![]() |
|||||
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|||||
این یادداشت قبلی من باعث سو تفاهم هایی شده که باید توضیح بدهم. دست کم در این روزها ده نفر از دوستان یا افراد خانواده که دبش میخوانند با من اظهار تاسف و دلسوزی و همدردی کردهاند. در این مایه ها
- الهی بمیرم؛ توی این سن و سال...
- عمو کی اذیتت کرده بیایم دل و روده شو بهم بریزیم...
- گفتم امروز قرار نذاریم، از وبلاگت فهمیدم افسرده شدی...
- وبلاگتو خوندم خودم قرارت رو کنسل کردم، گفتم محمود دیگه دل و دماغ کار نداره...
- راس می گی به خدا... منم الان خونه نشینم یه مدتی؛ اصلا هم خیال رفتن سر کار ندارم...
- می دونستم اونطور تندروی هایی که می کنی آخرش باعث میشه ببُری...
- حالا نون از کجا می خوای بخوری؟
به اطلاع دوستان و آشنایان برسانم که من فقط (خیلی) خسته شده ام. همین. نه کم کار می کنم و نه افسرده ام. دقیقتر بخواهید بدانید، هر روز دنبال کار تجاری جدیدم هستم، مطالعه می کنم، روی ویرایش کتابم کار می کنم و از این قبیل. هفته ای چندبار هم فیلم میبینم و ورزش می کنم و از آن قبیل. البته برای اینکه وقت این کارها را داشته باشم تلویزیون نگاه نمی کنم و روزنامه نمی خوانم و وقتم را زیاد صرف این و آن نمی کنم. برای وقت خودم هر روز بیشتر ارزش قائل می شوم و این احساس خوبی بهم می دهد. البته اوضاع همچنان هست که بود.
مثلا امروز بابت قراری که آن طرف شهر با مدیر یک کارخانه بزرگ داشتیم. با دو تا از دوستان هلک و هلک رفته ایم و درست سر ساعت 10 دور میز نشسته ایم. اما طرف که در اتاق دیگر بود نیامد و فقط یک بار منشی اش آمد به عذرخواهی که جناب رئیس میآیند. همین. نه حرفی نه پذیراییای و نه حتی لیوانی آب. استاندارم 20 دقیقه است. از آن که رد شد آمدیم بیرون. منشی دوید که ای وای چی شد. گفتم هیچی وقت ما ارزش دارد و شما هم بدان که حداقل کار این بود که رئیست خودش بیاید به عذرخواهی و بعد از ما پذیرایی می کردید؛ لااقل با دو تا بروشور و یک چای! انگار این طور حرفها را نشنیده بود تا به حال. هاج و واج ماندهبود. گفت حالا نمیشود...؟ که گفتم نه و با خونسردی رفقا را هم برداشتم و رساندم خانهشان.
باور کنید احساس خوبی داشتم. یا دست کم خیلی بد نبود. نه به خاطر ادب کردن دیگران؛ نه، بیشعورها را خدا هم نمی تواند ادب کند! از این که اگر دیگران برای وقت من و قرار خودشان ارزشی قائل نیستند، من هستم. لااقل نیمی از ماجرا را!
یا بعداز ظهر باز تهیهکننده برنامهام که چند بار قرار برنامه را به خاطر او جابهجا کرده بودم برای چندمین بار گفت فلان ساعت نمیتواند بیاید؛ یا تنها ضبط کنیم و یا ساعت را تغییر بدهیم. به همین راحتی! من هم زنگ زدم به مدیرش و گفتم با این وضعیت نمیتوانم کار کنم. به همین راحتی! دو ساعت بعد تهیهکننده عوض شدهبود و اوضاع روبهراه شد. به همین راحتی!
البته امکان داشت که آنها هم لج کنند ولی استانداردهای من ثابت شده. برنامه هم لغو میشد از حرفم برنمیگشتم؛ باز هم به همین راحتی!
حاشیه نروم. خلاصهاش که افسرده نیستم، فرسودهام. البته همچنان عزمم جزم است که مطلقا کار دولتی یا شبیه به آن نکنم اما بی حال و منفعل نیستم. فقط حال و حوصله علافی و کلکل ندارم. خستهام.
آدم افسرده وسط راه میماند؛ نگاهی دور بر خودش میاندازد و میبیند هیچ انگیزهای برای ادامه ندارد. نه رفتن، نه برگشتن، نه کج رفتن. اما آدم فرسوده، می نشیند یا حتی میافتد؛ از خستگی، از خار، از آزار. ولی نه برای همیشه. بالاخره راه میافتد، گیریم که برگردد یا مسیرش را عوض کند. یا حتی مقصدش را!
واقعیت این است که بیشعورها دارند دنیا را میگیرند. ولی ما نباید بگذاریم. نباید در کتابها و وبلاگها و کافه ها و هنر و ادبیات محصور بمانیم. ما باید به صنعت، تجارت، سیاست و همه کارهایی که به ظاهر عادی و روزمرهاند وارد شویم. لازم نیست زیاد فداکاری کنیم، همین که بیشعور نباشیم کافیست.
چند شب پیش سالگرد ازدواجمان بود. به فکرم رسید به جای کادو، برویم به یک رستوران شیک و با کلاس، بیشتر برای گپ زدن دو نفره. با زنم رفتیم به رستوران نایب خیابان ولی عصر. ساعت9. هنوز شبِ شب هم نبود. دو طبقه داشت. پرسیدم کجا بنشینیم. گفت فرقی ندارد. رفتیم بالا. هنوز ننشستهبودیم که یک عالمه ماست و دوغ و نوشابه و ماالشعیر و زیتون ریخت به سرمان. دو دقیقه بعد منو را آورد و ایستاد بالای سرمان که زود سفارش بدهیم. دادیم. غذا را آوردند. چیز خاصی نبود. هنوز درست نخورده بودیم که آمدند به جمع کردن. و باز چی میل دارید؟ گفتیم هیچی. رفت. ده دقیقه بعد باز آمد. گفتم چیزی بخواهیم زنگ میزنیم. باز دوباره آمد که پس ببخشید ما وقتمان کم است!
هنوز ساعت ده نشده بود که آنقدر آمد و رفت که ذله شدیم. فقط دو سه میز پر بود. آمده بودیم که به خیال خودمان آرام آرام غذایی بخوریم و دو ساعتی گپ بزنیم. گفتم صورتحساب بیاورد. آورد با یک دانه (یک دانه) آدامس موزی در وسطش. بیشتر از 40 هزار تومان دادم. گله کردم پیش مدیر رستوران. او هم اول عذر و بهانه که "وقتشان محدود است" و بعد به عرف جامعه یک "من عذرخواهی می کنم" که یعنی برو دیگه بابا! ساعت ده بود که بیرون زدیم از شعبه چند میلیاردی یکی از معروفترین رستوران های ایران.
رستوران نایب از آنجاهاییست که باید بگیریمش. با حامد قدوسی گپ میزدم، او هم چند خاطره مشابه از رستوران های –مثلا- با کلاس تهران داشت. آنجا ها را هم بگیریم. بیشتر فروشگاههای خیابان جمهوری را هم. اکثر لباس فروشی را هم. هزار جای دیگر را هم. سنگرهای ما در جدال با بیشعوری مغازهها و رستوران ها و کارخانهها و ادارات و خیابانهاست.
درست است که عدهمان کم است، ولی هیچ هیچ هم نیستیم. لازم نیست کار خیلی خارق العادهای هم بکنیم. باور کنید همین که مثلا من یک کفش فروشی بزنم که در آن سود خوبی کنم ولی با آدم ها با روی خوش برخورد کنم، مشتری ها را درست راهنمایی کنم، بوی عرق ندهم، اطلاعاتی اولیه از کفش و چرم داشتهباشم و با آدمها مثل گوسفند برخورد نکنم خیلی مهم است. یک پیروزی است. پیروزیهایی که البته زحمتش بیشتر از شعار دادن و غر زدن و امضا جمع کردن است؛ هر چند محرکش می تواند همین ها باشد.
من راهم این است. همه جوره سعی می کنم فرهنگ و معلومات و شعور خودم را بالا ببرم ولی حتما این را در ضمیمهی یک کار ملموس اقتصادی و اجتماعی می کنم. فقط بحث نان نیست. من اگر تامین تامین هم باشم بیکار نمی نشینم و علاوه بر کارهای تخصصیام در زمینه طنز، یک کار تجاری یا خدماتی دیگر هم می کنم. چرا من نباید یک صافکار یا بقال یا مانتوفروش یا نقاش یا راننده خوب نباشم؟ فقط اندکی شعور کافیست. چیزی که هم به نفع خودم هست و هم دیگران. فکرش را بکنید اگر بقال و قصاب و راننده آژانس و رفتگر و پزشک محلهتان اندکی شعور بیشتر می داشتند چقدر زندگیتان شیرینتر بود و اعصابتان راحتتر!
من دستم به زانویم است و دلم روشن که آینده به طور کامل از آن بیشعورها نخواهد بود! شما چطور؟
این روزها از دوستان، بستگان و خواننده های مطالبم زیاد پرسیده می شوم که «کجایی و چه می کنی؟» به فراخور حالم به هر کس چیزی می گویم. اما راستش جای به خصوصی نیستم؛ خانه هستم مثل سابق، اما فرسوده شده ام و این آن چیزی است که تغییر کرده. من آنچنان فرسوده شده ام که اگر ذره ای از این فرسودگی روحی و روانیم در چهره ام می آمد، کسی من را نمی شناخت.
بیشتر از یک ماه است که نه روزنامه ای خوانده ام و نه تلویزیون دیده ام. دیگر حال و حوصله اخبار بد را ندارم. چیزی هم نمی نویسم چندان. فکر می کنم تمام این نوشتن های ما آب در هاون کوفتن است. مردمی که روزی دو ساعت برقشان برود و حرفی نداشته باشند ، نقد می خواهند چکار؟ طنز می خواهند چکار؟
یک بیزینس خصوصی راه انداخته ام که تا حالا سودی نداشته ولی دست کم خیالم راحت است که مال خودم است. فعلا با اندوخته های قبلی چرخ زندگی می چرخد و در آینده هم اگر این بیزینس به سودی رسید با آن. باقی وقتم را هم می خوانم و می نویسم، منتها برای خودم. تنها کاری که بجز اینها دارم برنامه طنزگفتار است برای رادیو گفتگو که آن هم تمام خواهد شد. بعد از آن بعید است کاری بکنم. همین دبش و آی طنز ما را کفایت. نوشته هایم را هم اگر کسی خواست چاپش کند حرفی، ولی بعید است دیگر برای جایی کاری دست بگیرم.
مصمم که تا آنجا که می توانم دیگر "برای" هیچکس و "با" هیچکسی کار نکنم. شد، شد؛ نشد می روم در و دهات خودمان به کشاورزی، یا مشهد پیش پدرم به کار و کاسبی. لااقل اعصابم آنجوری راحتتر است. دست کم اینطور فرسوده نمی شوم. روزها می روم به کار و شبها می نشینم روی بهارخواب و ستاره ها را تماشا می کنم؛ یا با برادرهایم کباب می پزیم؛ یا با پدر ومادرم حرفهای تکراری ولی شیرین میزنیم، با سهراب کشتی می گیرم، با برادرزاده هایم شّریت می کنیم... مگر یک آدم چقدر چیز می خواهد برای زنده ماندن؟
من افسرده نیستم. فرسوده ام. خبرهای بد، آدم های بی مسئولیت و نظام بی نظم و قانون آدم را فرسوده می کند.
طنز سیاسی من را فرسوده کرد. چهار سال است دارم می نویسم و هیچی به هیچ. طنز سیاسی نوشتن برای مردمی که فقط برای خالی کردن عقده ها و دق دلی از کسانی که مسخره کردنشان به هیچ دردی نمی خورد دنبال طنز می گردند، به چه دردی می خورد؟ آنهم برای نویسنده ای که نه دنبال شهرت آن کار است و بسته ی حزب و دسته ای و نه محتاج پولش و نه اهل زندان رفتن و به خارج گریختن؟ کاری که مستلزم خواندن مداوم و روزانه ی بدترین و احمقانه ترین خبرهای دنیا از وقیح ترین آدم های دنیاست. کاری پر استرس، با تهدیدهای دایمی، با خطرهای بیخ گوش. نشسته توی منجنیق و آماده پرتاب به جایی که عرب نی انداخت! فرسوده نمی کند این کار آدم را؟
برای ویژه نامه طنز خردنامه من فرسوده شدم. گیرم که سردبیرش خیلی آدم خوب و چیزفهم و باحالی باشد با یک سیستم معیوب چکار می توان کرد؟ روزهای فراوانی را –با اینکه وظیفه من نبود- رفتم به آنجا تا کار تمیزی دربیاید. برای هر مطلبی که آن تو آمد من خون دل خوردم. چه مال دیگران و چه از خودم. اما هنوز که هنوز است به همه بدهکارم که: چرا مطلب ما سانسور شد، چرا سوتیترش بی ربط بود، چرا اسممان روی جلد نیامد، آقا ما آمدیم همشهری به دعوت شما ولی نگهبانش 45 دقیقه ما را توی سرما نگه داشت، چرا مطلب فلانی آنجا چاپ شده، فلان فلان شده این چه عکسی بود برای مطلب من...
باور کنید برای یک میزگرد در آنجا (فقط دو صفحه حجم) من یک هفته از کار و زندگی افتادم. دویست بار هماهنگی کردم و آخرش ماشین نرفت دنبال آقای زرویی بیمار با پای خودش آمد، هنوز از عذرخواهی ایشان فارغ نشده، گروه بعدی آمده که ما اینجا کلاس داریم تخلیه کنید، دستمال کشی اینها را بکن که ما اینجا میزگرد داریم و برای تاخیر فلانی جلسه دیگر برگزار شده، اینها را رو به راه می کنی می بینی عکاس نیامده... آقا مگر یک آدم چقدر می تواند هی عذرخواهی کند؟ آن هم برای اشکالات دیگران؟
حق التحریر همه را – با اینکه دردسر داشت- خودم از همشهری گرفتم و تک تک ب دستشان رساندم یا ریختم به حسابشان که مبادا مثل بقیه موارد نویسنده ها برای شندرغاز حق التحریر پاسکاری شوند در روزنامه اما فلان استاد که خودش مثلا یک زمانی خبرنگار بوده و می داند که در مطبوعات ما رسم نیست برای "همراهی در گفتگو" به کسی پول بدهند، بعد از کلی اوقات تلخی که چرا اسم من روی جلد نیامده، آنچنان به من دستور می دهد که شبانه حق الزحمه اش را به حسابش بریزم که انگار با نوکر ش حرف می زند (البته پول را از جیبم ریختم)...
یا برای همین طنزگفتار من دارم فرسوده می شوم. در میان آدم های وقت نشناس و وظیفه نشناس مگر می توان فرسوده نشد؟ مثلا با یکی هماهنگ کرده بودم برای فردا صبح ساعت 9 . طرف ساعت 2 نیمه شب (دقیقا یک و 54 دقیقه!) با آرامش تمام زنگ زده که نمی توانم بیایم! یا با یک نفر دیگر هماهنگ کرده ام و استودیو گرفته ام و هزار تا گرفتاری دیگر، نیم ساعت بعد از قرار زنگ زده ام که آقا کجایی؟ دارم می آیم. هماهنگی استودیو را لغو کرده به خاطر تاخیر که آقا رسیده. حالا کجاست؟ دم در، آفیش نیست (بعد از چهاربار یادآوری) آفیش کن، لپ تاپش را نمی گذارند بیاورد تو. برو با بدبختی و هزار عذرخواهی بیارش تو. استودیو نیست، با هزار خواهش استودیو جور کن، تهیه کننده اصلا نیامده و "وقت ندارم. خام بگیرید بعدا می گیرم" برو منت یکی را بکش که بیاید ناظر ضبط، وقت چندانی نیست...
همه کارها با همین مکافات. و تازه اینها را علاوه باید کرد به مشکلاتی "طبیعی" ناشی از بی برقی و امثال. هر روز علافی... هر روز حرص... هر روز عذرخواهی... هر روز وقاحت...
نمی دانم دیگران چطور زندگی می کنند. شاید مشکل من این است که خیلی کارها را جدی می گیرم؛ یا خیلی فکر می کنم "وقت" ارزش دارد، یا "عذرخواهی" برایم لقلقه زبان نیست و روی اعصابم فشار می آورد. ولی هرچی که هست فرسوده ام می کند این کارها.
از کتاب و این چیزها هم که پولی در نمی آید. از نشر مرکز زنگ زده اند و مدیرش می گوید بیا برای کتابت. رفته ام می گوید کتاب شما را سه نفر از چهاری که خوانده اند تایید کرده اند و من خودم هم خوانده ام و خوب است. خیلی لطف می کند و از قلمم تعریف می کند و می گوید حاضر است اگر اشکالات سیاسی کتاب برطرف شود قرارداد ببندد. "البته از نظر ما مشکلی نیست اما آنها..." قبول. متن را بر می گرداند. در هر صفحه دو سه تا نکته اساسی را مشخص کرده که حذف یا اصلاح شود. روی هم رفته بیش تر از صد نکته! مگر می شود؟ از یال و دم و اشکم هم گذشته. خب حالا فرض کنیم من این را نشستم و دوباره نوشتم... "اگر تایید کردیم قرارداد می بندیم. یک سوم آنجا می دهیم، یک سوم موقع انتشار، یک سوم 9 ماه بعد از انتشار" حالا چقدر هست؟ چرتکه می گوید 300 هزارتومان. قسط اول؟ "نخیر همه اش!" تازه اگر مجوز بگیرد...
به خدا خیلی پوست کلفتیم ما. ولی چه می شود کرد، یک عده هم سخت پوست آفریده شده اند. فعلا برنامه این سخت پوست فرسوده این است: آی طنز برای گروهی، دبش برای شخصی، مطالعه برای روحی، نوشتن برای روانی، بیزینس برای شکم!
فعلا همین.
- ئه سلام... چه خوب شد دیدمتون... یه نکته ای بود می خواستم در مورد این وضعیتی که درست شده بهتون بگم...
+ من خودم دقیقا در جریان وضعیت فعلی هستم. مطمئن باشید پایان کار قدرتهای بزرگ رسیده و تا چند ماه دیگه به زانو درمیان...
- نه منظور من اون نبود. منظورم درمورد وضعیت برقه...
+ اینها تمام تلاششون اینه که ملت ایران رو تحت فشار قرار بدن اما ما تحت فشار قرار نمی گیریم چون خدا با ماست...
- حالا البته بحث فشارشکن که یه بحث دیگه ایئه... ولی من می خواستم در مورد این بی برقی های امسال بگم که واقعا شورش دراومده...
+ این شورش هایی که در جهان به راه افتاده همه در اثر ظلم و جور صهیونیستها و همدستان اونها در کاخ سفیده. اونها می خواهند که جهان به ظلمت بکشونن ولی ما نمی ذاریم و با برنامه مدونی که تهیه کرده ایم جهان را به هاله ای از نور می کشونیم...
- یک ظلماتی میشه وقتی برق میره که نگو. همین پریشب ما تو کوچه مون بودیم و هفت هشت نفر زن و مرد و پیر و جوون هم بودند که برق رفت. چشم چشمو نمی دید. یه دفعه سر و صداها بلند شد ولی اصلا نمی شد دید. آخرش با نور چراغ یه ماشین که داشت رد می شد یه آن دیدیم چه خبره. حالا اون جوونه هیچی، ولی از اون پیرزنه خیلی بعید بود. یه منظره ای بود که اگه یه دوربین عکاسی...
+ ما توی عراق بودیم که یکی از فرماندهان ارشد آمریکایی آمد گفت می خواد با ما عکس بگیره. می گفت دوازده ساله مرخصی نرفته که با ما عکس بگیره. گفتیم بگیر. بعد گفتند که یک خواهشی هم داره که روش نمیشه بگه. گفتیم بگو. لپهاش گل انداخت و گفت اگه میشه با دست راستتون لپ چپ منو بگیرید توی عکس. گرفتیم. بعد دیدیم دوربین نداره. گفتیم کو دوربینت. گفت اون مگسی که نشسته رو شیشه رو می بینید؟ خوب نگاه کردیم دیدیم راست می گه. گفت اون عکاس جاسوسی ماست که داره عکس میگیره. خیلی عکاس اونجا بودن! آخرش گفت آقا ما رو یه نصیحتی بکنین. گفتیم صورتت رو نتراش که مکروهه. خیلی منقلب شد. همونجا سوار یه تانک شد و رفت که کارخونه تیغ سازی رو بمباران کنه...
- عزیزجان... عرض می کنم این برقی ها خیلی مشکل ساز شده.
+ آیا غربی ها فکر می کنند ما به هرسازی که اونها بزنند می رقصیم؟ آیا واقعا اونها فکر می کنند که ما حاضریم دست از تاسیسات صلح آمیزمون برداریم در حالی که اسرائیل بمب اتمی داره؟
- آقاجان... ببین منو... گور بابای اسرائیل و بمبش. می گم این برقی ها خیلی دیگه فلج کننده شده. توی روز که نصف کارامون فلج می مونه، تو شب هم که آسایش نداریم. برق که میره پمپ بنزین کار نمی کنه، چراغ راهنمایی کار نمی کنه، بانک کار نمی کنه، اداره کار نمی کنه... خلاصه داریم نابود میشیم.
+ و من به شما یه چیزی رو بگم. ما به یاری خدا با سلاح ها و موشک ها و فتوشاپ و استعدادهای جوانی که داریم و سایر چیزها، دشمن را نابود خواهیم کرد و درس خوبی به دشمن خواهیم داد و نشون خواهیم داد که در اوج قله¬های علم و افتخار هستیم...
- ای الهی درد و بلای اون قله هاتون بخوره تو سر من! می گم این بی برقی ها پدرمون رو درآورده. همین چند شب پیش با بچه مون تو آسانسور بودیم که برق رفت. روم به دیوار بچه جیشش گرفت. هر کار کردیم نشد بیایم بیرون. خلاصه با یه نکبتی از سوراخ کنار آسانسور جیش کرد... مجبور شدیم پول لباس تعمیرکار آسانسور رو هم بدیم!
+ پادشاه عربستان خیلی اصرار داشت که با ما قدم بزنه. دست من را گرفت و جلوی همه سران من را برد به گردش و معرفی. سیزده تا از سران دستشان را با چاقو بردیدند.
- حاجی... منو نیگا... میگم پیرمون دراومد این روزا...
+ یکبار سفر استانی رفته بودیم که یک پیرزنی را آوردند که ما رو ببینه. گفتم این بنده خدارو چرا زحمت دادین. گفتند این نه ساله که توی کوچشون واسه دیدن شما وایساده. قرار شد دستکش دستش کنند که با هم خودمانی تر بشیم که کلا ریخت. گفتیم با سیما پرتلند بازسازی اش کنند برای دفعه بعد.
- پریشب تو مترو بودیم که برق رفت. فقط سی و هفت تا انگشت به من رسوندند...
+ منوریل برای تهران از نان شب و نفت سفره واجبتره و ما می سازیمش. دوباره می سازمت منو...
...
(ادامه گفتگوی فوق به علت قطع برق مقدور نیست!)
امروز در چند دقیقه ای که توی ماشین به رادیو گوش می دادم، پر معنی ترین، شیرین ترین و در عین حال صادقانه ترین کلام کوتاهی که از یک رهبر می توان شنید را شنیدم. اینقدر خوشم آمد و رویم تاثیر گذاشت که حیفم می آید برای شما نگویمش.
آقای خامنه ای در جواب جوانان پر شوری که شعار می دادند "ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده" گفتند: «پس حرفی باقی نمی ماند. ما آمده بودیم بگوییم آماده باشید؛ که هستید!»
بهت تبر
وقتی در آب برکه
شاخه های سبز را می بیند
بر تنه خود...
اولین بازی وبلاگستان را اولین بلاگر وبلاگستان، یعنی سلمان جریری راه انداخت. l بازی وبلاگی نوعی بازیست که یک نفر چند تا چیز در یک موضوع خاص می نویسد و از چند بلاگر دعوت می کند که آنها هم چند چیز در آن مورد بنویسند و از چند نفر دیگر دعوت کنند که آنها هم چند چیز... والی آخر. به عبارت دیگر بازی وبلاگی بازی تصاعدی چندها و چیزهاست.
از آن زمان تا به حال هزاران بازی وبلاگی توسط بلاگرها ساخته و دنبال شده است، بطوریکه کمتر روزیست که یک بلاگر از سوی آشناها و غریبه ها دعوت به یک بازی نشود. بازی آرزوها، بازی ترانه ها، بازی خواب ها، بازی اگه من جای فلانی بودم، بازی اگه فلانی جای من بود، بازی عکس های قدیمی، بازی کتاب های ناتمام، بازی خوبها و بدها، بازی شش کلمه ای، بازی اگه من تورو، بازی دانشگاه زنجان، بازی اگه تو منو... فقط گوشه¬ای از این بازی ها هستند.
این تب تا آنجا بالا گرفته است که برخی از فلاسفه وبلاگی پیشنهاد جایگزینی عبارت "بازی می کنم پس هستم" با جمله معروف دکارت را داده اند که هنوز گرفته نشده است.
اینجانب پس از دو سال مداقه و مراقبه در باب مفاهیم و ساختار "بازی وبلاگی" اکنون می خواهم با فروتنی تمام، بهترین و مفیدترین بازی وبلاگی را راه بیندازم. نام این بازی وبلاگی "بازیBبازی" است. به این صورت که من از چند بلاگر دعوت می کنم که بازی وبلاگی راه نیندازند، بعد آنها به نوبه خودشان اعلام می کنند که با شرکت در این بازی، بازی وبلاگی راه نمی اندازند و آنگاه با اعلام این مطلب چند بلاگر دیگر را دعوت می کنند که آنها هم هیچ بازی وبلاگی تازه ای راه نمی اندازند و الی آخر.
به عبارت دیگر این بازی، بازیِ بازی راه نینداختن است و من امیدوارم با گسترش آن در وبلاگستان فارسی، در ریشه کنی این پدیده حرکتی جهادی شود.
البته اعتراف می کنم که ذات این بازی مقداری پارادوکسیکال است اما با توجه به فواید بسیار زیادی که این بازی وبلاگی دارد و می تواند در هزاران ساعت وقت و انرژی بازی سازان و بازی گران وبلاگی صرفه جویی کند؛ از دوستان بزرگوار خواهشمندم تناقض نهفته در این بازی را به عدم تناقض نهفته در خودشان ببخشند.
دوستانی که من به بازیBبازی دعوت می کنم اینها هستند:
ابوالبلاگر (سلمان جریری) –عشق مشترک حسین شریعتمداری و فرح کریمی (مهدی جامی) – آقای آلزایمر (ابراهیم نبوی) – نوگل باغ آشنایی (کورش ضیابری) – ویکی پزشکیا (عليرضا مجيدي) - حاجي واشينگتن و حاجیه خانم – حاجی بخشی در کانادا (نيكآهنگ كوثر) – اخلاق در خانواده و اینترنت (رویا صدر) – ارتفاع زیاد (داريوش محمدپور) – عشق تین ایجرهای دو عالم (نیما اکبرپور) – هزار دستان وبلاگستان (عباس حسین نژاد) – بلوط کریمخان اینا (لوا زند) - دارالشفای بلدیه لندن (بهمن دارالشفايي) – خاتمی، وبلاگ،قلیان و دیگر هیچ (محمدعلی ابطحی) - کوروش عل یانی – بی هسته اش خوبه (زيتون) – سید سوتفاهم (ياسر ميردامادي) – شوخی شهرستانی (مرد رند) – خود شهرستان (بهمن هدایتی) - پشت و پناه اقتصادی مهدی کروبی (حامد قدوسي) – رادیو یعنی صفا (رها) – پسرخاله منیرو (شراگیم) – خدای همه چیز (حسين وحداني) – فلسفه با صدای دالبی (سعيد حنايي كاشاني) – همه چیز به زبان ساده (شیرین احمدنیا) – تقی ارانی با ریش و پشمِ معقول (علی معظمی) – عشقِ بزرگ تمام دخترهای دانشکده (جلال سميعي)– به خدا من بهتر از مهران مدیری ام (رضا ساکی) - پالیزدار تحت وب (نادر جدیدی)
و تمام دوستان دیگری که در دبش یا سایت آی طنز به آنها لینک داده شده.
تذکر: اگر دوستان با زبان خوش در این بازی شرکت نکنند مجبور خواهم شد به عرف بازی های وبلاگی با ارسال ای میل ها، اس ام اس ها و کامنتهای متعدد و هر وسیله ارتباطی دیگر آنها را بمباران خواهشی-تهدیدی-سفارشی-یادآوری-تطمیعی-گله گزاری کنم تا به این بازی بپیوندند. ضمنا حتما یادآوری کنید که این بازی را من راه انداخته ام و به وبلاگم لینک بدهید تا هم رنکم برود بالاتر و هم هر بار که اسم خودم را سرچ می کنم بیشتر خودم را زیارت کنم و خوش خوشانترم شود. بوس!