آن رو که گمان نمیکردم تحت فشار و شکنجه باشید، بلکه به این خاطر که همواره دیدم کسانی که به زندان و به خصوص سلول انفرادی میروند، هرچقدر هم که زیر فشار باشند باز هم چاقتر میشوند. دلیلش هم روشن است: کسی که در یک فضای تنگ و محصور است، فعالیتی نمیکند که انرژی مصرف کند؛ در نتیجه عموما با همان غذای اندک زندان هم چاق میشود.
اما شما نه تنها چاق نشدهاید و لاغرتر شدهاید بلکه نوعی حالت بیمارگونه از چهرهی تکیدهتان هویداست. گویی به شما داروهای قوی اعصاب و روان و حتی روانگردان تزریق کردهباشند.
همهی اینها اگر قابل رد و انکار باشد (و دیوار حاشا هم که در این چند سال تا ثریا بلند شده است) نفس دستگیری و نحوهی نگهداری شما تمام این اعترافات را زیر سوال میبرد. بنا بر چه مدارکی و به چه اتهامی بازداشت شدید؟ کجا نگهداری شدید؟ حق دستیابی به وکیلتان چه شد؟ چگونه تفهیم اتهام شدید؟ حق ملاقات با خانوادهتان کی محقق شد؟ هیات منصفه کجا بود؟
در چنین شرایطی اگر اعترافاتی که خبرگذاریهای دروغ و وقاحت و ریا به نقل از شما منتشر کردهاند را واقعا هم گفته باشید هیچ ارزشی ندارند و ذرهای از ارزش شما برای ما کم نمیکنند. شما آدم بی نام و نشان و فرصتطلبی نبودهاید که به طمع خام چند صباحی عضو گروهی شوید و در آستانهی انتخابات به ظهور برسید و بعد طی چند ساعت بازجویی و تهدید اعترافات آنچنانی کنید و خوشرقصی را هم به آن اضافه کنید. شما آدم شناخته شدهای هستید که فقط وبلاگتان گواهی میدهد یکی از رجال سیاسی خوشفکر و متشخص ایران بوده و هستید و هفتههای متمادی زیر فشار سنگین و خردکنندهای که شاید تصورش هم برای ما سخت باشد مقاومت کردهاید. دست کم دوازده سال عملکرد سیاسی شما در دوران اصلاحات و شش، هفت سال حضورتان در وبلاگستان با نیم ساعت زیر سوال نمیرود.
آقای ابطحی عزیز
به تعداد تمام روزهایی که مقاومت کردهاید، به تعداد تمام یادداشتهای وبلاگتان که بیشتر آنها در دفاع از آزادی و حقوق انسانها بود، به گَرَم گرَم وزنی که کم کردهاید، به تعداد موهایی که در همین چند هفته سفید کردهاید و به اندازهی تمام رنجهایی که کشیدهاید و خواهید کشید نزد ما عزیز هستید و عزیزتر شدهاید.
مناصب دولتی هیچ ارزشی برای ما ندارند اما فراموش نمیکنیم که شما در هنگامی به وبلاگستان آمدید که معاون رئیس جمهور بودید و پیش از آنکه وبلاگ نوشتن تبدیل به یک پز برای سیاسیون و دولتیها باشد به خاطر همین حضور گرمابخشتان هم مورد تهمتهای فراوان واقع شدید. هیچکدام از اینها را از یاد نخواهیم برد.
آقای ابطحی آغوش ما برای شما بازتر از گذشته است. زودتر بیایید. منتظریم. کارها داریم...
محمود فرجامی؛ یکی از هزاران دوست و دوستار شما