![]() |
|||||
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|||||
آقای نبوی عزیز عهد کرده بودم که درباره چیزهایی که به من مربوط نیست، برای کسانی که ارتباطی ندارم چیزی ننویسم. به خصوص درباره مسائل بودار که به راحتی ممکن است آدم را به جاهای بی ربطی بکشاند. ولی چه می شود کرد؟ لازم است آدم گه گاهی عهد شکنی کند. شما در مطالبتان بارها و بارها به بهانه نقد "تحریمی ها"، به کسانی که در انتخابات شرکت نمی کنند تاخته اید. شما اینگونه استدلال می کنید که در هر انتخاباتی و با هر تعداد گزینه های تایید صلاحیت شده ای، بالاخره کسانی هستند که از رقبایشان بهترند، یا دست کم زیانشان کمتر است، در نتیجه ما باید در شرکت در انتخابات، بهترها را انتخاب کنیم یا دست کم مانع از انتخاب بدترها بشویم. حرفیست کاملا منطقی، اما الزاما درست نیست. در ادامه توضیح می دهم چرا. پیش از هر چیز من فکر می کنم شما با یکسان انگاشتن "تحریمی ها" با "کسانی که رای نمی دهند" دچار اشتباه عمیقی هستید. تحریمی ها کسانی هستند که در هر شرایطی (دست کم با وجود جمهوری اسلامی) رای نمی دهند و در بدون در نظر گرفتن نحوه رای گیری در هیچ انتخاباتی شرکت نمی کنند. من هرچند که بر اساس ارزش های انسانی برای رای و اندیشه تحریمی¬ها به اندازه بقیه حرمت قائلم اما نه تحریمی هستم و نه تحریمی ها را تایید می کنم. در بسیاری از مواقع هم با استدلال هایی نظیر همین استدلال شما با آنها مخالفت بحث و مخالفت کرده¬ام. مثلا در انتخابات ریاست جمهوری من فعالیت های زیادی کردم تا این دوستان را مجاب کنم که انتخاب شدن هاشمی یا به عبارت دقیقتر انتخاب نشدن احمدی نژاد به سمت رئیس جمهوری خیلی برای مملکت مفیدتر از گزینه مقابل است، اما این دوستان غالبا فرقی بین این ها نمی دیدند. بعضی هایشان حتی الان هم نمی بینند. در انتخابات شورای شهرها هم که نسبتا با نظارت ها و رد صلاحیت های محدود کننده¬ی کمتری برگزار می شود این دوستان باز همان عقیده را داشتند و احتمالا در انتخابات های بعدی هم شرکت نخواهند کرد. اینها تحریمی ها هستند. اما هر کسی که رای نمی دهد الزاما تحریمی نیست. صرفنظر از کسانی که به خاطر تنبلی و مسائلی از این دست در انتخابات شرکت نمی کنند (و مورد بحث ما نیستند)، آدم های بسیاری هستند که پیش از هر انتخاباتی، دقیقا شرایط آن را می سنجند و بعد تصمیم می گیرند که رای بدهند یا نه. این ها به خودشان و رایشان احترام می گذارند و اگر فکر کنند به هر دلیلی از آنها قرار است سواستفاده شود، پا پس می کشند. اینها بر خلاف تحریمی ها هستند، یعنی از پیش تصمیم نگرفته اند که در هیچ انتخبات شرکت نکنند؛ اما ممکن است تصمیم بگیرند در یک انتخابات شرکت نکنند، و در اینصورت در تصمیمشان از تحریمی ها هم ثابت قدم ترند. در مورد این گروه استدلال عقلانی شما جواب نمی دهد و به هیچ وجه نمی توان به صرف منطق آنها را محکوم کرد. منطق به راحتی ممکن است با شرافت و انسانیت در تضاد باشد و آنچه که اهمیت بیشتری دارد البته انسانیت و شرافت است. می گویید نه؟ مثالی می زنم: فرض کنیم شما گرسنه اید. فرض کنیم شما آنقدر گرسنه اید که دارید می¬میرید. استدلال عقلانی و حتی براهین شرعی حکم می کند که هر جوری شده غذایی بیابید تا از مرگ برهید؛ حتی اگر شده با گوشت مردار. در چنین شرایطی حتی ازمسائلی مثل بهداشت هم می توان صرفنظر کرد، چون اگر عدم رعایت بهداشت بیماری های احتمالی را در پی داشته باشد، اما ادامه گرسنگی مرگ قطعی شما را باعث خواهد شد. حالا من از شما می پرسم: آیا شما پیشاپیش و بر اساس براهین عقلی می¬توانید در مورد خودتان حکم به خوردن غذا "تحت هر شرایطی" کنید؟ اگر تنها غذای یافت شده، لقمه آدم پست فطرتی باشد که با تحقیر و توهین به سوی شما پرتاب کند تا مدیون خودش سازدتان و به خاطر آن عمری حرمت شما را لگدمال کند، باز هم حاضرید آن غذا را بخورید؟! پر حرفی نکنم آقای نبوی عزیز. برای ذکر این تذکر و گفتن این چند کلام منتظر ماندم تا انتخابات دور دوم هم تمام شود و خدای ناکرده حرف های من خللی در تلاش های قلمی تحسین برانگیز شما در تشویق شهروندان به شرکت در انتخابات ایجاد نکند. کاری به شکست اصلاح¬طلبان و احتمال تقلب در انتخابات و این چیزها کاری ندارم. فقط این را می خواهم بگویم که با همان طرز فکر، بعضی از دوستان من در بعضی از انتخابات ها شرکت نمی کنند و تمام استدلال های شما برای تشویق آنها به شرکت در انتخابات بر روی آنها بی اثر است. چون بعضی وقت¬ها انتخاب¬هایشان را آنقدر دیگران محدود می¬کنند که عملا بی انتخاب می شوند. چون همانقدر نسرین سلطان خواه نماینده آنها نمی تواند باشد که علیرضا محجوب. چون این¬ها کسانی هستند که با تمام عشقی که به زندگی و زنده ماندن دارند، اگر لوله هفت تیر را روی شقیقه شان بگذارند و مجبورشان کنند که از بین دو تا، یکی را انتخاب کنند، قاطعانه خواهند گفت: شلیک کن! .
من چند مدتیست که به جای حرص خوردن از دست احمدی نژاد و دولتش، نشسته ام و با هیجان به ماجراهای عجیبی که هر روز با شتاب بیشتری حادث می شوند نگاه می کنم. مثلا در طول همین چند روز گذشته، سخنرانی تاریخی احمدی نژاد در قم که علاوه بر همه قبلی ها و سایر قوا، حتی دولت خودش را هم متهم کرد تا شخص خودش را تبرئه کند و همینطور اتهام رشوه 5 میلیارد دلاری به کسی که سالها فرمانده جنگ بوده، نامه تند و توهین آمیزش به رئیس قوه مقننه و کنار گذاشتن دو وزیرِ مرتبط با رهبری واقعا موضوعات جذابی هستند که سرگرم کننده هستند.
من مطمئن هستم اگر در هر سال یکی از این اتفاقات در یکی از کشورهای اسکاندیناوی می افتاد، اینقدر آمار خودکشی در میان مردم آنجا بالا نبود و از شدت بی حوصلگی و کسالت آنها کاسته می شد. به همین جهت اگر بحث تبعات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بعضی سرگرمی ها نبود، حتما آنها از ما تقلید می کردند؛ ولی گویا اکثر مردم جهان ترجیح می دهند حوصله شان سر برود تا اینکه مثلا اقتصادشان ویران شود!
بگذریم. به نظرم حرفهای دانش جعفری که در مراسم تودیع خود گفته، اهمیت بسیاری دارد. دانش جعفری از اعضای نسبتا درست و حسابی کابینه احمدی نژاد، مرتبط با رهبری و کم حرف و جنجال گریز است.
او در مراسم تودیعش چیزهایی گفته که به نظرم بسیار تامل برانگیز است. البته بسیاری از افشاگری های او را ما قبل از این هم می دانستیم اما اینکه این حرفها از دهان همچین آدمی درآید و بعد به طور رسمی در خبرگزاری ها (آنهم فارس!) منتشر شود اهمیت خاصی دارد.
وقت کردید همه گزارش سخنرانی را بخوانید. فرازهایی از حرف های دانش جعفری که به نظر من اهمیت خاصی دارد را در زیر دستچین کرده ام. به نظر من با این حجم مشکلات روز افزون، مدیریت نالایق و دشمن سازی داخلی که یک بنده خدایی ادامه می دهد، تنها راه نجاتش یک فرافکنی بسیار بزرگ است. چیزی در حد جنگ!
در طرح مربوط به انحلال سازمان برنامه هم ديده بودم كه اين اقدام حساب شده نبود و جز ايجاد سرخوردگي و ياس براي كاركنان اين سازمان عظيم اثر ديگري نداشت.
از ويژگيهاي ديگر اين دوره هيجاني اين بود كه هر كس به خود اجازه ميداد در مسايل كلان اقتصادي كشور دخالت كند. نميدانم چه فايدهاي از اين كار ميبردند.
يك بار آقاي دكتر رحيمي رئيس كل ديوان محاسبات (سرپرست فعلی و احتمالا وزیر پیشنهادی وزارت کشور)در يك مصاحبه داخلي - خارجي اعلام نمود كه يكي از قراردادهاي نفتي كه در دولت قبل منعقد شده است، مسالهدار است و لذا بايد اين قرارداد را كه 20 ميليارد خسارت به كشور ميزند لغو شود. هم من و هم وزير نفت جداگانه با ايشان صحبت كرديم و گفتيم اين نحوه رفتار شما با قراردادهاي بينالمللي حيثيت ما را زير سوال ميبرد و ديگر در بستن قراردادهاي جديد به ما اعتماد نميكنند. اگر اشكالي وجود دارد بايد آن را رفع كرد و نه اينكه با مصاحبه مطبوعاتي هو و جنجال راه بياندازيم. از طرف ديگر دليلي وجود ندارد كه قبل از اينكه اين پرونده رسيدگي شده باشد و حكمي صادر شده باشد اين بحثها رسانهاي شود. ايشان خيلي ساده گفت: من از شما دستور نميگيرم، بعد از آن با هيات رئيسه مجلس صحبت كردم و خوشبختانه آنها با روشهاي خود، فتيله اين بحث را پائين آوردند. به نظرم ميرسد ريشه اين هيجانات برميگردد به يكسري اطلاعات كارشناسي نشده يا پردازش نشده كه بدون بررسي به مراجع بالاتر ميرسد.
به قرار اطلاع در قسمت بازرسي رئيس جمهور افرادي نفوذ كرده بودند كه جزو ناراضيهاي دستگاهها بودند. عدهاي هم بودند كه صلاحيت پذيرش شغل را نداشتند. بطور مثال معاون اقتصادي بازرسي يك دامپزشك بود. قاعدتا اشراف او به مسايل اقتصادي نميتواند بالا باشد. اين افراد با دسترسي محدودي كه داشتند، به خود اجازه ميدادند در مسايل پيچيده گزارش تهيه كنند و با دسترسي آساني كه به مقام بالا داشتند، ذهنيت كارشناسي نشده خود را منتقل كنند. اينها مديران بالاي دستگاههاي اجرايي، حتي وزرا را نيز كه منتخب مجلس رئيس جمهوربودند و از مجلس راي اعتماد گرفته بودند، به راحتي زير سوال ميبردند و در موارد بسياري باعث شكلگيري مديريت دوگانه يا موازي در دستگاه .
البته تهيه اين نوع گزارشات فقط مختص بازرسي رئيس جمهور نبود و از اشخاص درون دستگاهها هم استفاده ميشد. گاهي با تشويق و گاهي هم با تهديد. ولي ويژگي همه اين گزارشات اين بود كه با رئيس دستگاه مشورت نمي شد و به يكباره تصميم بر علني شدن گزارش ميگرفتند: يك بار نامه آورند كه كليه مديران شعب خارجي بانكها به دليل اينكه بازنشسته هستند بايد بركنار شوند .كي؟ موقعي كه تحريم بانكي شروع شده بود! يكبار نامه آوردند كه گروهي از مديران سطح مياني بانكها به دليل حرف گوش نكردن بايد بركنار شوند. از شش ماه قبل فشار براي بركناري بيدليل آقاي درخشنده اين جانباز فعال كه الحق نقش برجستهاي در بازسازي بانك سپه شروع شد ولي من همه اينها را عليه منافع ملي ميدانستم و لذا همكاري نكردم.
فشار بيمه ايران، از ناحيه ديگر اعمال شد. يك گزارش ساده در مورد تخلف مديران قبلي بيمه ايران كه در دوره من هم نبود، به زودي تبديل به يك مسئله ملي شد و بعد جمع كردن موضوع چقدر نيرو برد!
در همين سخنراني اخير قم نيز كه بازتاب وسيعي داشت، ريشههاي اين نوع گزارشات غيركارشناسي كه بدون چك كردن به مراجع بالاتر رسيده به راحتي قابل مشاهده است. در جلسه دولت با جناب آقاي دكتر صحبت كردم و گفتم طرح اين بحثها به كشور آسيب ميرساند.
ايشان گفتند منظور من اين بوده كه مشكلات نظامهاي مالياتي، گمرك و بانك را بشكافم و قصد ديگري در كنار نبوده است. با اين حال وقتي بعدا به مطلب دقيق شدم، همان نگراني كه داشتم، بيشتر شد. اولا هيچ يك از روساي گمرك، ماليات و يا دخانيات از مسايل مطروحه با خبر نبودند و ايرادات اشاره شده جملگي قابل خدشه است.
به طور مثال همه ميدانند كه در حال حاضر واردات سيگار در كشور كاملا آزاد است و هيچ امتياز انحصاري به كسي داده نشده است. 21 شركت بزرگ و كوچك، بازار واردات رسمي سيگار ايران را در اختيار دارند و در سال 1386 حدود 300 ميليون يورو واردات داشتهاند. چطور ممكن است فردي براي گرفتن مجوز واردات سيگار كه هيچ مانعي هم براي آن وجود ندارد، حاضر باشد 5 ميليارد حق حساب بدهد؟! اين بحث منطقي به نظر نميرسد!در طول اين دوره هر قدر من و بانك مركزي تلاش كرديم اين دوست صميمي و دوست داشتني مان جناب آقاي دكتر جهرمي را كه اخيرا از حوزه سياسي وارد فعاليتهاي اقتصادي شده، متقاعد كنيم كه چاپ اسكناس براي ايجاد اشتغال مفيد نيست، اماموفق نشديم.

(جادهء سبزوار- شاهرود، کیلومترِ 10)
توجه: تمام حقوق مادی و معنوی این نوشته متعلق به محمود فرجامی است و هرگونه سواستفاده از آن تعقیب قانونی در پی خواهد داشت.
آقای جامی عزیز
نیم ساعتی از نیمه شبِ شب شنبه گذشته و من سخت خوابم می آمد. متوجه شدم که یادداشت جدیدی نوشته اید، گفتم این را بخوانم و بعد بخوابم. خواندم و خواب از سرم پرید!
مهدی جان
راستش با خواندن این متن خیلی برایت نگران شدم. البته از مدتی پیش که شروع به سفرنامه نوشتن کردن کمابیش نگرانت بودم، اما امشب یقین کردم که باید بیشتر نگرانت باشم.
متاسفانه یکی از علائم آن چیزی که من شدیدا نگرانم که تو مبتلا به آن شده باشی، همین است که به حرف دوست نگرانت گوش نکنی. منتها چون من دلم رضا نمی دهد که فقط به دعا و نذر و نیاز برای تو اکتفا کنم، یادداشت اخیرت را با اندکی تاکید و چند پرانتز در اینجا کپی می کنم تا شاید تلنگری زده باشم. بالاخره انسان به امید زنده است.
سرو ناز رم
در یک روز آفتابی با حمید صدر (نویسنده برجسته ایرانی در اتریش) به خرابه های رم سر زدیم و به آبادی پاپ (پاپ: (در حالی که بیل به دوش از سر زمین بر می گردد با لهجه تربت جامی از دور فریاد می زند): اوهوی... حاج مهدی آقا اوهوی... یَک امشو رِ خدی ما بمان، ننه فرانچسکو رِ ورموگم یک اوگوشتی تیار کنه...) در واتیکان. واتیکان همه آن چیزی را با خود دارد که سلطنت های شرقی و غربی دارند و داشته اند: زرق و برق و به رخ کشیدن عظمت سایه های خداوند در زمین. برای من فقط معماری اش جذاب بود بخصوص پایه های متعدد دالان دایره دور کاخ واتیکان. تخت جمشیدی آباد را می مانست. (شاه هخامنشی به امپراطور روم: بی پدر، حالا دیگه از روی ما کپی می زنی؟)
اولین چیزی که در رم جلب نظر می کرد درختان سرو بود و کاجهایی چه بلند. (سهراب سپهری: منم می خواستم همینو بگم) انگار که در شیراز اروپا باشی (حافظ: ئه منم که می خواستم همینو بگم!). هر دو درخت از همان جنس که در باغ ارم شیراز هست. سر حوض باغ این دو گونه درخت سر در آغوش هم دارند. سالها پیش یک عکس یادگاری از آنها گرفته ام. هر دوی اینها آمده اند و خود را رسانده اند به رم. (دینگ دینگ: کاج ها و سروهای عزیز، با هواپیمایی نبات ایرتور، آسان سفر کنید! پروازهای درخت بَر ما در سه کلاس، جنگلی، بیشه ای و باغچه ای همه روزه از شیراز به واتیکان در دو نوبت صبح و بعد از ظهر؛ با باغبانینگ رایگان شامل آب و کود و هرس!) الا اینکه قد سرو به آن بلندی نیست گرچه آن کاج به همان بلندا ست. داستان سرو را درست نمی دانم چطور باید بخوانم. سرو از درختان قدیم و مقدس ایران است. اما درخت مدیترانه ای هم هست. اما اینهمه شباهت بین رم و شیراز معنادار است (به قول رضازاده: ابلفضل!). باید بیژن دستگیری کند (چی را؟ شباهت معنا دار میان رم و شیراز را یا قداست سرو را یا خواهر خواندگی سروَکی میان این دو را یا شیراز اروپا بودن مر رم را؟) که شبی دراز با ما نشست و فردایش ما در غربت رم نتوانستیم درست خود را از آب و گل درآوریم ( عزیز جان! معمولا بعد از چند ماه همنشینی در شبهای دراز و 9 ماه انتظار، بعد از چند سال، بچه را از آب و گل در می آورند، آنوقت شما فقط یک شب با آقای صدر می نشینید و بعد می خواهید خودتان را یک روزه از آب و گل درآورید؟! به قول اسدالله میرزای دایی جان ناپلئون: ایشان چه معجونی می خورد که اینقدر دیو سیرت شده؟) که دوباره با او تماس بگیریم و عصری را با هم بگذرانیم. بی دیدار مجدد برگشتیم. (الحمد لله!)
رم بهتر از آنی بود که تصور می کردم. شهری که می تواند به زیبایی خود فخر کند و به پاریس و پراگ ناز بفروشد (پراگ: آره می گفتم پاریس خانوم جون... به قول خواهر شوورم افاده ها طبق طبق سگا یه دورش وق و وق!... نمی دونی از وقتی این حاج مهدی آقا چارکلوم از این رم ندیدپدید تعریف کرده چه عشوره ای میاد! حالا خوبه خدا خرو می شناخت بهش شاخ نداد؛ این اگه ایفل شما رو می داشت چه می کرد با ما! واه واه، خدا به دور!) یک باغ بزرگ و متنوع و زنده با ساختمانهای آباد و با خرابه هایی که مثل تابلوهای حجمی بر در و دیوار شهر کوبیده شده باشند. اگر رم تهران بود حتما برمی گشتم در آنجا زندگی کنم! (انجمن خاله های خواهان تغییر جنسیت: آمــــــیــــن!) رم تهران تمیز و پالوده و بی آزار است. و با همان مردمان کمابیش. خصلت های مدیترانه ای و شرقی رمی ها کاملا آشکار است. آنها می توانند آینده ما باشند. (تکبیر!) گرچه می دانم آینده ما شبیه هیچ مردم دیگری نیست.
رم میان استبداد شرقی و آزادی دموکراتیک جمع زده است. ( و هذا البعثة الاسلامية الي البلاد الافرنجية من سیدنا مهدی الموذن الجامی) تعداد احزاب در انتخابات که از اتفاق همان روز در جریان بود که ما آنجا بودیم بیشتر از تعداد احزاب در ایران است! تعدد و تکثری که نشانه نوعی بیماری شرقی است انگار. ادب تحکم و پیروی از هرم قدرت هم زیاده توی ذوق می زند. کمی تا قسمتی اش آمریکایی می نماید. اخلاق پدرخوانده ای ایتالیا را زیر نگین دارد.
کشف آخر من در رم این بود که این مردم زعفران هم دارند و زعفران می کارند. چه حظی کردم! اینها نشانه های وطن من است که در میانه دریای مدیترانه می یابم. (نجات غریق اولی به دومی: ای وای باز حاج مهدی جامی آمد... من آخرش هم نفهمیدم این بنده خدا از میانه دریای مدیترانه چی می خواد که تا می رسه می پره اونجا... بدو اون تیوپ نجات رو بیار!) اما با خود فکر می کنم با کدام غذا زعفران به کار می برند؟ یاد مادرم می افتم و همه آن سفره هایی که از شور و شیرین اش به زعفران امیخته بود. آدمی همه جا به دنبال وطن خود است. (حالا چه لندن، چه آمستردام، چه قاهره، چه واتیکان و چه حتی مشهد و تهران!)
شب یلدایی که گذشت، همیشه به یادم خواهد ماند. آن شب، آقای دریابندری میهمان ما بود. البته نه در خانه، بلکه در موسسه همشهری. از همان اول که طرح پرونده طنز برای مجله خردنامه را مطرح کردم، گفتگو با آقای دریابندری در نظرم بود. البته پیدا کردن و دعوت ایشان برای گفتگو کار سختی بود، اما بالاخره انجام شد.
طنزنويسي هيچگاه پيشه و كار تماموقت نجف دريابندري نبوده اما كيفيت كارهاي او چنان بالاست كه فقط با ترجمه يك كتاب و نوشتن چند سفرنامه كوتاه نه فقط شهرت بسيار بلكه تأثير عميقي در حوزه طنز گذاشته است.
«چنين كنند بزرگان» بيشك شاهكار ترجمه يك اثر طنز به زبان فارسي و متني آنچنان لطيف و روان و نمكين است كه حتي اگر چنان كه برخي مدعياند- و دريابندري رد ميكند- چنين كتابي يا شخصي بهنام «ويل كاپي» وجود نداشته باشد، باز هم به ارزش آن لطمهاي وارد نميشود.
آقای اسدالله امرایی، مترجم زبردست آثار طنز در این گفتگو شرکت داشتند و مصاحبه را به خوبی اداره کردند که از ایشان خیلی سپاسگزارم.اين گفتوگو درباره «چنين كنند بزرگان» و ظرايف ترجمه آثار طنز است كه صریحترین پاسخ آقای دریابندری در مورد وجود شخصی به نام ویل کاپی و کتابش را در خود دارد. آقای دریابندری در این مصاحبه اعترافی هم می کند که برای کنجکاوان داستان چنین کنند بزرگان حتما جالب است. راستی تا یادم نرفته بگویم که در انتهای گفتگو که شروع به گپ زدن کردیم آقای دریابندری گفتند که یکی از اولین افرادی بوده اند که در ایران از کامپیوتر استفاده کرده اند و هنوز هم برای کارهایشان از این ابزار استفاده می کنند. قابل توجه نویسندگانِ میخ و چکش پسندی که با داشتن 40 سال سن، خود را پیرتر از آن می دانند که به سراغ کامپیوتر بروند!
--------------------------------
فرجامی: آقاي دريابندري، هر موقع بحث ترجمه آثار طنز به زبان فارسي مطرح ميشود، ذكر خيري هم از «چنين كنند بزرگان» ميشود و با اينكه چندين دهه از ترجمه آن توسط شما ميگذرد، هنوز هم جزو بهترين و خواندنيترين آثار طنز فارسي است. اصولا نميتوان بحث ترجمه طنز به زبان فارسي را مطرح كرد و حرفي درباره اين كتاب نزد. البته عدهاي هم هستند كه معتقدند اصولا «چنين كنند بزرگان» نوشته خود شماست و شخصي به نام «ويل كاپي» وجود ندارد. اگر موافقيد ابتدا راجع به اين مطلب صحبت كنيم.
دریابندری: ماجرا به بيش از 30 سال پيش برميگردد. بنده مشغول خواندن اين كتاب بودم كه آقاي شاملو كه آن زمان مجله خوشه را درميآورد، يك روز آمد و گفت: مطلبي براي چاپ در مجله بده. گفتم: اتفاقا من دارم كتابي ميخوانم؛ ممكن است به دردتان بخورد. منتها اين يك طنز آمريكايي است و زياد به درد خواننده فارسي نميخورد و مستلزم تغييراتي است. گفت: هر كاري بايد انجام بدهي انجام بده و مطلب را به ما برسان. بنده قسمتي از آن را ترجمه كردم و ديدم كه اين ترجمه به درد خواننده فارسي زبان نميخورد. خلاصه اين كتاب را كنار گذاشتم ولي آقاي شاملو از من مطلب ميخواست. بنده هم بر اثر ناچاري نشستم و شروع كردم به تغيير دادن آن كتاب و مطلبي شد كه با آنچه بود متفاوت بود، و آن را براي شاملو فرستادم. او هم نگاه كرد و اجازه خواست تا تغييراتي در آن بدهد. من موافقت كردم و او هم تغييراتي داد و در مجله چاپ كرد. بعد از چاپ متوجه شدم تغيير و تصرف او خنك و بيمزه است. نهايتا 7 الي 8 مطلب را در ادامه ترجمه كردم كه مجددا شاملو تغيير و تصرفاتي در آن انجام داد و چاپ كرد. بعد فراموش شد و مجله هم بسته شد. يك جواني بود آن زمان كه خيلي بااستعداد بود و در انتشارات جديدي كار ميكرد؛ پيشنهاد داد كه اين كتاب را چاپ كنم. مطلب را دوباره بازنگري كردم و چاپ كردم و موفق شد.
امرايي: خودتان شايع كرده بوديد كه شخصي به نام ويل كاپي وجود ندارد. درست است؟
دريابندري: شاید. دليلش اين است كه طنز متعلق به فرهنگهاي مختلف است؛ يعني فرهنگ ايراني طبعا طنز ايراني ميخواهد. طنز آمريكايي چيز ديگري است. گفتم؛ مطلبي كه من قبلا ترجمه كردم به درد نميخورد و بعد دوباره آن را ويرايش كردم كه كتاب خيلي تغيير كرد. غالبا خوانندگان فكر ميكنند كه نويسنده هم شوخي است
فرجامی: ولي ويل كاپي كه وجود دارد؟
دريابندري: بله وجود دارد.
امرايي: من كتابهاي ديگري از او خواندهام؛ در 2 مجموعه طنز از طنزهاي دهه 30، 6 ـ 5 تا از كارهاي ويل كاپي وجود دارد. من يك مجموعه دارم به نام گنجينه طنز آمريكا که در آن مجموعه 8 كار از ويل كاپي هست.ضمن اینکه اگر به ويكی پديا مراجعه كنيد و ويل كاپي را سرچ كنيد تاريخ تولد و مرگش را نوشته و كتابشناسي او هم موجود است.
دريابندري: بله، وجود دارد. به هر حال اين كتاب معروف شد و از كتابهاي شناختهشده است. البته (در چاپهاي اخير) يك قطعه در آخر آن وجود دارد كه خودم نوشتهام و به عنوان ويل كاپي آنجا گذاشتهام. آن كشيش ايتاليايي كيست؟
فرجامی: منظورتان همان ماجراي به آتش رفتن ساوونارولاست كه در يكي از سالنامههاي گلآقا چاپ شد؟
دريابندري: بله، اين را من بعدا اضافه كردم به آخر كتاب. گفتم اين كار ويل كاپي است ولي در واقع كار خودم بود.
فرجامی: اتفاقا وقتي آدم داستانها را در كنار هم ميخواند متوجه ميشود قلم اين داستان اندكي متفاوت است.
دريابندري: بله، كمي استيل آن فرق ميكند؛ كمي مفصلتر از بقيه داستانهاست و خوب متعلق به شخص ديگري است. عنوان این کتاب هم اين نبود؛ عنوانش هم طنز آمريكايي است. اصلش اين است: The rise and fall practicaly every body يعني ظهور و سقوط تقريبا همه.
امرايي: فكر ميكنم با عبارت «ظهور و سقوط رايش سوم» بازي كرده.
دريابندري: وقتي كتاب شد گفتند نامش را چه ميگذاريد و من هم با استفاده از مصراع «چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار» اين نام را انتخاب كردم. بعد با 3 ـ 2 نفر از دوستان مشورت كردم و آنها هم خوششان آمد.
امرايي: آن زماني كه بحث بود كه آيا اين ويل كاپي است يا نجف دريابندري ميگفتم كه اين ويل كاپي است به روايت نجف دريابندري.
دريابندري: بله اين درست است. اصل ماجرا اين است كه ويل كاپي وجود دارد و اينكه حرف او به درد ما نميخورد. حداقل طنز كلامي كه دارد و آنجا كه بحث تاريخ را نقل ميكند خوب آن اگر بخواهد واقعا ترجمه شود جذابيتي در فارسي ندارد.
امرايي: علت اين است كه به هر حال مترجمي كه زبان فارسي در دستش عين موم است، آن را ترجمه كردهاست. شما گفته بوديد كه هر ترجمهاي يك آفرينش ادبي مجدد است و روي كلمه آفرينش تأكيد كرده بوديد. ميخواستم حدود اين آفرينش را مشخص بفرماييد. بهخصوص در مورد ترجمه آثار طنز؛ يعني مترجم مجاز است كه چقدر در يك متن دخالت كند و آن را در واقع به شكلي روبياورد؟ شما به عنوان مترجم چقدر آزادي عمل براي خودتان قائليد براي انتقال لحن و پيام نويسنده؟
دريابندري: بايد بگويم كه از هر متني تا متني ديگر متفاوت است. به نظر من هر مطلبي را ميشود ترجمه كرد مگر طنز را.
دریابندری: اولين قسمتهاي همين كتاب را كه من ترجمه كردم، يك ترجمه معمولي از روي اصل متن بود كه به درد نميخورد چون طنز را منتقل نميكرد. طنز قضيهاش فرق ميكند؛ طنز از آن زمينههايي است كه اگر قرار است اثرگذار باشد، بايد به دل خواننده بنشيند. به همین منظور متن اصلی بايد عوض شود والا من كارهاي مختلفي ترجمه كردهام و سعي كردهام كم و بيش آنچه كه هست را نگه دارم. ولي در مورد طنز اين كوشش نتيجهاش بيفايده بود؛يعني يادم هست كه بار اولي كه بخشي از چنين كنند بزرگان را ترجمه كردم، شاملو خواند و گفت: اينكه چيزي نيست؛ چون در واقع آمريكايي است و اگر ميخواهي برگرداني نميشود. بعد كه من اين را تغيير دادم گفت، بله، حالا درست شد. شايد به همين دليل است كه عده زيادي از خوانندگان هنوز هم باور نميكنند كه اين كتاب، ترجمه است.
فرجامی: جناب دريابندري، شما با بحث تعدد ترجمه چقدر موافقيد؟ بهخصوص در مورد ترجمههايي كه به نظر نميرسد ترجمه مجدد آنها به خاطر اشكال كار مترجم قبلی باشد. مثلا فرض كنيد در مورد ترجمه مجدد «دن كيشوت»، در حاليكه ترجمه بسيار خوب آقاي قاضي وجود دارد.
دريابندري: ترجمه قاضي عالي است؛ هرچند كه از روي ترجمه فرانسه ترجمه شده، و فرانسويها مترجمهاي خوبي نيستند. يك مقداري شلخته هستند و به ناچار اين شلختگي در ترجمهها مشخص ميشود. اما از اينكه بگذريم قاضي حقيقتا كار جديدي آفريده است، يعني ترجمه معمولي نيست؛ اثري است كه در فارسي ماندگار است و من اصلا عقيده ندارم كه كسي بخواهد دوباره آن را ترجمه كند چون مثل نوشته اصلي است. اين بايد به عنوان جانشين نوشته اصلي در زبان فارسي باشد. حالا يك نفر هم گفته است كه از نو ميخواهد ترجمه كند. ببينيم چه كار ميكند. اشكالي ندارد.
امرایی: تا آنجایی که من درجریانم در مورد همین دن کیشوت گویا آقایی اعلام کرده که دارد آن را مستقیما از زبان اسپانیایی ترجمه میکند و مدعی شده که ترجمهاش به همین خاطر از ترجمه قاضی دقیقتر است. اسمش را هم بر همین اساس گذاشته «دن کیخوته»؛ در حالی که دون كيشوت در فارسي جاافتاده و نميتوانيم هم آن را عوض بكنيم.
فرجامی: آقای دریابندری! به نظر ميآيد شما معتقديد هر نوشتهاي فقط يك زبان و يك ترجمه دارد. خاطرم هست در مصاحبهای گفته بوديد آقايي نوشتهبودهاست كه ترجمه «وداع با اسلحه» شما را سركلاس براي دانشآموزان يا دانشجويان خواندهاست؛آنها نپسنديده بودند و ایشان نتيجه گرفتهبود كه آقاي دريابندري اگر بخواهد اين كتاب را ترجمه بكنند با توجه به اينكه سليقهها و زبان جوانان امروز عوض شده بايد به زبان ديگري اين كار را بكنند. اما شما گفته بوديد: نه، يك داستان فقط يك لحن و بيان دارد و من اگر امروز هم ميخواستم ترجمه كنم ترجمه اصلي همان بود.
دريابندري: مطلبي كه ايشان گفتند را من خواندهام و شك دارم كه به آن كيفيتي كه ايشان گفته اتفاق افتاده باشد، چون ظاهرا ايرادي كه بچههاي مشهد گرفتند راجع به كيفيت مكالمات بوده ولي اين ترجمه اتفاقا يكي از كارهايي است كه مكالماتش جالب است. من شخصا حاضر نيستم آن را عوض كنم؛ حالا اگر كسي بهتر از اين ميتواند ترجمه كند انجام بدهد. ولي من بهتر از اين نميتوانم ترجمه كنم. من درخصوص آن مطلب قدري ترديد دارم كه حرف حسابي باشد. نويسنده آن مطلب را ميشناسم. يك بار ديگر هم مطلبي راجع به كتاب «بازمانده روز» نوشته بود؛ خيلي هم تعريف كرده و در عين حال گفته بود: مترجم گاهي عباراتي را متوجه نشده و ترجمه كرده است. من عبارت را خواندم و ديدم چيزي نيست كه من نفهميده باشم. مسئله روشن است. به هر حال هميشه به ترجمه عيب و ايراد هست. شما وقتي داستاني مينويسيد، فكر ديگري وجود ندارد كه بخواهند مقايسه كنند. شما داستاني را مينويسيد و ميگوييد اين به ذهن من رسيده؛ حالا يا مورد پسند قرار ميگيرد يا قرار نميگيرد. ولي ترجمه هميشه قابل تطبيق و استناد است. من كتاب وداع با اسلحه را 50 سال پيش ترجمه كردهام؛ سال 1333، قبل از زندان. البته بعد از اينكه تجديد چاپ شده اصلاحاتي انجام دادهام ولي اساس همان است بهخصوص مكالماتش. آن موقع مكالمه را نميشكستند ؛يعني مثلا مينوشتند: «ميگويد» نمينوشتند: «ميگه». من آن مكالمهها را شكستم و نوشتم «ميگه، ميره». بعدا كه خواستم تجديدچاپ بكنم خيلي خيلي به ندرت اتفاق افتاده كه در آن مكالمات دست برده باشم. در متن بيشتر دست بردهام تا در مكالمات. و فكر ميكنم قوت اين ترجمه در مكالمات است. حالا ايشان رفته سركلاس درس داده و دانشآموزان گفتهاند كه اين كهنه است. بنده عقيده ندارم؛ مكالمه كه كهنه نميشود. كهنه يعني چه؟ خود كتاب هم كهنه است. كتاب كه از ترجمه كهنهتر است.
فرجامی: به نظر نمیرسد روان بودن، به روز بودن و قابل فهم بودن و حتی دقیقبودن، ملاكهاي خوبي براي ارزشگذاري يك ترجمه باشند؛ چه بسا متني كه عمدا ناروان يا ديالوگها عمدا نامفهوم نوشته شدهباشند یا اینکه با ترجمه دقیق و کلمه به کلمه یک متن، حال و هوای آن منتقل نشود؛ يعني آن حال و هوا و زبان متن اصلی را پيدا كردن خيلي مهمتر است از اينكه ترجمهاي صرفا قابل درك یا دقیق باشد. اصلا شاید اگر كتابی كه 70 سال پيش نوشتهشده را دقيقا امروزي ترجمه كنيم درست نباشد.
دريابندري: معذرت ميخواهم ؛ من راجع به آن مطلب قبلی باید توضیحی را اضافه کنم و آن اینکه شما باید زبانهای محلی را هم در نظر بگیرید.
مثلا من وداع با اسلحه را به زبان (گویش) شیرازی ترجمه کردهام و شاید اشکالی که آن دانشجوهای مشهدی به مکالمات کتاب گرفتهاند به این خاطر باشد.
شما تاثیر این زبانهای محلی را دست کم نگیرید. به هر حال من اهل جنوبم و به زبان خودم صحبت ميكنم. وقتي كه قرار است بنويسم، بنده به همان زبان مينويسم. حالا در تهران طور ديگري ميگويند. اين مسئله به نظر من خيلي مهم است كه مترجم وقتي دارد حرف ميزند بايد به آن زباني كه ميداند بنويسد نه به زباني كه نميداند. من زبان تهراني را خوب يك چيزهايي در ظرف اين 50 سال ياد گرفتهام(!) ولي زبان اصلي من نيست؛ زبان اصلي من همان است كه در وداع با اسلحه ميبينيد؛ يعني زبان خوب يك كمي فرق دارد.
فرجامی: البته به نظرم شما تا حدودی عمدا اين گویش را وارد برخی ترجمههایتان کردهاید و خیلی خوب هم در خدمت توصیف حال و هوای داستان قرار گرفتهاست.
دريابندري: به نظر من هيچ اشكالي ندارد كه زبان ترجمه از لهجه بهخصوصي گرفته شده باشد. از زبان شيراز بهتر كجا داريم؟ حافظ و سعدي شيرازي هستند. در ضمن من اين را بگويم كه مقصودم اين نيست كه زبان شيراز بهتر از زبان تهران یا مشهد یا اصفهان است. من ميگويم يك زبان ديگر است؛ شما اگر وداع با اسلحه را بخوانيد ميبينيد اصطلاحاتي در آن وجود دارد كه در تهران گفته نميشود.
امرايي: مثل گاس که اينجا ميگويند گاه. یا مثلا «بمبک» را در ترجمه داستان همینگوی به کار میبرید که اصولا جز در زبان مردم جنوب ایران، در زبان دیگری کاربرد ندارد.
دریابندری: بله. هر زبانی (گویشی) اصطلاحات و حال و هوای خودش را دارد.
امرایی: راستی آقای دریابندری شما چقدر از وسایل و ابزارهای جدید برای کارهای خودتان استفاده میکنید؟ مثلا از کامپیوتر استفاده میکنید؟
دريابندري: من اتفاقا جزء اولين كساني (در ایران) هستم كه از كامپيوتر استفاده كردم و الان هم از كامپيوتر استفاده ميكنم.
امرايي: خيلي خوب است. اين به نوعي بهروز بودن مترجم است؛ به روز بودن نويسنده و اهل قلم است. خيلي از دوستان ما حتي كار با كامپيوتر را بلد نيستند.
فرجامی: آقای دریابندری چرا باوجود اینکه ترجمه چنین کنند بزرگان اینقدر خوب از کار درآمد، دیگر سراغ ترجمه آثار طنز یا کارهای دیگری از ویل کاپی نرفتید؟
دریابندری: وقت نکردم. الان هم خیلی مشغول هستم. يك كار فلسفي را شروع كرده بودم از هيوم، به اسم «رسالهاي درباره فهم بشرمان»؛ مال قرن 17 و كار مشكلي است ولي يك مقداري از آن را ترجمه كردهام. از همینگوی هم کار مفصلی را دارم ترجمه میکنم که تا نیمه پیش رفتهام. كتاب دو قسمت است؛ قسمت اولش تمام است، قسمت دومش را هنوز شروع نكردهام. بامزه اين است كه اين كتاب چنین کنند بزرگان را هم با وجود اينكه دو يا سه بار چاپ كردم اما تمامش را ترجمه نكردهام.
می خواهم صادقانه و صریح، اعترافی بکنم. من آدمی حسودی هستم. راستش خیلی دوست دارم زبان بازی کنم و اسم دیگری روی این حسادت خودم بگذارم (مثلا بگویم "غبطه" می خورم یا یک کم زیادی "حساس" هستم و از این حرفها...) ولی واقعیت این است که من آدم حسودی هستم.
من سالهاست که حسودی می کنم. از همان روزهای اول که وبلاگ نوشتم هم دائما حسودی می کردم. همیشه دوست داشتم که یادداشتهایم کامنتهای زیادی داشته باشد و برای رسیدن به لذت داشتن کامنتهای زیاد، هر کاری که بگویید کردم. مطالب بلند نوشتم، مطالب کوتاه نوشتم، مطالب خنده دار نوشتم، به صراحت از خواننده های وبلاگم خواستم که روحم را با نثار کامنتی شاد کنند و از همه بدتر اینکه برای بسیاری از یادداشتهای وبلاگم وقت و انرژی زیادی گذاشتم؛ ولی هیچکدام فایده نداشت. حالا بعد از چهار سال وبلاگ نوشتن، هر یادداشت من به طور متوسط ده تا هم کامنت ندارد؛ در حالی که هر وبلاگ نویس تازه کاری دست کم برای هر یادداشتش بیست سی تا کامنت می گیرد.
راستش را بخواهید کار من بعضی وقتها از حسادت هم می گذرد و به عقده می رسد. به خصوص وقتی چند روز وقت می گذارم و یادداشت مفصلی را می نویسم و از صدقه سری چند تا لینک خوب، آخرش بیست و سه تا کامنت می گیرم، اما در همان موقع به وبلاگ عامه پسندی می روم که برای یک "اِهِن"اش (تیتر: "اهن". کل متن یادداشت: "اهن…") در عرض سه ساعت، هشتاد و چهارتا کامنت گرفته، واقعا دیوانه می شوم و بعض گلویم را می گیرد و هی آقای شریفی، معلم جبر دبیرستانم به ذهنم می آید که با نهایت صداقت و تنفر به چشم های من خیره می شد و می گفت: "تو آخرش هیچی نمی شی فرجامی!"
حالا می خواهم کاری را که سه سال است در ذهنم بالا و پایین می کنم اما هربار آنرا به دفعه بعد موکول کرده ام، انجام بدهم و دست کم خودم را از این عقده ای که مثل خوره روحم را می خورد خلاص کنم.
بله... من برای این یادداشت، کامنت جعل می کنم.
(هرگونه شباهتی میان این کامنت ها و کامنت های شما اتفاقی و تامل برانگیز است…!)
حدود ده ماه از دوره سربازی را در بخش سیاسی خدمت کردم. آنجا اتاقکی داشتم برای خودم در ته سوله ای که پرت و دنج بود و کتابخانه ای دم دست. فرصت خوبی بود برای مطالعه، اما کمتر کتابی پیدا می شد که باب دندان من باشد. اسمش کتابخانه سیاسی بود اما کمتر کتاب سیاسی بدربخوری در آن یافت می شد. یکبار از سر ناچاری و بی حوصلگی، کتاب "سیاحت شرق و غرب" آقا نجفی را برداشتم. قبلا به واسطه مدرس معارفی که خیلی دوست داشت دانشجویان دانشکده مهندسی را از خدا و فردا بترساند، با سیاحت غرب این آقا نجفی آشنا شده بودم و به نظرم خیلی پرت و خرافی آمده بود. استاد عزیز یکبار با آب و تاب فراوان از انتقال عالِمی به نام آقانجفی به عالم برزخ برایمان گفته بود و بعد نواری را گذاشته بود که گویا چند بازیگر با افکت های خاص، از روی مشاهدات آقانجفی مذکور که در "سیاحت غرب" مکتوب شده بود، ساخته بودند و قرار بود ما را خاضع و خاشع کند. دیگران را نمی دانم ولی تاثیری که آن ماجرا و قیافه ترحم انگیز حضرت استاد روی من گذاشت این بود که آقانجفی، به چشمم یک آخوندِ بازاری بیسوادِ خرافاتی نان به نرخ روزخور آمد!
با چنین تصوری به سراغ سیاحت شرق و غرب رفتم. البته به زودی فهمیدم که من در این کتاب با "سیاحت شرق" آقا نجفی طرف هستم و آن "سیاحت غرب" کذایی که شرح رویایی از آقانجفی و به قلم خود اوست، جزوه کوچکی است که بعدا به ته این کتاب چسبانده شده. اما اصل کاری، سیاحت شرق است که اتوبیوگرافی آقا نجفی قوچانی از بدو تولد تا دوران میانسالی اوست و از جهات بسیاری ارزشمند و تحسین برانگیز.
اما چیزی که بیش از همه توجه من را جلب کرد و به نظرم همین عامل جایگاه یگانه ای به این اتوبیوگرافی می دهد، طنز و شوخ طبعی گیرای نگارنده در توصیف وقایع و موقعیت هاست. به خصوص از آن جهت که آقانجفی، بر خلاف بسیاری از نویسندگان و شاعران کهن ایرانی، هجو و فکاهه و مطایبه را در جهت تحقیر مخالفان و دشمنان خود بکار نمی گیرد. حتی بعکس، بیشتر این شوخی ها و هجاها را درمورد خود و دوستانش استفاده کرده و از این جهت ظریفترین و انسانی ترین نوع طنز را در شرح زندگی واقعی خود بکار می گیرد. این امر به خصوص با در نظر گرفتن سنتی بودن نگارنده و قدمت سیاحت شرق (اواخر دوره قاجار) و نیزموقعیت والای دینی و اجتماعی او در هنگام نگارش این متن (که آیت الله، حاکم شرع و رئیس حوزه علمیه قوچان بوده است) تحسین برانگیز است.
یادداشتهایی از نکات طنزآمیز سیاحت شرق برداشتم و بعدها با استفاده از آنها و مرور دوباره کتاب، مقاله ای درباره طنز خاص آقا نجفی در سیاحت شرق نوشتم که (مطابق معمول با حذفیات) در ویژه نامه طنز مجله خردنامه چاپ شد. در هنگام مطالعه این مقاله در نظر داشته باشید که با گذشت نزدیک به نود سال از انتشار این کتاب و تحولات بسیار در زمینه طنز و شوخ طبعی و بالارفتن سطح تحصیلات و فرهنگ عامه، هنوز که هنوز است هم "شوخی با خود" در جامعه ما جلف و سبک تلقی می شود و همچنان در نظر مردم طبقه متوسط و حتی سطح بالای ایران، طنز آبرومند، طنزی است که برای برملا کردن کژکاری های "دیگران" و بردن آبروی "بدکاران" (عموما سیاستمداران) بکار برده شود. یعنی اصولا طنز به عنوان وسیله ای برای "تخریب" و بردن آبرو و "مسخره کردن" و در مجموع «ابزار خالی کردن دق دلی» شناخته می شود و قاعدتا کسی مگر مجنون و خودآزار باشد که بخواهد با چنین اسلحه مخوفی به سراغ خودش برود!
به خاطر همین برداشت غلط از طنز است که بندرت کسی یافت می شود که تعمدا و بدون هیچ منظور جانبی (مثلا استفاده از شوخی با خود برای طعنه زدن به دیگران) با خود شوخی کرده باشد. در چنین محیطی ست که به رغم شوخ طبعی ذاتی ایرانیان و انعطاف زبانی ما، مثلا هرگز کسی مانند وودی آلن (که شهرتش را از راه استند آپ کمدی هایی بدست آورد که در آنها رو بروی مردم می ایستاد و عادت های زشت خود و خانواده اش را مسخره می کرد و با آنها مردم را می خنداند) در ایران ظهور نکرده است.
با چنین دیدگاهی، به نظر من جایگاه آقانجفی قوچانی، که نه هرگز ادعای ادیب بودن کرده و نه به طنزآوری شناخته می شود اما تعمدا و با بزرگ و کوچک کردن وقایع در اتوبیوگرافی خود، تعمدا خنده سازی کرده منحصر بفرد است. درباره این دیدگاه بعدا بازهم خواهم نوشت؛ فعلا متن مقاله...
*******************
كتاب «سياحت شرق» آقانجفي قوچاني كه همراه شرح خوابي از وي با نام «سياحت غرب» به صورت يك مجلد و با عنوان «سياحت شرق و غرب» تاكنون بارها منتشر شده، يكي از كتابهاي ارزشمند اواخر دوره قاجار و عصر مشروطيت است كه علاوه بر ارزش تاريخي، از جنبه طنز نيز قابل توجه و بررسي است.
اين كتاب به قلم «سيدمحمد حسن»، معروف به «آقانجفي»، فرزند «سيدمحمد» است كه همانگونه كه از پسوند نام وي پيداست، زاده حومه قوچان در خراسان است. اهل قوچان عموما از 3 نژاد ترك، فارس و كرد هستند. پدر آقانجفي فارس و مادرش كرد بود. پدر هرچند كه ساكن روستا بود و به كشاورزي مشغول، اما سواد اندكي داشت و شديدا راغب بود تا فرزند بزرگش به دنبال تحصيل علوم ديني برود. «سيد محمد حسن» به اجبار پدر و از روي كراهت، طلبگي پيشه كرد اما پس از مدتي لذت علمآموزي را درك كرد و خود با شوقي وافر اين راه را ادامه داد.
«سياحت شرق» شرح برخي ماجراها و احوالاتي است كه بر «آقانجفي قوچاني» در اين راه رفته است. اين كتاب به قلم خود آقانجفي نوشته شده و از تولد وي تا هنگامي كه او از نجف به قوچان مراجعت ميكند را دربر ميگيرد. نثر «سياحت شرق» ساده و بيتكلف است و با وجود آنكه نويسنده آن با علوم قديمه سر و كار داشته و اصولا در هنگام نگارش آن، هنوز مكلفنويسي به ويژه براي اهل علوم قديم حسن محسوب ميشده صميمي و بيپيرايه تحرير شده است و تقريبا تمام متن اين كتاب (به استثناي عبارات عربي و شرح برخي بحثها و براهين) براي خواننده امروزي قابل فهم است.
ويژگي منحصر به فرد اين كتاب كه آن را از تمام كتابها و شرح حالهاي مشابه متمايز ميكند، وجود رگههاي طنز قوي و متنوع در اين كتاب است. اين ويژگي بهخصوص از آن جهت شگفت مينمايد كه آيتالله آقانجفي قوچاني، در اواخر دوره ميانسالي و هنگامي كه بهعنوان يك مجتهد و فقيه، مشهور شده و عملا حاكم شرع قوچان نيز بوده آن را نوشته اما بهرغم اين موقعيت والاي اجتماعي، وي نه فقط از نوشتن بسياري از گفتهها و افكار و حالات طنزآميز خود چشمپوشي نكرده، بلكه بعضا مواردي را مكتوب كرده است كه در يك جامعه شديدا مذهبي و سنتي نكوهيده به شمار ميروند.
متأسفانه «سياحت شرق»، آنچنان كه شايسته آن بوده مورد توجه قرار نگرفته است و چنانچه اسمي از «آقانجفي» به گوش ميرسد، بيشتر به خاطر «سياحت غرب» اوست كه شرحي است از خواب (يا رؤياي) آقانجفي از عالم برزخ كه در مقابل كتاب ارزشمند «سياحت شرق» از وزن و اعتباري برخوردار نيست؛ تا جايي كه به جرأت ميتوان گفت موقعيت جزوه «سياست غرب» در مقابل كتاب «سياحت شرق»، نظير «فالنامه حافظ» است در مقابل «ديوان حافظ» كه اتفاقا اين امر از نظر شمارگان چاپ و اقبال عوام نيز صادق است!
در اين نوشتار قصد بر آن است كه به جنبههاي طنزآميز «سياحت شرق» پرداخته شود، اما از آنجا كه بررسي جنبههاي خاص كتابي كه احتمالا خوانده نشده چندان مفيد نخواهد بود و همچنين با توجه به ارزش والاي كتاب در شرح حال ملك و مردمان ايران در اواخر دوره قاجار و اوايل انقلاب مشروطه و نيز روايت جسورانهاي كه راوي از درون حوزههاي علميه آن زمان ميدهد، سعي شده است تا شرح مختصر و چكيدهاي از محتواي كتاب و هر بخش از زندگي راوي نقل و به همراه آن، نكات برجسته طنزآميز نقل و بررسي شوند.
مرجع اين نوشتار نسخهاي از كتاب «سياحت شرق و غرب» نوشته «آيتالله آقانجفي قوچاني» است كه توسط «انتشارات الميزان» در بهار 1377 به چاپ رسيده و متاسفانه متني نامنقح با اشكالات نگارشي زياد است.
طفل گريزپايي به نام سيدمحمد حسن
سياحت شرق از تولد آقانجفي شروع ميشود كه او درمورد مكان آن، فقط به ذكر «يكي از قراء قوچان» بسنده ميكند، اما از قراين چنين برميآيد كه سال تولد وي 1254 هجري شمسي(زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار) بوده است. او در 3 سالگي مبتلا به مرض سختي ميشود كه در نتيجه آن تا سر حد مرگ ميرود، اما سرانجام پس از 3 سال نجات مييابد. پس از آن قرآن را نزد پدر ختم ميكند و در هفت سالگي به مكتب ميرود. البته به قول خودش «از اول زمستان تا فصل بهار» كه معمول مكتب رفتن بچههاي دهات بوده و بقيه سال را به كار و كمك به پدر در امور كشاورزي و باغداري و دامداري مشغول ميشده است. آقانجفي از همين ابتداي زندگينامه خود، ضمن شرح نسبتا دقيقي از راه و رسم مردمان آن نواحي در كار و تفريح و مداواي مريضان و چنين اموري كه به كار هر مردمشناس يا تاريخداني- دستكم در حد يك روايت شخصي، اما دست اول- ميآيد، نظرات اقتصادي و اجتماعي خود، به ويژه تاكيد بسيار زيادش به قناعت و «استقلال اقتصادي» را يادآور ميشود. نكتهاي كه بايد در اينجا يادآور شد و در سرتاسر «سياحت شرق» مدنظر داشت اين است كه نوشتن زندگينامه خود يا «اتوبيوگرافي» در قديم، نه فقط براي نمايش بيطرفانه احوالات نويسنده، بلكه محملي براي بيان عقايد و دفاع از آنها در اثناي بازگويي حوادث مختلف نيز بوده است و اي بسا كه دليل اصلي نوشتن بسياري از زندگينامهها همين عامل بوده است. اتفاقا با در نظر داشتن چنين نكته مهمي، جسارت آقانجفي در بيان بسياري از نكات طنزآميز بهتر ديده ميشود؛ از جمله اعتراضها و حتي ناسزاهايي كه آقانجفي بعضا حواله پدرش ميكند؛ هرچند طبيعتا به خاطر سفارش اكيد اسلام به رعايت احترام والدين، نقل آنها درخور مجتهد بزرگي چون آقانجفي نيست، اما وي از نقل آنها چشم نميپوشد. اولين مورد از اين دست هنگامي است كه سيدمحمد حسن در هنگام بردن خرهاي حامل بارهاي پدرش، با خطر سقوط آنها مواجه ميشود. او جان خودش را به خطر مياندازد و بهرغم جثه نحيفش با اراده آهنيني كه دارد، موفق ميشود آنها را نجات دهد اما اين راه مجبور ميشود كمربند خود را كه قطعه كرباس كهنهاي بود و جهت علامت سيادت، رنگ او را سبز نموده بودند، زير دم الاغ ببندد اما از ديگر سو اين را اهانت بزرگي به مقام سيادت دانسته و از ترس اينكه «عالم متزلزل شود يا بلايي نازل گردد يا كافر شود، ساعتها گريه ميكند. پس از آن، روايت واقعه، جنبه طنزآميزي به خود ميگيرد؛ «الجمله با گريه و لند لند با پدرم، وارد خرمنگاه شدم. اول به فوريت، كمربند خود را از در كون الاغ باز كردم و او را بوسيدم، به كمر بستم و به همان الاغ كه سبب اين توهين بزرگ شده بود سوار شدم و چند چوبي هم به سر حيوان زدم و لكن عمده عيض من از پدرم بود كانه پدرم را كشته»! اما طنز جسورانه آقانجفي وقتي شكل ميبندد كه از هيات يك راوي پنجاه و چند ساله به در ميآيد و با ادب و ادبيات يك كودك 8 ساله گريان و عصباني به پدرش ميگويد: «نه خودت به آدم ميماني و نه زراعت و اسباب زراعتت به ديگران ميماند و نه خرت به خر آدم ميماند و نه زير دمي خرت به زيردمي خر آدميزاد ميماند؛ بيخود خود را زراعتكار اسم گذاشتهاي» (ص14).
مطلب كلي ديگري كه ذكر آن در اينجا لازم مينمايد، اين است كه آقانجفي در نگارش خاطرات خود، قلم و منطق مشخص و منظمي را دنبال نكرده است. مثلا در بيان شرح همين ماجراي شال به زير دم خر بستن كه صرفنظر از جنبه طنزآميز آن و توصيف موردي طرز تفكر آقانجفي در كودكي، اهميت چنداني ندارد، وي چندين صفحه را به شرح دقيق گفتوگوها و استدلالهاي خود با پدرش اختصاص داده است كه هرچند در عمل با بيان براهين عقلي و نقلي، از سطح سيد محمد حسن 8 ساله فراتر رفته و به معلومات آقانجفي پنجاه و چند ساله نزديك ميشود، اما در كل نه به جذابيت روايت كمكي ميكند، نه وصف حال و موقعيتي را باعث ميشود و نه معرفت خاصي به خواننده ميافزايد. البته در بسياري جاها، در چنين استدلالهايي به وضوح ميتوان مشاهده كرد كه آقانجفي راوي عمدا از تركيب معلومات كنوني خود با افكار و رفتارهاي كودكي و نوجواني خود گفتوگوها و استدلالهاي طنزآميزي را روايت كرده است كه در اصل چنان نبودهاند. يكي از اين موارد، آنجاست كه پدر سيد محمد حسن، سر زمستاني، دوباره از او ميخواهد كه به مكتب برود و كودك مكتبگريز چنين پاسخ ميدهد: «مكتب چه فايدهاي دارد؟ من هزار كار جهت تو ميكنم كه بهتر است از اينكه بدانم ضرب در اصل الضرب بوده، الف و لام مصدريه را برداشتيم تا عينالفعل را فتحه داديم. يعني «را» و «با» را زبر داديم ضَرَبَ شد. صرفيين چنين كردند ما هم چنين كرديم. اولا صرفيين كي و در كجا چنين كردند؟ مگر صرفيين قبل از بعرب بن قحطان بودهاند و اين الفاظ را يكي يكي ساخت و پرداخت، مثل لقمههاي نان به دهان اولادش گذاشت. لغات كه فرقي نميكند مگر ما زد را از زدن ميسازيم كه نون مصدريه را انداختيم... آيا تو خودت اين كار را كردهاي؟ ... و يا از كسي از پيرمردهاي قديم شنيدهاي كه چنين كند و بر فرض كه كرده باشد، مگر تقليد او واجب است كه او چنين از بيكاري گترم كاري كرده، ما هم بكنيم؟ ... ضرب و يضرب و ضارب نظير تهديگي خوردن است؛ او كه بعد از زحمت زيادي همان پلو ميشود، من همان پلو را از اول ميخورم. اين هم حرفي شد كه يك نفر چنين كرد، ما هم چنين كرديم، شايد كسي (...) خورده باشد!...» (ص 24 و 25). همانطور كه در اينجا به وضوح معلوم است، يك كودك نوآموز نميتواند چنين در مورد صرف و نحو سخن بگويد و اين آيتالله آقانجفي قوچاني است كه طنزپردازي پيشه كرده و تعمدا استنكاف محمدحسن 10-9 ساله از رفتن به مكتب را در گفتوگويي چنين خندهدار تصوير كرده است. از اين استدلال و گفتوگوهاي طنزآميز- كه هرچند در راستاي توصيف حالات و واقعيتهاي زندگي آقا قوچاني است، اما بيشتر حاصل تلاش او در مقام يك طنزنويس است تا شرححالنويس- در «سياحت شرق» فراوان است. با وجود اين تمام جملات و تعابير اين كتاب از اين سنخ نيستند و در برخي مواقع خواننده امروزي شك ميكند به اينكه عبارتي از كتاب كه او را به خنده مياندازد، تعمدا به صورت طنزآميز نوشته شده يا دقيقا حاصل طرز فكر و گفته واقعي آدمهاي حقيقي است. نمونهاي از اين دست آنجاست كه پدر سيد محمد حسن، براي مكتب رفتن او چنين استدلال ميكند كه چون او «4 قران» پول بابت كتاب پرداخته است پس پسرش بايد به مكتب برود تا «كتابهاي خوبش كه مانده است» را بخواند!
مرحمتهاي استاد آشنا!
سرانجام پدر سيد محمدحسن، هنگامي كه او 13سال دارد وي را براي تحصيل علوم ديني به قوچان ميبرد. در ابتداي ورود باز هم آقانجفي شوخطبع، تصويري طنزآميز از «مدرسه» به دست ميدهد؛ «... آمدم ميان مدرسه در يك حجره تحتاني ديدم قال و قيل شديدي بلند است، نزديك است همديگر را بزنند. گفتم اينها را چه ميشود؟ گفتند مباحثه علمي مينمايند. گفتم معني مباحثه را فهميدم ولكن با جنگهاي ديگر هيچ فرقي ندارد. مگر در كيفيت زدن كه در آنجا با چوب به سر يكديگر ميزنند و در اينجا با دست به كتاب و زمين ميزنند، اما در داد زدن و فحش دادن و بد گفتن هيچ فرقي ندارد.» (ص29). تمام توصيفي كه آقانجفي از اولين مواجههاش با جلسه مباحثه عمومي طلاب مينمايد، همين چند جمله طنزآميز است، اما او با ظرافت فراوان، تصويري درست و دلنشين به دست ميدهد.
پدر آقانجفي، او را در اينجا به آخوندي از آشنايان ميسپارد و علاوه بر پرداخت مخارج پسر «سفارشات اكيده» ميكند كه از او به نيكويي نگهداري كنند و در تعليمش بكوشند. اما به محض رفتن پدر، «آخوند آشنا» نه فقط به تعليم پسر وقعي نمينهد بلكه مثل يك برده از وي براي انجام كارهاي شخصي خود و خانوادهاش كار ميكشد. آقانجفي در توصيف همين دوران تيره نجتي خود نيز طنازي ميكند، به اين ترتيب كه اين داستان واقعي را دقيقا از همان هنگام رفتن و شروع خردهفرمايشات جناب استاد، با جزئيات جاروكشيدن و قليان چاق كردن و آفتابه آبكردن به تصوير ميكشد؛ به اين ترتيب، علاوه بر آغازي تكاندهنده از يك دوره سياه، مجالي هم براي خندهسازي به خود ميدهد و لبخندهايي تلخ و هراسانگيز بر لب خواننده مينشاند؛ «...گفت: هر وقت قليان خواستم اينطور بساز... كه اگر دفعهاي از آنچه ديدي و شنيدي تخطي شود، همچو بزنم كه بميري كرهخر. من از اين حرف چنان خوف و رعبي به دلم افتاد كه بر خود لرزيدم. با خود گفتم: حالا خوب شد هنوز من خلاف نكردهام كرهخر ميگويد! گفت: آفتابه را ببر از چاه پر كن... [پس از انجام خردهفرمايشها] با خود گفتم: يقين كار امروز من همين كارها بوده؛ هنوز درس سطح نخوانده، درس خارج ميخوانم! عجب به اين زودي ترقي كردم! پدرم كه به من اصرار مدرسه رفتن داشت، خوب فهميده بود!» (ص34).
بهرغم تمام اعمال استاد كه سيد محمدحسن را تا حد «شاگرد قهوهچي» و «نوكر بازار» تنزل داده و حتي از او در اموراتي چون رفع حوائج منزل و «ترياك مالي» كار ميكشد، او اندك اندك به درس و بحث علاقهمند ميشود و پس از بيماري «سيد استاد» و رفتن وي از قوچان به «قلعه» و سپس درگذشت او، آقانجفي نوجوان بهكلي از قيد و بندها آزاد ميشود و با شور و شوق فراواني به علمآموزي ميپردازد. اما در قوچان «وبا» شايع ميشود و سيد محمد حسن ناچار به ده ميرود. در آن هنگام زلزله ميآيد و خرابي فراواني در قوچان به بار ميآيد به طوري كه چند تن از همحجرهايهاي وي در زير آوار كشته ميشوند. پس از مدتي، پدر به پسر پيشنهاد ميكند كه براي ادامه تحصيل به سبزوار برود و پسر قبول ميكند؛ «چون آنجا آشنايي نيست»! (ص 39)
سفر پرمخافت
از اينجا سفرهاي پرماجراي آقانجفي براي تحصيل علم آغاز ميشود و خواننده با شخصيت و طرز فكر او، در خلال حوادث و موقعيتها بيشتر آشنا ميشود. شوخطبعي آقانجفي كه بيشتر در قالب «شوخي با خود» است نيز به همين موازات ادامه مييابد. البته طبع ماجراجو و روحيه لجوج او (به تعبير خودش) نيز در به وجود آوردن ماجراها و گفتوگوهاي طنزآميز تاثير بسياري دارد، اما همانگونه كه آمد، او در مقام راوي نيز تعمد دارد كه با خواندن بسياري از بخشهاي اين كتاب خنده بر لب خواننده بنشيند. از همين جملهاند توصيف او از يك صبح سرد، تعقيب و گريز با گرگ و آزمايش سيمهاي تلگراف كه تمام اينها در راه سبزوار به مشهد كه سيد محمدحسن و دوستش پس از مدتي براي كسب علم بيشتر پياده طي ميكنند، نقل ميشود. آقانجفي به همان ميزان كه در بيان زندگينامه خود شوخطبعي به خرج ميدهد، زباني تند و صريح براي بازگويي كژانديشي و بدكاريهاي برخي از اهل علم دارد. يعني او به جاي آنكه همچون بسياري از كسان كه براي پوشيدهگويي و پرهيز از عواقب انتقادات تند و گزنده، راه طعن و كنايه و بذلهگويي را در پيش ميگيرند، از طنز، بيشتر براي وصف موقعيتها و شوخي با خود استفاده ميكند و در بيان اين قبيل انتقادات- كه عموما علما و طلاب به دليل تعصب صنفي از بازگويي عمومي آنها و بهخصوص مكتوب كردنشان، ابا دارند- هيچ ترديد و تعارفي ندارد. اين يكي ديگر از ويژگيهاي طنز آقانجفي و سياحت شرق اوست. همزمان با درگذشت ناصرالدين شاه و در حالي كه سيدمحمدحسن پس از چند سال تحصيل در مشهد، از فضاي مدارس آنجا دلزده شده است، با كسي كه او فقط وي را «رفيق يزدي» مينامد، از راه يزد عازم اصفهان ميشوند؛ مسيري كه توسط اين طلبه پياده طي ميشود و در جاهايي به قدري صعب و خوفانگيز بوده كه به تعبير آقانجفي، فقط با شنيدن وصف آن، اين دويار «انالله و انااليه راجعون» ميگويند و طي آن «اميد حيات منوط به ديدن سرگين الاغ [پيشروان] بود و نعمتي بزرگ بود و شكرش لازم»! (ص 65)
با اين همه آقانجفي كسي نيست كه در توصيف تلخترين شرايط و موقعيتها نيز، دست از شوخطبعي بردارد. به عنوان مثال؛ «وقتي كه به صورت رفيق نظر ميكردم، مردهاي بيست روزه به نظر آمد كه از قبر بيرون آمده؛ از گوديافتادن چشمها و كشيدگي دماغ و پژمردگي و زردي چهره و خشكي لبها و گردآلود بودن صورت، و البته خودم هم از او بدتر بودم. به او گفتم: موتوا قبل ان تموتوا به عمل آمده، المؤمن مرآه المؤمن محقق گشته!» (ص 70) كه يك عبارت نسبتا كوتاه، نهفقط توصيف مناسبي از وضعيت جسماني خود و دوستش داد، بلكه با به كار بردن هوشمندانه 2 حديث ديني، طنز مليحي را به وجود آورده است.
«سياحت شرق» متني است كاملا شخصي، از اينرو كه آقانجفي در نگارش آن هيچ زبان و قلم خاصي را رعايت نميكند؛ گهگاه مباحثهاي بيحاصل با جزئيات مفصل و با بياني فاضلمآبانه نقل ميشود و گاهي راوي با كمترين تكلف، روايتي ذوقي از ماجراها دارد. روند تاريخي ماجراها نيز هرچند خطي و روبهجلوست اما نظم و نظام خاصي ندارد و ايبسا كه شرح مكالمات يا حالات و مناظر كوتاهي در چندين صفحه شرح داده ميشوند، اما براي روايت چندساله، به چند سطر بسنده ميشود كه اين ميتواند از نقايص «سياحت شرق» محسوب شود. با اين حال، اين شخصينويسي و عدم رعايت نظامهاي تعريفشده براي روايت تاريخي و نيز رسمالخط ناهمگون اين كتاب، به صميميت بيشتر در روايت و نيز خلق فضاهاي طنزآميز كمك كرده است. مثلا در جايي از روايت همين سفر پرمخافت يزد، راوي ناگهان بي هيچ مقدمهاي، چندين سطر را به لهجه يزدي مينويسد (ص 75)، تا در سطور بعدي – به تعبير خود آقانجفي - «سينما»يي را كه هر شب با بازيگري همسفران يزدي شاهد آن بوده را توصيف كند! در صفحات بعدي كتاب و وقتي كه او درحال تعريف آسيبديدگي خود در دوران كودكي براي ميزبانان يزدياش است هم ناگهان بخشي را به لهجه يزدي مينويسد!(ص 84) نكتهاي كه درمورد شخصيت آقانجفي در جريان اين اين سفر و باقي ماجراها مشهود است، «وفاداري» و «دست و دلبازي» وي است تا جايي كه وي بارها آسايش و حتي جان خود را در راه دوستش به خطر مياندازد و اين درحالي است كه خود او، فروتنانه از ذكر چنين صفاتي خودداري ميكند و در مقابل، خود را بارها «لجوج» توصيف ميكند؛ ضمن اينكه او - هرچند از عواقب بسياري از ماجراهايي كه نقل ميكند باخبر است – اما پابهپاي خواننده جلو ميآيد و پيشبيني و پيشداوري نميكند.
درسآموزي بدون آقاشناسي در اصفهان
پس از اقامتي كوتاه در يزد، اين دو طلبه جوان به اصفهان ميروند و محضر اساتيد مختلف را تجربه ميكنند. آقانجفي به اين بهانه نيز انتقادات سختي به بعضي طلاب و حتي علمايي كه به جاي درس و اخلاق و دين، به حواشي مشغولند وارد ميكند و البته با بيان خاص خود و استفاده از كلماتي طيبتآميز، اين توصيفات و انتقادات را بعضا طنزآميز ارائه ميكند؛ مثلا «معلوم است كه طلاب هم غالبا طالب دنيا هستند و هركجا پول و «آقاشناسي» ثمر ميدهد، آنجا ميروند»(ص 92) يا؛ «و گهگاهي به درس آقانجفي و دو برادرش ثقهالاسلام و حاجآقا نورالله ميرفتيم كه از «حمام زنانه» قال و قيل و داد و فرياد بيشتر بود؛ نه استاد چيزي ميگفت و نه شاگردها چيزي ميفهميدند».(ص 93) يا ماجراي آوازخواندن طلبهاي در سر درس با صداي بلند كه از فرط قيل و قال استاد گمان ميبرد طرح اعكال ميكند (ص 103)؛ هرچند او انصاف را نيز از دست نميدهد و ادوالات علمايي چون شيخ عبدالكريم گزي كه بسيار فاضل و قانع و باتقوي و خوشمحضر بودهاند را توصيف و ستايش ميكند.
در تمام اين ايام، آقانجفي روزگار را در نهايت تنگدستي ميگذراند تا آنجا كه بر اثر مناعت طبع او كه حاضر به سؤال و حتي قرضكردن از سايرين نميشود چندينبار بر اثر گرسنگي تا آستانه مرگ پيش ميرود.
شايد ابتلا به حصبه در ميان چنين بيكسي و فقر و غربتي، نهايت تلخي باشد اما راوي شوخطبع سياحت شرق، از آن هم تصويري طنزآميز ميسازد؛ آنجا كه رفيق يزدي سيدمحمد حسن تصميم ميگيرد تا او را به عراق بياورد؛ «يك لحاف از خودش بود كرباسي، روي من انداخت و لحاف ديگري آورد او را هم انداخت. دو خرقه داشتيم هردو را انداخت. گفتم نفسم تنگي ميكند، خفه ميشوم، باز ديدم نمدي دولا كرده آن را هم انداخت. در بين آنكه داد من بلند بود كه حالا خفه ميشوم يك مرتبه خودش را مثل قورباغه از روي همه اثقال به روي من انداخت... نفس به سينه پيچيده آنچه زور زدم و تلاش كردم كه آخوند خر را دور كنم، ضعف غالب بود، زورم نرسيد. آنچه فحش و ناسزا گفتم اين احمق لجوج نشنيد. گريه گرفت و آنچه التماس و زاري و قسم خوردم كه من ميميرم، بلكه بگذارد به آسودگي جان بدهم ثمر نكرد و از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد. سر تسليم به اين عزرائيل يزدي به لاعلاجي سپردم و از خود گذشتم؛ آيسا من حيوهالدنيا و عارف عليالموت...(ص 107). آقانجفي در بسياري از جاها، از احاديث، روايات، اصطلاحات عربي و فارسي و ضربالمثلها در خدمت خلق فضاي طنزآميز بهره برده است؛ همچون همين «آيا من حيوهالدنيا و عارفا عليالموت» كه به خودي خود، نه طنزآميز است و نه حتي حالتي خاص و پيچيده را روايت ميكند، اما در اينجا به خوبي در خدمت موقعيت طنز قرار گرفته است. بعضي موقعيتها هم آنچنان كميك هستند كه صرف روايت آنها براي خنداندن خواننده كافيست، مانند ماجراي پناهبردن آقانجفي در شبي سرد به مسجد دهي كه در حياط آن «ده پانزده سگ هركدام چون شيري به هم پريده» و داخل آن تابوت مردهاي را گذاشتهاند! (ص 114)
سفر به عتبات / اين سيد كيست؟
پس از اقامت چندساله در اصفهان و درك محضر اساتيد مختلف، آقانجفي به فكر مسافرت به عتبات ميافتد. در اين سفر يكي از شاگردان وي كه نزدش «مطول» خوانده هم كتابهاي خود را ميفروشد و با او همراه ميشود. «ميرزا حسن» جواني است شيرازي، كند و مردد و تنبل كه اتفاقا همين صفات او و همسفرياش با آقانجفي كه آدمي است مصمم، سريع، كاري و مغرور، برخي ماجراهاي اين سفر را كميك ميسازد. البته يادآوري و درنظرداشتن اين نكته ضروري است كه تمام شوخيهايي كه آقانجفي در «سياحت شرق» با خود و هملباسانش ميكند را بايد با درنظرگرفتن غرور و حتي تعصب فراون وي نسبت به شأن و جايگاه روحانيت و لباس اهل علم شيعه خواند. اتفاقا از همين روي هم هست كه شوخيها و توصيفات او از طلاب و علما هم، نه تنها رنگ توهين و تحقير به خود نميگيرد بلكه بازهم از جنس همان «شوخي با خود» ارزيابي ميشود. او هرچند كه در توصيف و انتقاد، صريح و بيپرواست و چندان «پرواي صنفي» ندارد اما معمولا از طنز و هجو براي شيرينتركردن روايت وقايع و حوادث استفاده ميكند و نه تحقير و انتقامگيري از كساني كه وي را آزردهاند. سواي تعصبات شخصي، موقعيت راوي در مقام يك مجتهد مشهور نيز در جلوگيري از سوءتفاهم و واكنشهاي منفي درباره شوخيهاي فراوان وي با خود و همصنفانش نقش دارد والا توصيفات و عباراتي نظير «در شب تاريك گربو سمور مينمايد (ص 124، آنجا كه از احترام و بوسيدن دست او و 2 آخوند ديگر توسط رهگذران ناشناس مينويسد) يا «حقا كه آخوند، بلكه جوهر آخوندي»(ص 151 آنجا كه به همسفر شيرازي كه با كلك سوار پالكي شده است، اعتراض ميكند) يا «ما يكي آخوند و يكي سيد، يكي مردهخور و ديگري زندهخور!»(ص 154، در پاسخ به عربي كه ميخواهد سر آنها را كلاه بگذارد) به خودي خود ميتوانند اهانتآميز و شهرآشوب باشند. آقانجفي با دوست شيرازياش بعد از سفر به كاظمين و سامرا راهي كربلا ميشوند. وي حتي در شرح زيارت حرم امام حسين(ع) نيز دست از شوخطبعي برنميدارد، آن هنگام كه براي تماشاي زواياي حرم به قسمتي وارد ميشود و در كمال شگفتي ضريحي را ميبيند كه مشابه ضريح اباعبدالله(ع) است؛ «تعجب نمودم كه اين حرم از كيست... و متوجه سيدي شدم در آن طرف كه آن هم متوجه من است. من از حيا سر به زير انداختم و از گوشه چشم نظر كردم كه اگر منصرف از من شده ثانيا در فكر اين حرم بيفتم، ديدم آن سيد نيز از گوشه چشم نظر به من دارد و در تفتيش حال من است. زير لب با خود گفتم عجب خري است كه با ناشناسي به جد در كمين من ايستاده... خدايا دو امام كه در كربلا مدفون نيست! باز نظرم به سيد افتاد كه چهاردانگ حواسش متوجه من است. گفتم خدايا اين سيد از من چه ميخواهد كه از دم اين سوراخ پس نميرود؟ نزديك بود كه به آن سيد چند تا ناسزايي بگويم كه متوجه شدم كه اين آيينه بوده... باز خدا رحم كرد كه زودتر ملتفت شدم والا به مفاحشه و مجادله و زد و خورد منجر ميشد؛ يقينا آينه ميشكست و اين خود توفيقي است!»(ص 155) قطعا چنين سوءتفاهمي بيش از چند ثانيه طول نكشيده است، اما اينكه آقانجفي اينچنين آن را با آب و تاب شرح ميدهد، مشخص ميكند كه وي تعمدي در نوشتن طنز دارد، چراكه اگر واقعا چنين اتفاقي هم افتاده باشد، ارزش تاريخي چنداني در يك اتوبيوگرافي پرفراز و نشيب ندارد. آقانجفي نه تنها از اين سوءتفاهمهاي كوچك و خندهدار بلكه از شرح سختترين شرايط و حالات نيز گزارشهاي طنزآميزي ميآفريند؛ بهخصوص آنكه پس از واردشدن وي به شهر نجف و تصميم وي براي ادامه تحصيل در آن شهر، سختترين دوران زندگي او نيز شروع ميشود. آقانجفي در شهر نجف - كه بد آب و هواست – در كمال تنگدستي و بيكسي درحالي كه حتي از تهيه زيرانداز و لحاف و متكايي براي خود عاجز است و در مخروبهاي شبها را به صبح ميرساند، عاشقانه به تحصيل علم مشغول ميشود؛ «باز... بدون غذا و بيپول شدم و بهقدر هفت هشت سير لقمه نان خشكه در كنارههاي طاقچه جمع شده، گفتم البته خدا تا چشمش به اينهاست كاري نخواهد كرد، چون اينها نگهبان حيات من هستند و اينها را بايد هرچه زودتر معدوم كرد. چند لقمهاي در آن شب سدرمق نمودم و صبح كه لباسهاي ناشور را بردم به دريا كه بشورم، نان خشكهها را نيز جمع كردم و با خود بردم به يكي از سقاها دادم كه به الاغ خود بدهد چون مأكول آدميزاد نبود. لباسها را شستم و آمدم به حجره. به خدا عرض كردم كه «در حجره نان خشكه نيست كه كما فيالسابق آسوده باشي، حالا يا موت است و يا ناندادن»! ... ظهر روز چهارم ]خدا[ ديد از خودش لجبازتر هم هست، دو تومان پول به توسط كسي فرستاد...»(ص 175 و 176).
در نجف، در محضر آخوند، با تهمت بابيت
آقانجفي در سياحت شرق تاريخ وقوع اتفاقات را چندان مشخص نميكند؛ آنچه هست اينكه تقريبا مصادف با بحبوحه انقلاب مشروطهخواهي در ايران، او در نجف مشغول تحصيل بوده و پس از مدتي كه در آنجا جاگير ميشود نامهاي به اصفهان مينويسد و چند تن از رفقا و ازجمله همان رفيق يزدي را به نجف دعوت ميكند و آنها نيز به نجف ميروند. از اينجا به بعد، از نظر بهدستدادن يك روايت داخلي از حوزه نجف و موضعگيري اين حوزه بسيار مهم در برابر جريانات مهمي چون انقلاب مشروطه و جنگ جهاني اول، سياحت شرق اهميت بيشتري مييابد، هرچند شوخطبعيهاي آقانجفي پايان نميگيرد؛ ازجمله وقتي كه او عزم ميكند تا حجره اشغالشده خود را از طلبههاي متهوري كه متصرف شدهاند پس بگيرد. اوضاع در آنجا چنان خراب و غاصبين چنان متهور و متحدند كه رفقاي آقانجفي از خير پسگرفتن حجره ميگذرند اما او كه اساسا ماجراجو، غيرتمند، لجباز و بيباك است يكتنه به مصاف ميرود. كار به جنگ تنبهتن ميكشد؛ «... يكدفعه سيد ترك از دست آن ترك خود را خلاص نموده، بادبزني به دستش افتاد، به ما حمله نمود با دم بادبزن و من هم جلو رفتم كه به قوت تمام، دم بادبزن را مثل تير حرمله نواحت به نافگاه و قلب مبارك من، ولكن خدا رحم نمود در آن حال، او را و مرا عقب كشيدند كه دم بادبزن با ناف عريانشده من فيالجمله تماسي پيدا نمود كه اگر من و او را عقب نبرده بودند، دم بادبزن تا هم فيهاخالدون رفته بود و رگ و تين قطع و مدرسه صحراي كربلا شده بود...!(ص 182 و 183). با اين اوصاف، آقانجفي كه اندك اندك به درجه اجتهاد نيز نزديك ميشود همچنان زندگي زاهدانهاي دارد و هرگز اين تهور و تيزهوشي و رندي را وسيلهاي براي جمع مال يا كسب شهرت نميكند و باوجود اينكه در اين ايام متاهل و عيالوار ميشود، نه تنها طمع به غير ندارد بلكه همچنان با مناعت طبع، همان داشتههاي اندك خود را نيز بعضا با ديگران به اشتراك ميگذارد. جو غالب اما با طلاب و فضلايي همچون آقانجفي نيست و با بالاگرفتن بلواي مشروطه، كساني چون او و حتي آخوند خراساني كه مشروطهخواهند در فشار و مضيقه فراواني قرار ميگيرند تا آنجا كه «... از هيچ تهمت و بهتان و نسبت بابيت و ارتداد فروگذار نميكردند و به آقاي آخوند نسبت ميدادند كه اصلا فرنگي است و ختنه نشده است!» وقتي كار به كشتن طلاب ايراني به دست اعراب باديه به اتهام مشروطهخواهي ميكشد.(ص 248). مطالعه اين بخش از كتاب براي هر پژوهندهاي كه خواستار درك مناسبي از فضاي حوزههاي علميه و جناحبنديهاي موجود در دوران انقلاب مشروطه باشد، لازم است. در چنين شرايط سختي، آخوند خراساني نيز به طرز مشكوكي فوت ميكند و اين براي كسي چون آقانجفي كه آخوند نه تنها مراد و معلمش بلكه تمام پشت و پناهش هم بوده، بسيار هولناك است.
نكته قابل تأمل در اينجا آنكه نويسنده سياحت شرق بلافاصله پس از نقل خبر فوت آخوند، به متن، حالتي هذيانگونه ميدهد و بدين ترتيب با كمترين عبارات، حالت رواني خود را توصيف ميكند: «يعني مرده؟ راستي مرده؟ از راستي مرده؟ از دنيا رفته؟ به كجا رفته؟ سهلهرفتن رمز بوده؟ اصل به سفررفتن رمز بوده؟ به ايران رمز بوده؟ به وطن اصلي رفته؟ چرا؟ آنجا فحش نيست، ناسزا نيست، روس نيست، آزادي است، آزادي است، قانون نيست، قانون شخصا موجود است، قانون طبيعي است»(ص 257). البته نبايد فراموش كرد كه آقانجفي فردي نسبتا مدرن بوده و احتمالا به واسطه خواندن روزنامهها و برخي كتابهاي ادبي آن دوران، با ادبيات جديد هم چندان ناآشنا نبوده، ضمن اينكه با مفاهيم كلي اقتصادي و برخي واژههاي علمي (مثلا «ميكروب» به عنوان يكي از عوامل بيماري) آشنايي داشته است.
جنگ اول و هزيمت حاج ويلهلم!
آقانجفي همچنان در نجف مشغول درس و بحث است كه جنگ جهاني اول درميگيرد. جو غالب ايران و ايرانيان، دشمني با روسيه و همدلي با آلمان است؛ «در روزنامهاي ديدم تفنگي از شخص صربي صدا كرده وليعهد اتريش كشته شده و كشف كردهاند آن فشنگ نشان دولتي نداشته، فورا اتريش اعلان جنگ با دولت صرب داد، روس گفت تو خر كجا هستي!؟ اعلان جنگ به آلمان داد. آلمان گفت تو چكاره هستي گردنكلفت بيغيرت!؟ اعلان جنگ با روس داد، فرانسه نيز اعلام جنگ با آلمان داد. آلمان گفت تو هم بالاي روس؛ پدر تو را هم درميآورم، انگليس گفت دهنت ميچايه كه پدر فرانسه را دربياوري. آلمان گفت اي روباهباز پدرسگ تو هم بالاي همه. و بالجمله اروپاي متمدن با كمال وحشيگري در ظرف بيست و چهار ساعت خرتوخر شد!(ص 277)
نفرت از روس، بهخصوص بهخاطر پشتيباني آن دولت از مستبدين و به توپبستن حرم حضرت رضا(ع) آنچنان فراوان است كه آقانجفي و تقريبا تمام ايرانيان عراق، با خشنودي و اميد به پيروزي «حاج ويلهلم مؤيدالاسلام» (تعبير از آقانجفي است) شرايط سخت جنگي را تحمل ميكنند، اما با شكست آلمان و عثماني در اين جنگ، شرايط روحي و مادي آنان بدتر از پيش ميشود؛ بهخصوص با قدرتگرفتن طيف مخالفان آخوند و مشروطهخواهان، براي آقانجفي كه مريد سرسخت آخوند و شهره به مشروطهطلبي است و درعينحال با مناعتطبعي كه دارد حاضر به تملق و نزديككردن خود به زعماي جديد و نيز كسب درآمد از راههايي كه به زعم خودش دور از شأن انساني و ديني است، نميشود. شرايط آنقدر سخت ميشود كه او با آن ذهن تيز و اندوخته فراوان علمي و درجهاي در حد اجتهاد، براي امرارمعاش، روزه و نماز استيجاري ميپذيرد. اما برخي داعيهداران علم و تقوي همين را هم از او دريغ ميكنند و آقانجفي چنان در مضيقه قرار ميگيرد كه حتي از تهيه آب شرب مناسب براي خانوادهاش عاجز ميماند. مرد آزاده در مقابل با تهيه مكينه (چرخ خياطي)، دوختن كلاه با همسرش در شبها و فروختن آنها، امرار معاش ميكند اما تن به ذلت و دينفروشي نميدهد؛ «به پدرم لعنت ميكردم كه چرا مرا به مدرسه گذاشت و محتاج نان كثيف ملايي كرد».(ص 284) تا اينكه اندك اندك اوضاع بهتر ميشود و پس از شرح وقايعي كه از حوصله اين نوشتار خارج است، آقانجفي به همراه خانوادهاش – احتمالا در سال 1297 هجري شمسي – به ايران باز ميگردد. سياحت شرق در اينجا تمام ميشود و آقانجفي درمورد ورودش به مشهد و سپس قوچان چيزي مكتوب نكرده است، اما آنچنان كه در شرح حال او نوشتهاند او به درخواست مردم قوچان به آنجا رفت و 25 سال باقي عمر خود را در مقام فقاهت، رياست حوزه علميه قوچان، تدريس و حاكميت شرع قوچاني و نواحي اطراف آن گذراند و سرانجام در سال 1322 هجري شمسي درگذشت.
شوخي با خود؛ لطيفترين نوع طنز
علاوه بر شرح طنزآميز ماجراها، كه برخي از آنها ذكر شد، سياحت شرق و حتي سياحت غرب سرشار از اصطلاحات طيبتآميزي است كه آقانجفي آنها را جعل يا نقل كرده است؛ نظير «انتريكات»(ص 50)، «ميرزا الاغ»(ص 68)، «استاد بزرگ جناب آقاي معاويه»(ص 90)، «آقاشناسي»(ص 92)، «]علم[ اصول بيپدر و مادر»(ص 105) و «پفيوزالشريعه»(ص 199).
خصوصيت بسيار بارز اين كتاب در زمينه طنز، جنس شوخيهاي آن است كه اكثرا از جنس «شوخي با خود» است؛ يعني آقانجفي برخلاف كاركرد قديمي طنز كه بيشتر در خدمت هجو و كوچكشماري مخالفان و دشمنان و وسيلهاي براي انتقامگيري بود، مطايبات فراوان اين كتاب را در خدمت توصيفكردن دلپذيرتر موقعيتها قرارداده است و سوژه طنز و خنده، بيشتر خود و دلبستگيهاي شخصياش هستند تا دشمنان شخصي و عقيدتي وي.
كاملا مشخص نيست كه تا چه حد وقايع و گفتوگوهاي اين كتاب واقعي و بر پايه حافظه بسيار قوي آقانجفياند و تا چه ميزان حاصل ذوق و خيالپردازي وي؛ آنچه مسلم است اينكه «سياحت شرق» در كل يك اتوبيوگرافي واقعي است كه راوي بهطور عمدي در آن طنزنويسي كرده است. البته خواننده امروزي بايد اين نكته بسيار مهم را درنظر داشته باشد كه هر مطلبي كه در اين كتاب به نظر وي مضحك و خندهدار جلوه كند، حاصل طنزپردازي آقانجفي نيست. بهطور مثال استدلالهايي نظير مخالفت آقانجفي با استفاده از راهآهن براي سفر به كربلا كه آنها را با مفاهيم اقتصادي هم به زعم خود مستدل ميكند يا اعتقاد شديد وي به متعه و ماجراهايي كه در اين راه نقل ميكند، شايد بهنظر خواننده امروزي طنزآميز برسد، اما حاصل طنزپردازي آقانجفي نيست و به همين دليل به طور كلي از نقل و بررسي آنها در اين نوشتار صرفنظر شده است.
یک واقعه خیلی کوچک و معمولی می تواند سرآغاز "کشف" بزرگی باشد.ماجرا از یک ترانه شروع شد. یک ترانه نیمه لوس آنجلسی که خواننده به طور غلط و غلوطی یک عزل را می خواند. میانه راه تهران مشهد بودیم و برای آنکه حوصله ام سر نرود آن ترانه مهجور را گوش می دادم. در حقیقت به ترانه گوش نمی دادم بلکه داشتم فقط می شنیدمش. بعد کم کم احساس کردم خواننده، غزل را اشتباه می خواند و باید طور دیگری آن را خواند. در ذهنم، آن طوری که به نظرم درست می آمد را بازسازی کردم و ناگهان حس کردم مثل آنکه در باغ پرگلی ایستاده باشم، غرق لذت و سرورم! یک بار دیگر غزل را خواندم و باز هم لذت بردم. باز هم خواندم و بازهم بیشتر لذت بردم...
ضبط را خاموش کردم و شروع کردم به مرور دوباره هرچقدر شعری که از حافظ از بر داشتم. شاید ده پانزده بیت بیشتر نمی شد، اما هر کدام را که دوباره زمزمه می کردم، لذتی تجربه نشده را درک می کردم.
جاده که تمام شد و به خانه پدر رسیدیم، له له زنان رفتم سراغ دیوان حافظ. اصلا باورم نمی شد که غزل های حافظ اینقدر زیبا، عمیق، خوش فرم، رندانه بوده اند و تا حالا متوجه نمی شده ام. خانه که خلوتتر شد دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم وشروع کردم به بلند بلند خواندن حافظ. آنجور که خودم می فهمیدم، نه آنجور که بقیه می خوانند. پدر و مادرم هم لذت زیادی بردند، بطوریکه هیچوقت حافظ را آنجور نشنیده بودند. هیچ تکلفی درست نکردم، شام را کشیدند و سر میز نشستند و من همچنان شعر خواندم. حافظ اجرا کردم. مادرم به به می گفت و غذا می خورد. ریا نمی کرد، جدا لذت می برد. می فهمید. چون من می فهمیدم. من داشتم حافظ را اجرا می کردم. انگار که خود حافظ شده بودم!
---------------
ماجرای من با حافظ سری دراز دارد.
اولین بار که به سراغ حافظ رفتم، با ذهن ریایی و آلوده بود. آلوده به مدعیات مرسوم عده ای که ریاکارانه و دلسوزانه (به حساب خودشان) درباره حافظ به هم می بافند تا مثلا شرابخواری و مدیحه سرایی او را ماستمالی کنند که به نظر من همین ها بزرگترین جفا به حافظ یا دست کم به کسانی که مشتاق فهم حافظند را می کنند. حافظی می سازند که منظورش از شراب و ساقی و دلبر و ساق های سیمین و حتی شاه شجاع مفاهیمی از قبیل خدا و پیغمبر و عرفان و ایجور چیزهاست! وچنین حافظی چیزی جز کلی گویی های بی ربط برایم نداشت. چند غزلی را هم حتی از حفظ کردم، ولی چیزی دستگیرم نشد. چیزهایی در ذهنم کرده بودند که من هم وظیفه داشتم به زور آنها را به شعر حافظ تحمیل کنیم و البته جواب نمی داد! و تازه برای ارتباط با خدا و پیغمبر و امام و اخلاقیات چه نیازی به اینهمه پیچیدگی؟ شعرای مذهبی خودمان که دم دستتر بودند؟ اینها ماجراهای نوجوانی ام هستند.
بعد کم کم که از این فضا فاصله گرفتم و دوباره به سراغ غزل های حافظ رفتم جا خوردم. به وضوح می دیدم که فلان جا -که جماعت به زور برداشتهای عرفانی می کنند- این جناب شاعر دارد مدح فلان امیر را می گوید تا صله ای بستاند و بهمان جا به روشنی از شراب سخن می راند. الی ماشاالله هم که این دیوان پر است از وصف اندام های شاهدهایی که –به عکس ادعاهای حافظ شناس های قلابی، هیچ ربطی به مفاهیم و معانی متعالی نداد و – همگی زنده و حاضرند و خوشگل! از اینجا به بعد درگیری ذهنیم با حافظ شروع شد و به خصوص با دیدن تناقض گویی های او در اشعارش، حتی تا مرحله انزجار پیش رفت. بعدا با این توجیه که "ای بابا به تو چه مربوط... خب یه آدم خوشگذرونی بوده که نونش از این راه درمیمومده ..." سعی کردم بی خیال حافظ شوم و هرچند که دیگر از او بدم نمی آمد اما در مورد زمینی بودن اشعار حافظ و تناقضات درونی آنها هیچ شکی نداشتم.
--------------------
الان، بدون اینکه از نظر خودم درباره زمینی بودن منظور و استعارات حافظ برگشته باشم، دوباره حافظ را کشف می کنم. اگر از من می پرسید کلید کشف حافظ اتفاقا همین زمینی بودن است. نمی گویم حافظ آدمی مادی بوده، اما معتقدم باید برای درک غزل حافظ کلیت را زمین گرفت و فقط گاهی به آسمان نگاه کرد. اصلا اکثرا اینها مدیحه هائیست که جز با در نظر گرفتن ممدوح های انسانی و دنیوی برای آنها، درک و لذت بردن از اشعار حافظ ناممکن می شود. مثلا وقتی می گوید:
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا / تفقدی نکند طوطی شکرخارا؟
من احساس می کنم او دارد خطاب به ممدوحش که صاحب منصبی بوده گله می کند که "بزرگوارا!... تو که قدر و منزلت شعر مرا می دانی چرا چیزی مرحمت نمی کنی؟" این مدح هیچ چیز بدی نست و هیچ احتیاجی به عرفانیزه کردن و بزور آسمانی کردن ندارد. اتفاقا وقتی به این درک درست رسیدیم چند بیت بعد که می گوید:
به خلق و لطف صید توان کرد اهل نظر / به بند و دام نگیرند مرغ دانارا!
می بینیم چقدر زیبا و با مناعت طبع و رندی به طرف هشدار می دهد که "آهای... فکر نکن که شاعری چون من، فقط به خاطر جاه و مقام و مکنت توست که برایت مدیحه می فرستد و حاضر است هر رفتاری از جانب تو و نوکرانت را تحمل کند... اگر ما را می خواهی، مودبتر و مهربانتر و دست و دلبازتر باش!"
باور کنید من وقتی این شعر را می خوانم حتی این صحنه را هم به وضوح می بینم. اصلا هر غزل حافظ این روزها برای من شده یک سری اسلاید که مصرع به مصرع عوض می شود. حافظ را می بینم لمیده کنار جو که به رفیقش اشاره می کند پیاله را پر کند، حافظ را می بینم زیر درخت، حافظ را می بینم در دربار شیخ ابواسحاق که در ضمن مدح، متلک هم می پراند، حافظ را می بینم، کنجی خزیده از ترس امیرمبارزالدین دیوانه ولی آنجا هم دست بردار نیست و «محتسب» را به صد شیوه می نوازد و دورویی و ریاکاری این زاهدِ سابقا دزد را برملا می کند. شعر حافظ را میبینم که وزیر شاه شجاع در محضرش می خواند و شاه شجاع را می بینم که متلک های زیرپوستی حافظ به پدرش را در لابلای مدح بلندبالایش می فهمد و سرخ می شود، اما چاره ای جز فرستادن صله برای شاعر ندارد.
می گویند برخی بزرگان نصیحت کرده اند که وقتی قرآن می خوانید چنان بخوانید که انگار همین الان برخود شما نازل شده. پس چه عیب که من غزل حافظ را چنان بخوانم که انگار خودم سروده ام؟ وقتی چنین شد می توان حتی شعر و شاعر را دید. با همین "دیدن" است که کمتر غزلی می شود بخوانم و با صدای بلند نخندم.
دوستی دارم به نام محمد که چند سالی از من بزرگتر است. محمد یکبار می گفت «وقتی بچه بودم فکر می کردم پدرم بزرگترین و قوی ترین و بهترین مرد دنیاست. وقتی بزرگتر شدم و به بلوغ رسیدم، دیدم که پدرم آدمی ضعیف و معمولی است و خیلی هم پرنقص. اما حالا که سن و سالی ازم گذشته، زن و بچه دارم و سالهاست که پدرم را ندیده ام، می فهمم پدر یعنی چه!» و من کمتر کسی را دیدم که اینقدر عاشقانه از پدر حرف بزند.
حافظِ من هم، نه آنقدر بزرگ و آسمانی است که بعضی ها می گویند و نه آنقدر کوچک و معمولی که من فکر می کردم؛ حالا من عاشقانه می فهمم حافظ یعنی چه!
امسال سال حافظ است برای من. سال گل، سال رندی...
شهریست پر ظریفان وزهر طرف نگاری / یاران صلای عشقست گر می کنید کاری
می بیغش است بشتاب وقتی خوشست دریاب / سال دگر که دارد امیّد نو بهاری؟