بايگانی March 2009

امسال بیشعوری ممنوع است... حتی برای شما دکتر عزیز!

اگر در طول عمر این وبلاگ و در میان چند صد نوشته، چند کار خوب یافت شود؛ یکی‌اش ایده‌ی مبارزه با بیشعورهاست که پارسال درباره‌اش چند مطلب نوشتم (از اینجا شروع شد و دراینجا واینجا به طور دقیقتر دنبال شد) و بازتاب‌های بسیار وسیعی یافت. البته ایده‌ی اصلی از آن دکتر خاویر کرمنت است که کتابش را هم ترجمه کرده‌ام و برای انتشار به نشر افق سپرده‌ام. بنابر تعریفی که وامدار همین پزشک عزیز است بیشعورها کسانی هستند که با وقاحت، رفتارهای احمقانه‌ای را به نفع خودشان و ضرر دیگران در پیش می‌گیرند و معمولا به طرزی هوشمندانه تجاوز به حقوق دیگران را تبدیل به عادت خود می‌کنند.

بنا بر همین تعریف اکیدا باید از خلط بحث بیشعورها با بحث احمق‌ها اجتناب کرد. احمق‌ها نمی‌فهمند و تجاوزشان به حقوق دیگران معمولا از حماقت و نادانی سرچشمه می‌گیرد اما بیشعورها با زیرکی و در کمال آگاهی، به حقوق دیگران تجاوز می‌کنند. به همین خاطر باید احمق‌ها را با مدارا و صبوری آگاه کرد ولی بیشعورها را – که معمولا از سطح سواد و دارایی بیشتری هم برخوردارند- رسوا کرد.


برای آگاهی کامل از مبحث بیشعوری و روش‌های تفکیکی شناخت و مقابله با بیشعورها باید تا هنگام انتشار کامل کتاب که حدود 280 صفحه است (الان نسخه‌ی ویراستاری شده‌اش دست من است) صبر کنید، اما گمان می‌کنم برای رسوا کردن این جماعت باید هرچه زودتر بخشی از وبلاگستان را به این کار اختصاص دهیم. البته تا به حال دوستان زیادی از من خواسته‌اند که سایتی برای این کار راه بیندازم اما به دلایلی چندی، که مهمترین آنها نداشتن وقت کافی است، از این کار معذورم؛ ولی گمان می‌کنم اگر هر کدام از ما، بدون کینه و یا قصد بردن آبروی افراد، سعی کنیم افراد و سازمان‌هایی که آگاهانه حقوق ما را ضایع می‌کنند را با نوشتن یک یادداشت شفاف حداقل ادب کنیم، گام بزرگی در مبارزه با بیشعوری فراگیر در جامعه‌مان برداریم.


بیشعوری در همه جا می‌تواند شیوع یابد اما یکی از مواردی که شدیدا نیاز به بیشعوری زدایی دارد حوزه‌ی پزشکی است. اصولا بیشعوری با قدرت رابطه‌ی مستقیم دارد و هرکجا که قدرت متمرکزتر و از نقد دورتر باشد، بیشعوری بیشتر رواج می‌یابد. از این نظر هیچ حوزه‌ای مانند پزشکی نیست. فقط در موارد پزشکی است که یک نفر، هرچقدر پولدار، با سواد و قدرتمند باشد، چنان به موضع ضعف می‌افتد که چاره‌ای جز اطاعت ندارد. اگر من و شما می توانیم به بی‌نزاکتی یک فروشنده، ورزشکار، مدیر، کودک، سیاستمدار و هر کسی در هر موقعیتی واکنش نشان دهیم اما گمان نمی‌کنم وقتی با حالتی نزار روی تخت بیمارستان افتاده‌ایم چنین جراتی داشته باشیم. بعید می‌دانم کسی در ایران زندگی کرده‌باشد و تا به حال بارها و بارها این موقعیت را تجربه نکرده باشد که علی‌رغم پرداخت هزینه‌های گزاف، از وظیفه‌نشناسی یا توهین به شخصیت انسانی‌اش توسط پزشکان یا حتی کادر زیر دست آنها عمیقا آزرده نشده باشد (با ذکر این نکته‌ی تکراری که "البته همیشه اینطوری نیست"). آیا به راستی پزشکی که سال‌ها درس خوانده یا پرستاری که دوره‌های مختلفی دیده، هیچکدام نمی‌دانند و نمی‌فهمند که این مادرمرده‌ای که زیر دست آنهاست آدم است و حقوقی دارد؟ آیا کادری که روزی ده بار خودشان را همکارانشان در آمریکا و اروپا مقایسه می‌کنند نمی‌توانند یک دهم رسیدگی و احترامی را که آنها نثار بیمارشان می‌کنند به بیماران ایرانی عنایت کنند؟


دولت مراکزی را برای رسیدگی به تخلفات بزرگ پزشکان از نظر اخلاقی (مثلا اگر به بیمارشان تجاوز کرده باشند) یا تخصصی (مثل اوقاتی که پزشک با تشخیص کاملا اشتباه باعث مرگ یا نقص عضو بیماری می‌شود) به وجود آورده است؛ اما آیا ماجرا همه همین است؟
موضع بیمار اصولا در همه جای دنیا موضع ضعف است. او باید مطیع پزشک باشد تا بهتر شود؛ اما همین امر باعث آماده شدن محیط بسیار مناسب برای بیشعوری است. امان از وقتی که گرانبهاترین گروگان آدم در ضعیف‌ترین موضع دست بیشعورها باشد: جان!
از خودم چند نمونه‌ای را به مصداق مشتی نمونه‌ی خروار بیاورم. در شیراز سرما خوردم و نزد پزشکی عمومی رفتم. با آنکه طرف قرار داد بیمه بود و برگ دفترچه‌ام را هم کند، ویزیتش را به نرخ پزشک متخصص و آنهم آزاد حساب کرد. اعتراضی نکردم. تشخیص داد سرماخوردگی معمولی گرفته ام. نسخه‌ای پیچید و گفت از داروخانه‌ی بغل بگیرم. وقتی دارو را گرفتم بهت زده شدم. 5 تا آمپول جنتامایسین، 7 تا پنی سیلین، 40 تا قرص سرماخوردگی، 24 تا کپسول آموکسی سیلین، شربت سرما خوردگی، 30 تا آنتی هیستامین، سرم شستشو، قطره‌ی نفازولین، 5 تا آمپول دگزا... خلاصه معجونی که اگر فیل مصرف می‌کرد دمرو می‌شد. آیا می‌توانستم اعتراض کنم؟ اگر می‌کردم دکتر نمی‌گفت من پزشکم و تشخیصم اینست اگر تو تشخیصت چیز دیگری‌ست بیجا کردی پیش من آمدی. آیا وقتش را داشتم بروم شکایت کنم؟ تازه چنین شکایت‌هایی به کجا می‌تواند برسد؟


یا همین چند شب پیش برادرم حالت تهوع همراه با سردرد گرفت. نیمه شب بود و بردمش اورژانس بیمارستان امام رضای مشهد. دکتر کشیک یکی دو تا سوال عمومی کرد و وقتی از برادرم شنید که قبلا قرص اعصاب مصرف می‌کرده – بدون آنکه فشار خونش را بگیرد یا حتی ضربان قلبش را گوش کند، نسخه‌ای نوشت که وقتی گرفتم دیدم حداقل 5 تای آن شامل قرص‌های اعصاب قوی و برای مدت‌های چند ماهه است. قرص‌هایی که پزشکان متخصص درست و حسابی برای هرکدامشان دست کم تا ام آر آی نگیرند، جرات تجویزشان را ندارند!  
در همین بیمارستان امام رضا چند سال پیش که دنبال معافیت پزشکی بودم، از طرف نظام وظیفه‌ی مشهد به پزشک متخصصی معرفی شدم که استاد دانشگاه هم بود. نوبت من با خانم مسنی بود که بیماری مثانه داشت و بیچاره برای پاسخ دادن به سوال‌های دکتر در حضور من و ده بیست دختر و پسر جوانی که آنجا مشغول آموزش عملی بودند از خجالت آب شد. نوبت که به من رسید آقای دکتر استاد دانشگاه چنان شوخی جنسی رکیکی با من کرد که جماعت از خنده روبر و خودم از خجالت آب شدم. اگر موقعیتمان آن‌طور نبود قطعا می‌توانستم جوابی به حضرت آقا بدهم که تا چند مدتی مورد تمسخر شاگردانش قرار بگیرد، حتی اگر مقامی خیلی بالاتر از یک پزشک متخصص داشت. جالب اینجا بود که حضرتش پس از آن شیرین‌کاری انتظار داشت من جلوی آن جماعت خندان لخت هم بشوم! عطایش را به لقایش بخشیدم و نهایتا از خیر معافیت پزشکی گذشتم. به همین راحتی!


 هیچ ارگانی از ما حمایت نمی‌کند و ما نهایتا در حد همین اعتراض‌های کم اثر باقی می‌مانیم. نمونه‌های بالا جر اینکه احساس همدردی تولید کند و به شمایی که از بعضی پزشکان بی‌شعور دل خونی دارید نشان بدهد که یکی دیگر همدرد شماست. ما باید مصداقی و شفاف به این موضوع بپردازیم و همین نکته، تفاوت بنیادی نهضت اعتراضی ما با سایر اعتراض‌های رسانه‌ای و غیر رسانه‌ای است. ما باید دقیقا نام کسانی را که عمدا و به طور سیستماتیک حقوق ما را ضایع می‌کنند و موارد اعتراضی را نام ببریم. هزار سال که بنویسید «بعضی» رستوران‌ها، «بعضی» آژانس‌ها، «بعضی» ادارات، «بعضی» مدیران و «بعضی» پزشکان حقوق ما را ضایع می‌کنند هیچ واکنشی از سوی بیشعور مورد نظز برانگیخته نمی‌شود. یعنی اصولا بیشعورها اگر اهل این طور واکنش‌ها بودند که بیشعور نبودند! آنها نه تنها هیچوقت آن «بعضی»ها را به خودشان نمی‌گیرند بلکه اگر عکس‌العملی هم نشان بدهند اینست که به آن «بعضی»های موهومی معترض هم می‌شوند! و چه سود از این قبیل اعتراض‌ها؟ نه تادیبی صورت می‌گیرد، نه نقدی به جایش می‌نشیند، نه درس عبرتی می‌شود و نه حتی دلی خنک. داد زدن در یک اتاق خالی و در بسته‌ایست که فقط باعث سردرد بیشتر دادرس می‌شود.


من امروز اندکی این پنجره را باز می‌کنم و امیدوارم در سال نو، همه‌ی شما دوستان بلاگر و بلاگ‌خوان، به هر صورتی که صلاح می‌دانید و با هر ابزاری، در بی‌غرض‌ترین و بی‌کینه‌ترین صورت‌های ممکن، در فریاد کردن این خطرناک‌ترین نوع بیشعوری به خودمان و جامعه  کمک کنید.

×××××××××

دکتر سیمین طلایی یکی از معروف‌ترین پزشکان متخصص پوست مو و زیبایی مشهد است. از کودکی تا به حال چند بار برای عوارض مختلف پیش ایشان رفته بودم که نتایج همگی راضی‌کننده بود. از آنجایی که چند سالیت آنقدر اشتباهات فاحش از پزشکان دیده‌ام که اعتمادم به پزشکان ناشناخته کم شده، صرفا نزد پزشکانی می‌روم که از آنها شناخت قبلی داشته باشم. این بود که برای دو عارضه‌ی خیلی کوچک پوستی روی پلکم، تهران پیش دکتر نرفتم و این روزهایی که مشهد هستم، پیش خانم دکتر طلایی رفتم.
ویزیت خانم دکتر 8 هزار تومان است و با بیمه قرار داد ندارد که از شیر مادر حلال‌ترش. اما بیماری که 8 هزار تومان برای دیدار 3، 4 دقیقه‌ای می‌پردازد با این شرایط روبروست:


1- مطب خانم دکتر در ندارد. یعنی بین سالن انتظار و محل معاینه‌ی ایشان هیچ دری نیست و سوال‌ و جواب‌های خانم دکتر با بیمارانشان به صورت استریو برای سایر بیمارن پخش می‌شود! جالب اینجاست که بیشتر خانم هستند و حرف‌ها قاعدتا به مسائل خاص زنانه می‌کشد که خب بالاخره پخش استریوی آن برای سایر بیماران خوشایند نیست و گذشته از این، خود مسائل مربوط به زیبایی هم معمولا از آن مواردی هستند که یک نفر دوست ندارد دیگران از آن مطلع باشند. معاینه‌ی اعضای خاص و سوال و جواب درباره‌ی آن که بماناد!

2- خانم دکتر برای دست زدن به پوست‌ِ هر عضوی از بیماران از دستکش استفاده می‌کند. منتها از آنجایی که فقط سلامتی پوست خود خانم دکتر اهمیت دارد، خانم دکتر طلایی ما از ابتدا تا انتهای ویزیت تمام بیماران از یک دستکش استفاده می‌کند که از شدت صرفه جویی حتی رنگش هم تغییر کرده است. جایتان خالی وقتی که خانم دکتر داشت با دستکشی که دو دقیقه‌ی پیش کشاله‌ی ران یک آقا و پنج دقیقه‌ی پیش زیر بغل یک پیرزن را معاینه کرده بود، پلک من را می‌کشید چه احساسی بهم دست داده بود. (این هم یکی دیگر از اشکالات در نداشتن مطب‌ها!)

3- هر بیمار در حالی که بیمار قبلی توی مطب بود به اتاق فرستاده می‌شد و هنگامی که هنوز داشت با دکتر حرف می‌زد بیمار بعدی وارد اتاق می‌شد. سه چهار بیماری که قبل از ما رفتند و خود من، هیچکدام پنج دقیقه هم پیش دکتر نبودیم. زمان کم یک سو و حضور دو بیمار دیگر در ابتدا و انتهای ویزیت پزشک هم از سوی دیگر، اجحاف مضاعفی از این بابت به حقوق بیمار محسوب می‌شد.

 

من موارد اعتراضی را به همین جا ختم می‌کنم و فرضم بر تشخیص کاملا درست دکتر است (هرچند که همسرم همچین چیزی را قبول ندارد و دلایلی هم برای نسخه‌پیچی سرسرکی خانم دکتر دارد). یعنی دوست دارم فرضم این باشد که تشخیص پزشکی خانم دکتر کاملا درست بوده باشد و با این اوصاف می خواهم بگویم باز هم به حقوق من به طور آگاهانه اجحاف شده است. اعتراضم هیچ کینه‌ای ندارد و سعی کرده‌ام از قضاوت سریع و تعمیم مشکلات (که از آفت‌های جدی مبارزه با بیشعوری‌اند) بپرهیزم. مثلا درباره درنداشتن مطب خانم دکتر، هم خودم از چند سال پیش یادم هست و هم محل را دقیق دیدم و هم از دیگران پرسیدم که زود قضاوت اشتباه نکنم و مثلا اینطور نباشد که اگر در داشته و برای تعمیر برده‌اندش، زود بردارم اینجا همچو مساله‌ای را بنویسم.


نقل این مطلب در هر رسانه‌ی دیگری آزاد است و اتفاقا خیلی هم خوشحال می‌شوم که یک نفر باعث خوانده شدن آن توسط خانم دکتر طلایی یا هر پزشک دیگری که در وضعیت مشابهی، شان انسانی بیمارانش را نادیده می‌گیرد بشود. مطلب مشابهی هم نوشتید لینکش را بدهید که من و بقیه هم بخوانیم. دوباره تاکید می‌کنم مه برای منحرف نشدن این حرکت، یادمان باشد که احمق‌ها را با بیشعورها اشتباه نگیریم و با عصبانیت و زود قضاوت کردن، باعث ریختن آبروی افرادی که به جای تنبیه فقط به تذکر احتیاج دارند نشویم. خود من اگر یک هزارم درصد احتمال می دادم که این خانم دکتر عزیز نمی‌فهمد که باید اتاقش در داشته باشد، یا درک نمی‌کند که یک دخترخانم معذب است که از ماهیانگی‌اش جلوی افراد ناشناس حرف بزند یا نمی‌داند که وقتی از دستکش مشترک برای معاینه‌ی همه‌ی بیمان استفاده می‌کند ممکن است‌ویروس‌ها و باکتری‌ها از همین طریق به سایرین منتقل شوند؛ هرگز این نوشته را نمی‌نوشتم و به یک تذکر کفایت می‌کردم.

ضمن اینکه خیلی دوست دارم پزشکانی که در وبلاگستان حضور دارند در این‌باره اظهار نظر کنند.قطعا آنها اطلاعات بیشتر و بهتری در این‌مورد دارند و حتی شاید بتوانند ما را با حقوقمان و نحوه‌ی دفاع از آنها آشناتر کنند. متاسفانه آنچه که من تا به حال در مراکز درمانی دیده‌ام یک نوع حمایت قبیله‌ای بدوی پزشکان از همکاران و یا پرسنل متخلفشان بوده است. یا اصولا قائل به حقی برای بیمار نیستند و یا در صورت مشاهده‌ی تخلفات آشکار پزشکی به مصداق "یک عمری با همکارمان چشم در چشم همیم... آدم برای یک مریض که نباید همکارش را ضایع کند... امروز من برای همکارم بزنم فردا او هم تلافی خواهد کرد... هرچی نباشد ما با همیم..."  سکوت اختیار می‌کنند.

××××××××××××××××××××
رسم شده هر سال را نامی می گذارند، بیایید همه‌ی این سال‌ها را سال مبارزه با بیشعوری نام بگذاریم. نبرد سنگر به سنگر ما امسال ادامه دارد و این تنها جنگی‌ست که یورش به مراکز پزشکی و درمانی در آن نه فقط قباحت ندارد که ضرورت و اولویت هم دارد!

 

رویای تایباد

همه چیز را ببخشم، این را نمی‌بخشمت...

-----
پدر من در سال 39 به عنوان کارمند بهداری به تایباد اعزام می شود. می‌دانید تایباد کجاست؟ شهر مرزی ایران و افغانستان. آن زمان بین سه تا چهار هزار نفر جمعیت داشته است. یعنی به اندازه‌ی یک روستای بزرگ یا یک شهر خیلی خیلی کوچک. سه تا از برادرهای بزرگتر من زاده در تایباد هستند. یک خواهر و برادرم هم در نوزادی به خاطر بیماری و کمبود امکانات همانجا در آغوش مادرم مرده‌اند ولی اگر نگویم همه، بیشتر خاطرات خوشی‌ که در خانواده‌ی ما نقل می‌شود مربوط به تایباد است. پدرم اندکی قبل از تولد من به مشهد منتقل می‌شود. من بچه‌ی مشهدم. یک ساله بودم که انقلاب شد. در سه سالگی‌ام، وقتی مادرم مجید را به دنیا آورد جنگ شروع شد. درگیری‌های خیابانی و تیراندازی‌های شبانه در کوچه‌مان را به خاطر دارم. یادم هست وقتی بنی‌صدر فرار کرد با مادرم در تحصن دور فلکه ضد بودیم. فلکه‌ی ضد مشهد همان میدان زیبایی بود که چند سال پیش به بهانه دیده نشدن حرم خرابش کردند. کودکی‌ من در جنگ و تشییع جنازه و صف و کمیته و شلاق سر کوچه و شهادت و دلهره‌ی شهادت و این چیزها گذشت. و در تمام این دوران، خاطرات خوشی که پدر و مادر و برادرهایم از تایباد و میهمانی‌ها و گردش‌ها و تفریحاتش می‌گفتند، خاطرات من هم شده بود. آنقدر که تایباد را در رویاهایم بهشت می‌دیدم و همیشه آرزوی دیدنش را داشتم.

------- لعنت ابدی بر آنکه روح‌ را شکنجه می‌کند. نه نمی‌بخشمت... ---------- جنگ که تمام شد، ابتدایی را گذرانده بودم و داشتم می‌رفتم راهنمایی. بحران‌های بزرگ پس از جنگ شروع شده بود. آنقدر که حتی کتاب درسی گیر نمی‌آمد و ما مجبور بودیم کتاب‌های کهنه‌ی بچه‌های سن‌بالاتر را قرض بگیریم. حتی همان خوشی کوچک بوی کتاب و دفتر نو و "جلد و پلاستیک" کردن آنها هم ازمان گرفته شد. تا این بحران بگذرد، دوران راهنمایی ما هم تمام شد. اوضاع اقتصادی داشت اندکی اندک بهتر می‌شد اما انگار دل‌ها هر روز بیشتر می‌مُرد. دیگر عیدها رنگ و بوی قدیم را نداشت. کوچه‌ها پر از مردمان غریبه می‌شد. کمیته‌ها که اسمشان مترادف مزاحمت و توهین شده بود جمع شدند، اما نیروی انتظامی بزرگی که ژاندارمری و شهربانی و کمیته‌ را یکجا در خود جمع کرد، با توانی چندین برابر وظایف کمیته‌ها را هم به نحو احسن انجام می‌داد! ما جرات پوشیدن شلوار لی هم نداشتیم. تنها دلخوشی‌مان ویدئو بود و فیلم‌ها و شوهایی که انگار از یک دنیای دیگر آمده بودند. دنیایی پر از شادی و رنگ و نور و ترانه و دلخوشی و ساز و رقص و آواز. دنیایی که "رنگارنگ" بود و با حیرت می‌شنیدیم که فقط ده دوازده سال پیش همینجا بوده است. و در خانواده‌ی ما همیشه همه‌ی چیزهای رنگی یک سرش به تایباد می‌رسید... ------------- زندگی خاکستری سخت است اما وقتی با خاطرات رنگی دیگران همراه شد حسرت‌بار می‌شود. لعنت به حسرت... ---------------- دبیرستان می‌رفتم که برای جشنی به تایباد دعوت شدیم. هیجان زده بودم. با برادرم مهدی و دوست آن یکی برادرم مسعود و آقاجان سوار پیکانمان شدیم و رفتیم. توی راه باز همان خاطرات بود و حسرت من از تمام خوشی‌های نداشته، که کم‌کم داشت به گریه تبدیل می‌شد. چقدر مانده؟ دو ساعت... یکبار جشن گرفته بودیم توی آمفی تئاتر، مطرب آوردیم از تربت جام... چقدر مانده؟ صد کیلومتر... آن موبورهایی که عکسشان توی آلبومان هست، آنها هیپی بودند، قرنطینه گیر کرده‌بودند، آوردمشان خانه، با هم دوست شدیم رفتیم گردش... نرسیدیدم؟ نیم ساعتی مانده... سالی کم کمش ده پانزده جشن رسمی می‌گرفتند توی اداره که همه‌ی کارمندها با خانواده‌شان دعوت می‌شدند و تا نصفه شب بزن و بکوب داشتند، آشپز هم از مشهد می آوردند گاه‌گاهی... رسیدیم؟ یک کم دیگر مانده... مامان ژیگو پختن را توی یکی از همین جشن‌ها یاد گرفت، ما با دخترها و پسرها تا آخر مجلس بازی می‌کردیم... رسیدیم. ------------------- طوق ملعنتی تو! ------------------------ همه حیرت کردیم. من و مسعود از کوچکی این شهر و مهدی و آقاجان از بزرگ شدنش. یک شهر ساکت و خاک‌آلود و کوچک که تازه آقاجان می‌گفت چند برابر آخرین باری که دیده بودش شده است! - همه‌اش همین؟ - خب پس چی؟ گفته بودم که شهر کوچکیست. - آن‌همه مجلس‌ها و گردش‌ها و خوشی‌ها و فلان و بهمان همه‌اش همینجا بوده؟ - بعله... آن ساختمان را می‌بینی؟ اداره‌ی ما آنجا بود که یک آمفی تئاتر داشت که خودمان ساخته بودیمش. ماهی نبود که از مرکز بودجه ندهند برای فلان مناسبت جشن بگیرید. ما هم سنگ تمام می‌گذاشتیم، شام و نوشیدنی و موزیک و دورهم نشینی و برنامه‌های جالب. یک بار یک مارگیری آوردیم که یک ماری آورد که از بس بزرگ بود نزدیک بود چند نفر غش کنند. آن روز گمان کردم رویای تایباد برای همیشه در من فرو ریخت. اما نریخت. فقط چشم‌هایم بازتر شد و اندک اندک به عمق ماجرا پی بردم. به اینکه چقدر راحت می‌توان حتی در یک شهر کوچک، آنهم در نزدیک مرز افغانستان و با تعصب های خاص آن منطقه خوش بود. به اینکه چقدر سهم دولت و حکومت در جهت‌دهی به خوشی و ناخوشی مردم زیاد است. - هرچند روز یکبار توی اداره جلسه می‌گذاشتیم که چه کنیم برای جشن بعدی. برای هر مناسبتی یک جشنی می‌گرفتیم. دیگر کار به آنجا رسیده بود که به مناسبت سالگرد فلان سخنرانی مهم شاه یا تودیع رئیس بهمان اداره هم جشن می‌گذاشتیم. فوری بودجه‌اش از ماده 10 تامین می‌شد و کار می‌رسید به برنامه‌ریزی. روسا هم ما را تشویق می‌کردند. کیک‌های بزرگ سفارش میدادیم. میزهای آنچنانی می‌چیدیم. عکاس خوب خبر می‌کردیم. یک عکاس بود به اسم مهدی خوشرو. در کل سال درآمد نداشت آنقدری که پول از ما می گرفت برای عکاسی و بعد آلبوم می‌کرد و می‌داد به خانواده‌های کارمندها. آقای قیومی آشپزمان بود که همه جور غذاهای ایرانی و فرنگی بلد بود. بعضی وقت‌ها هم از مشهد معین دربان را می آوردیم برای تنوع. همه‌ی کارمندهای ادارات با زن و بچه‌هایشان می‌آمدند. خیلی‌ها توی همین مجالس آداب و معاشرت یاد می‌گرفتند. حالا یکی مثل مادرت چادری بود، بود؛ یکی هم می‌خواست برود چاچا برقصد می‌رفت می‌رقصید. مثل یک خانواده بودیم. خیلی خوش می‌گذشت. تازه بعدش هم به مسوول برگزاری مراسم برای حسن برگزاری مجلس پاداش می دادند. البته اینجا اینجوری بود. جاهای بزرگتر و علی‌الخصوص تهران که این جور برنامه‌ها ده‌برابر بود... --------------------------- در تهران یک سالی در یک شرکت بسیار بزرگ دولتی کار کردم. وابسته به وزارت نیرو و بسیار پولدار. آنقدر که فقط چهار میلیارد تومان در آن زمان تجهیز آمفی تئاتر آن هزینه برداشت. تمام نمای ساختمان از مرمر مرغوب، محوطه چمن طبیعی و مصنوعی، بهترین آسانسور، روزی دو نوع غذا، سرویس رفت و برگشت... با سیستم صوتی بی‌نظیری که هر روز صدای اذان و دعا و کلمات عربی و فارسی حزن‌آلود را با بهترین کیفیت استریو در تمام فضای مفید و غیر مفید و حتی توالت‌های شرکت پخش می‌کرد. با کارمندانی افسرده، بیگانه از هم، غیبتگو، مچ‌گیر. با حراست دقیقی که هر روز به بهانه‌ی عدم رعایت حجاب یا آرایش زیاد به زنان و دختران زیبارو توهین می‌کرد و هر روز به دنبال آن بود که بفهمد کی با کی رابطه دارد. با بسیج دست و دلبازی که برای شرکت راهپیمایی روز فلان حق ماموریت جور می‌کرد و بعد از مراسم روضه‌ی صبح روز بهمان جعبه‌های تغذیه می‌داد. با حاج‌آقای پیشنماز راننده‌داری که سعی بلیغی در شناساندن زد و بندهای عبدالرحمن ابن عوف و ذات پلید سعد وقاص و رضا شاه در بین خطبه‌های بین نماز به کارمندان داشت... --------------------------------- کشدارترین قتل فجیع تاریخ قتل شادی‌ست. قاتل شادی‌ها! قصاصت را نمی‌خواهم؛ فقط برو! ---------------------------------------- تمام آنچه این سال‌ها آرزویش را داشته‌ام "شادی" بوده. منظورم از شادی " دقیقا ملموس‌ترین و عینی‌ترین و حتی پیش پا افتاده‌ترین مفهوم آن است. شادی یعنی یک خنده‌ی از ته دل، بی ترس، بی تشویش. یعنی زدن و رقصیدن. یعنی یک عروسی ساده و آدم‌وار. یعنی رفتن به یک کافه که یکی آنجا بخواند. یعنی قدم زدن بر لب دریا، با هر کسی که دوستش داری و بی سر هر خری که دوستش نداری. یعنی همان چیزی که من و شما عمیقا در این سال‌ها از آن محروم بوده‌ایم. یعنی همان که انگار خط قرمز بوده در تمام این سال‌ها... ------------------------------------------------- مهسا مدرسه‌ی راهنمایی می‌رود. برادرم کلی زحمت کشیده تا اسمش را مدرسه‌ی شاهد نوشته. البته همه می‌دانیم در این سال‌ها چندان شهیدی تولید نشده تا برای دختران نوجوانشان احتیاج به این همه مدرسه‌ی شاهد باشد، اما پدر و مادر مهسا به این‌ها کاری ندارند. آنها با واقعیت سر و کار دارند و واقعیت این است که یکی از بهترین مدرسه‌های راهنمایی "دولتی" دخترانه مشهد، در محله‌ی کوهسنگی با "کلی امکانات" وجود دارد که بهتر است دخترشان آنجا درس بخواند. البته این "کلی امکانات" ربط چندانی به فعالیت‌های فوق برنامه‌ای مثل ورزش و موسیقی و تئاتر که از معدود چیزهای مجاز در جامعه ماست ندارد (البته برای موسیقی تئاتر به گمانم بهتر باشد از فعل "بود" استفاده کنم. از آخرین باری که اصلاح دوست داشتنی "گروه تئاتر مدرسه" را شنیده بودید کی بود؟). می‌گویند معلم‌هایش بهتر است و با بچه‌های تست‌های تیزهوشان کار می‌کنند و کلاس‌های قرآن جداگانه دارند و... ای گه‌گاهی یکی دو تا اردوی زیارتی هم شاید بچه‌ها را ببرند. لااقل جایش که بهتر هست! ولی به هر حال گنج بی رنج میسر نمی‌شود. مهسا باید هر روز چادر سیاه عربی عجیب و غریبی که "ملی" است را بپوشد، قوز کند و به مدرسه برود. البته چادر اجباری است و قوز اجباری نیست ولی احتمالا اگر سر هر دختربچه‌ی عاقلی چادر کنند و هفته‌ای چند ساعت درباره‌ی مجازات‌های سنگین دخترهایی توضیح دهند که می‌گذارند "برجستگی‌های بدن‌شان" دیده شود، ترجیح می دهد قوز کند تا اینکه عقرب توی حلقش فرو کنند! تقریبا همه‌ی مسائل دیگر هم مشابه همین مساله‌ی مدرسه رفتن است. "آنها" ما جلوی حجم وسیعی از امور را می‌گیرد و در باقی امور، چنان منابع عمومی را به سمت‌های خاصی سوق می‌دهد که ملت برای استفاده‌ی حداقلی از آنها، تن به شرایط ویژه‌ای بدهند. کارمندی؟ دانشجویی؟ مدیری؟ تاجری؟ پیمانکاری؟ فرقی ندارد: "باید" حجابت را حفظ کنی، با زن نامحرم بگو و بخند نداشته باشی، میهمانی مختلط نروی، روزه‌خواری نکنی، نماز جماعت بروی... اما "اگر" می‌خواهی پیشرفت کنی بهتر است چادر سرت کنی، زنت چادری باشد، انگشتر عقیق بیندازی، در اعتکاف شرکت کنی، اردوی راهیان نور بروی ... ------------------------------------------------------------ شادی شادی از گونه‌ی سرخت خون می‌چکد! --------------------------------------------------------------------------- رویای تایباد هر روز با من است. تمام سهمم از بهشت برینی که می‌خواهند مرا به آنجا خِرکش کند را حاضرم با شهری عوض کنم خاک‌آلود، کوچک و فقیر که ماهی چند بار جشن‌های خانوادگی شادی‌ در آمفی‌تئاتر آن برگزار می‌شود. مهم نیست که محجبه‌ایم یا نه. اهل رقصیم یا نه. اهل باده‌ایم یا نه. شادی در اینها نیست. هرچند که توانستند به بهانه‌ی منع اینها شادی را بکشند. افسوس که ج.ا.ا. روح ما را کشته، وگرنه حتما به بهای تناسخ در کالبد کارمند فقیری در تایباد، حاضر بودم حتی روحم را به شیطان بفروشم تا بتوانم هر وقت که دلم خواست دست زن و بچه‌ام را بگیرم، از میان کوچه‌های خاکی آب‌پاشی شده قدم بزنیم، با پاسبان سر کوچه سلام و علیکی کنم و به باشگاه کوچکی بروم که همکارانم و خانواده‌هایشان در آنجا می‌گویند و می‌نوشند و شادند. شاد. شاد... - آه ای رویای تایباد!

سال نوتان مبارک و رنگی

مواقع رسمی نوشتنم نمی‌آید. نوروز هم! خودم تعجب می‌کنم از این‌همه حرفی که گذاشته بودم به بهانه سال نو بنویسم و همیچکدام را نمی‌توانم بنویسم. اشکالی ندارد. باشد برای بعد...
به جایش یکی از شعرهای حافظ را بخوانید که عاشقش هستم. سالی که رفت برای من سال حافظ بود. به درکی شخصی و بی‌واسطه از حافظ رسیدم که برایم یک دنیا ارزش دارد. کلید فهم حافظ را پیدا کردم. درست باشد یا غلط، من با همین کلید به سراغ هر غزلی از حافظ که می‌روم آن را می‌فهمم. آنقدر می‌فهمم که انگار خودم کنار حافظ نشسته‌ام وقت گفتن شعری که می‌خوانم.

هزاران آرزوی خوب برایتان دارم. یکی‌اش درک بی‌غش، شخصی و بی‌واسطه‌ی حافظ. وقتی آدم اندک مایه‌ای مثل من بتواند حافظ را کشف کند، حتما شما هم می‌توانید. این بخت خوش ارزانی‌تان باد که به گوشه‌ای از زندگی رنگ می دهد. اصلا زندگی‌مان رنگی‌باد. آنقدر که با اولین نفیر صور اسرافیل، دنیا رنگین‌کمان شود. مرده باد خاکستر و خاکسترپراکنانِ افسرده‌حال. نظم و نظام و روزگارمان بهتر از این باد. بهاران خجسته باد!


زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را ضرر ها داد سودای زر اندوزی

زحلم گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزی صفیر تخت فیروزی
 

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرو آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌نهد عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی!

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی اگر سوزی

به عُجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی‌تر میرسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ کی کند تنها دعای خواجه تورانشاه
زمدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

ضمنا همینجا از همه‌ی دوستانی که با فرستادن پیامک و ایمیل، گذاشتن کامنت یا هر طور دیگری عید را به من و خانواده تبریک گفته‌اند یا خواهند گفت و متاسفانه نخواهم توانست به لطف تک تک آنها پاسخ بدهم سپاسگزاری می‌کنم. سالی خوش داشته باشید.

هشتم مارس، روز زنان و حقوقی زنانه‌ای که مربوط به همه‌ی ماست

من از شماره‌ی اول شرق، تا آن روزی که برای همیشه ارتباط آن‌مدلی‌ام با مطبوعات را بستم، ماهی چند تا یادداشت و مقاله و گزارش در آن روزنامه داشتم. آشنایی من با آن تیم از همکاری با صفحه‌ی اندیشه‌ی ضمیمه‌ی جهان روزنامه همشهری – که بعدا تیم شرق را تشکیل دادند- شروع شد. آن زمان دانشجوی فلسفه بودم و انصافا قوی‌ترین تیم در این زمینه در روزنامه شرق با دبیری حمیدرضا ابک بود. با محمد رهبر هم که صفحات اجتماعی و شهری را درمی‌آورد از همان زمان آشنا شده بودم. یک مدتی هم مسئول صفحات کامپیوتر در سرویس علم شرق بودم. ضمن آنکه همزمان سردبیر یک نشریه داخلی پرتیراژ هم بودم... و با این سوابق نصفه نیمه حتما خیلی عجیب بود که موضوع یکی از گزارش‌های من یک "زن" باشد! آنهم نه یک زن روشنفکر، مبارز، محکوم و از این دست صفات. بلکه یک زن آرایشگر هشتاد و چند ساله که به نوعی معتبرترین آرایشگر زن ایران محسوب می‌شد (و می‌شود).


به طور اتفاقی پیدایش کرده بودم و وقتی قرار شد یک صفحه با نام "آدم‌ها" در شرق دربیاید، رفتم و از آن خانم ( ماکروهی استپانیان - ملقب به مادام) گزارشی تهیه کردم و دو روز بعد هم چاپ شد...


چشمتان روز بد نبیند... انگار که قتل کرده باشم. اینقدر طعنه و تمسخر دیدم و شنیدم که نگو و نپرس. یادم هست دو نفر که مشخصا به رویم آوردند. یکی‌اش آقایی بود همدانشکده‌ای خودم که گه‌گاهی مطلب به سرویس اندیشه می‌داد و وقتی من را دید گفت خیلی تعجب کرده و تاسف خورده که دیده یک دانشجوی فوق‌لیسانس فلسفه رفته با یک سلمونی زنانه گفتگو کرده.
یکی دیگر هم خانمی بود از همکاران سرویس اجتماعی که توصیه کرد بهتر است وارد این مسائل نشوم. عذاب‌آورتر ار اینها اما ایما و اشاره‌ها و نیشخندهای آنچنانی بود...


چند وقت پیش که اسم بعضی از همان همکاران و از جمله محمد قوچانی را در شناسنامه هفته‌نامه زنانه ایراندخت دیدم آن ماجرا برایم زنده شد...

**** حتما منتظرید که با آن مقدمه درادامه برسیم به نیش و کنایه‌های متقابل من به این دوستان؛ نه؟ نه اینطور نیست. هرچند که از بعضی‌هاشان همچنان دلخورم – و چه نشانه‌ای بهتر از اینکه هیچوقت از سال 84 تا به حال با آنها هیچ تماسی نداشته‌ام- اما در عوض نه فقط سرزنشی نمی‌کنم که این کارشان را تحسین هم می کنم. هفته‌نامه‌ی ایراندخت به نظر من یک نشانه‌ی یک اتفاق خجسته در جریان ژوزنالیسم روشنفکرانه‌ی ماست. اهمیت دادن به حوزه‌ی زنان، آن هم نه صرفا از دریچه‌ی روشنفکرانه. و درک عمیق و پراگماتیستی این مساله که فیمینیسم برج عاج نشین دردی از این مملکت دوا نمی کند. با زن‌ها باید زنانه برخورد کرد. زن‌های ایرانی همانقدر که به جنس دوم سیمون دوبوار احتیاج دارند به اجناس بازارچه و بوتیک و بولوار احتیاج دارند! البته درباره ایراندخت دقیقا نمی دانم داستان چیست. برایم مهم هم نیست. آنهایی که در پس یک کار خوب همیشه دنبال یک داستانی هستند مگر کجا را گرفتند؟ (یک روز غرفه شرق بودم در نمایشگاه مطبوعات، آنقدر "شما آدم‌های هاشمی هستید" شنیدم که داشتم بالا می آوردم. یکی نبود بگوید گیریم که درست؛ خب که چی؟ بد بوده هاشمی "آدم‌هایش" آنقدر قدرت داشته‌اند که بهترین روزنامه تاریخ معاصر ایران را درآورده‌اند؟) آنچه من می‌بینم انتشار اولین هفته‌نامه زنانه ایران است که در کنار بحث‌های روشنفکرانه فمینیستی، بازارچه‌ای هم دارد برای معرفی محصولات و پیشنها خریدهای بهتر. مخلوطی از شهروند امروز و زندگی ایده‌آل. چیزی که زنان و مردان عادی جامعه ما می توانند با هزار تومان بخرند و علاوه بر سرگرمی و کسب اطلاعات مفید، روشن‌تر شوند. بسیاری از روشنگری‌ها زیرپوستی و البته اثرگذارتر است. مثلا همین چند هفته پیش کاوه فیض اللهی چند صفحه پر و پیمان درباره داروین و نظریه‌ی مشهورش به بهانه دویستمین سالگرد تولد داروین درآورده بود. علمی، جذاب و به زبان ساده. در یک کلام: عالی بود. شما فکر می‌کنید کسی که "تکامل انواع" را مزمزه کند دیگر آن "آدم" سابق می‌شود؟ یا هفته پیش در صفحه آخر ایراندخت یکی گزارشی نوشته بود درباره تورهای یکروزه‌ی تهران با این خطاب که آی ملت بجای لم دادن روی مبل یا ولو شدن توی پارک، با فلان تورها بروید مرنجاب و موزه‌ی ملی ایران. چقدر خوب. فکر می‌کنید تاثیر فرهنگی آنکه پنجاه نفر به جمعیت آنهایی اضافه شود که موزه می‌روند بیشتر است یا اینکه صد نفر، بجای بیست مقاله‌ی روشنفکرانه، در یک مجله بیست و یک مقاله بخوانند؟ راستش من سال هشتاد و چهار و بعد از انتخاب احمدی‌نژاد تصمیم گرفتم مسیر زندگی‌ام را عوض کنم. آن موقع با داشتن زن و بچه به سربازی رفتم و ژانر روزنامه‌نگاری‌ام را هم کلا تغییر دادم. از همه‌ی اینها مهمتر اینکه شروع کردم به فکر کردن. فکر کردن در چارچوب یک جور جامعه شناسی خودمانی. حالا بعد از سه چهارسال می‌توانم در مورد نتایج تاملات صادقانه بگویم که به نظر من مهمترین مساله‌ی ما برای اصلاح زنان هستند. باور کنید کمتر مشکلی بود که در ذهنم ریشه یابی کنم و عاقبت به مساله زن نرسم. ظلمی که جامعه‌ی ما به زنان می‌کند و زیانی که زن‌ها می‌بینند یک سو؛ و ضررهای هنگفت اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی‌ای که کل جامعه از آن می‌بیند هم یک سو. هیچ راهی فوری‌تر و عملی تر از اصلاحات در حوزه زنان نیست. این نتیجه‌ایست که من قلبا به آن رسیده‌ام. و مهمتر آنکه به موازات آن به نتیجه رسیده‌ام که این فرآیند باید با در نظر گرفتن طبقه‌ی متوسط زنان جامعه باشد. مثلا اگر صدها جلد کتاب روشنفکرانه فیمینیستی چاپ شود هیچوقت عملا به اندازه‌ی یک رسانه‌ی زنانه عمومی اما با سویه‌های روشنفکرانه مفید نخواهد بود. می‌دانید اشکال بسیاری از ما کجاست که نمی توانیم برای زن‌ها کاری بکنیم یا حتی بگذاریم آنها برای خوشان کاری بکنند؟ به خاطر اینکه ما یا زن‌ها در کیف و کفش و طلا و پخت و پز و کار و میهمانی و غیبت و های لایت و حراج می بینیم یا در حوزه کتاب و مقاله و بحث و فیمینیسم و کار علمی و این چیزها. اما واقعیت این است که دست کم حوزه‌ی دوم از حوزه‌ی نخست جدا نیست. همه می دانیم که قاعدتا این زنان روشنفکر و فعالان حوزه‌ی زنان هستند که می توانند کاری برای روشنگری عموم زنان بکنند، اما ما با تفکیک آنها، و به خصوص تحقیر خواسته‌های عمومی زنانه، اعتماد به نفس زنان این طبقه را می‌گیریم. روز روز هشتم مارس است. روز جهانی زن. اگر خواننده‌ی قدیمی وبلاگ من باشید شاید باورش اندکی برایتان سخت باشد که بگویم که من نه فقط امروز، بلکه -در این چند ساله‌ی اخیر- هر روز به حقوق زنان فکر کرده‌ام و آن را گرامی داشته‌ام. منتی هم ندارم. عاقلانه هم که نگاه کنیم، حقوق همه‌ی ما در گرو حقوق زن‌هاست. مثلا در باب حجاب اجباری، اگر از ظلمی که به تمام زنان (چه آنهایی که دسوت دارند حجاب داشته باشند و چه آنهایی که خوش ندارند) می‌رود بگذریم، این مساله به طور مستقیم و غیر مستقیم حوزه‌های دیگر را هم شامل می‌شود. فقط یک مساله‌ی اقتصاد رادر نظر بگیرید: چرا صنعت توریسم در کشور ما فلج است و خواهد ماند؟ آیا یکی از دلایل مهم آن مساله حجاب اجباری نیست؟ یا مثلا در بعد امنیت روانی: چقدر به اعصابِ همه‌ی ما از اینکه خود یا اعضای خانواده‌مان در خیابان مورد اذیت و آزار شبه قانونی قرار بگیریم، در این سی ساله فشار آمده است؟ چقدر میهمانی‌هایمان با ترس و لرز یا احمقانه برگزار شده‌است؟ یا مثلا در حوزه‌ی هنر: ببینید چقدر به بهانه حجاب زنان، تئاترها توقیف شده‌اند، فیلم‌ها سانسور شده‌اند... همین الان می دانید چند میلیون دلار تابلو نقاشی در انبار موزه‌ی هنرهای معاصر به خاطر مساله حجاب دارد خاک می خورد؟ مساله خیلی فراتر از اینهاست که در یک یادداشت وبلاگی یا مقاله بتوان آنها را واکاوید. فقط خواستم در این یادداشت ضمن تبریک روز زن به همه زنان، اندکی هم مواضع و طرز فکر خودم درباره مسائل زنان را روشن کرده باشم. امیدوارم شده باشد، به خصوص برای بعضی از رفقای مذهبی که عمیقا در اینباره دچار سوتفاهم هستند...
 
 
 
 

اعلانات

 
 

تشکر


Subscribe
طراحی توسط: ايرانيانت
Movable Type 3.35