بايگانی July 2007

چرا تعارف؟ یکراست بگو ابراهیم نبوی!

یکی از چیزهایی که این چند ساله مد شده و شدیدا اعصاب من را خورد می کند این است که در هر مناسبتی که دست دهد، لگدی به سید ابراهیم نبوی پرتاب می شود. البته اگر این لگدها از جانب کسانی باشد که وقتی نبوی در ایران هم بود با او روی خوشی نداشتند و ای بسا که گازش هم می گرفتند، جای گله و شکایتی نیست؛ اما متاسفانه در بسیاری از مواقع از جانب طنزپردازانی ست که قدر و قیمت نبوی در طنز معاصر ایران را می دانند و تاسف بارتر اینکه در زمان حضور نبوی با او همکار و رفیق بودند و از گل نازک تر به هم نمی گفته اند.

من که نه نبوی را از نزدیک دیده ام و نه در طنزنویسی (اگر باشم) شاگرد هیچ کسی بوده ام که ایشان دومی اش باشد. اما هر کسی که طنزی از او خوانده ام، از چخوف بگیر تا وودی آلن و از عبید تا نبوی را استاد خودم می دانم و از لحاظ حرفه ای بخشی از کارم را مدیون آنها می دانم. در مورد نبوی هم تاکید می کنم که اختلاف نظرهای شدید و اساسی در زمینه سیاسی و فرهنگی دارم و همچنین در زمینه لحن و ادبیات طنزهایش هم نقدهایی دارم.

اما با همه این احوالات وقتی می بینم به هر مناسبتی - واکثرا در جاهایی که هیچ ربطی به آن مادرمرده ندارد- حضرات با گوشه و کنایه نیش های زهرآگینی نثار نبوی می کنند ناراحت می شوم. اینها ناجوانمردیست و ناجوانمردانه تر اینکه بعضی ها نوع اشارات را طوری انتخاب می کنند که هر ابلهی می فهمد منظورشان نبوی ست اما خودشان حاشا می کنند و اگر پایش بیفتد صدتا دلیل، از سابقه رفاقت تا همکاری را دلیل می آورند که "ای آقا! ما که به ایشان بیشتر از شما ارادت داریم و قدرشان را بهتر می دانیم!".

در شب منوچهر احترامی هم یکی از سخنران ها باز کنایه به نبوی زد که چون خیلی سعی می کرد ژست هایش را شبیه مجری های شبکه 3 سیما بگیرد، بی خیال شدم! اما فردایش که دیدم شهرام شکیبا به این بهانه مطلبی نوشته که بجای مدح مستقیم احترامی، ذم غیر مستقیم نبوی ست سکوت را جایز ندانستم و یادداشتی برای شرق نوشتم که امروز چاپ شد. البته قبل از نوشتن یادداشت با یکی از دوستان شرقی تماس گرفتم و پرسیدم یادداشت شکیبا را خوانده. گفت نه و بعد از شنیدن نظرات من گفت گمان نمی کنم شهرام اهل این کارها باشد و بخواهد با نبوی -که سابقه همکاری و حتی رفاقت خانوادگی دارند- همچین معامله ای بکند. ازش خواستم مطلب را بخواند و اگر حس کرد برداشت من اشتباه است، خبرم کند تا از خیر -یا درحقیقت شر!- نوشتن پاسخ بگذرم. در تماس دوباره گفت که خوانده و برداشت من کاملا درست بوده.

این یادداشت در دفاع از نبوی نیست در ذم ناجوانمردیست. و در حقیقت برای آنهاییست که به هر دلیلی با حمله های اینچنینی به نبوی، از طنز سیاسی انتقام می گیرند. در اینباره اگر مجالی پیش آمد بیشتر توضیح خواهم داد. فعلا یادداشت منتشر در شرق را بخوانید:

چرا نبايد براي روي سر گذاشتن يک نفر ديگران را لگدکوب کنيم

محمود فرجامي: هفته پيش، در پنجاهمين شب بخارا، جمعي از طنزپردازان و دوستداران طنز پارسي در خانه هنرمندان ايران جمع شدند تا در مراسم نکوداشت استاد منوچهر احترامي شرکت کنند. اين مراسم به همت مجله بخارا، موسسه گل آقا و دفتر طنز حوزه هنري و با همکاري خانه هنرمندان ايران به خوبي برگزار شد و سخنرانان هرکدام گوشه اي از توانمندي ها و کارهاي بزرگي که استاد احترامي در زمينه طنز و ادبيات کودک انجام داده اند را بازگو کردند. در پايان هم هدايايي به اين پير طنز ايران اهدا شد و همگان با لبي خندان و طيب خاطر آنجا را ترک کردند. به عبارت ديگر اين مراسم «نکوداشت» به نيکويي و آن طور که شايد برگزار شد. اما آقاي سيدشهرام شکيبا به اين سبب يادداشتي را در روزنامه شرق منتشر کردند که بيشتر از آنکه در مورد بزرگي استاد احترامي باشد، در باب کوچکي ديگران بود و از اين لحاظ در خور تامل و تاسف بسيار. آقاي شکيبا، در يادداشتي که روز چهارشنبه سوم مرداد در صفحه آخر شرق منتشر شد، بعد از شکسته نفسي بسيار و خود را «نوچه و نوخاسته و ابجدخوان و بي دم گرم و نفسي نياموخته و نوقلم» خواندن که بي شک به رسم تعارفات اينچنيني نشانه تواضع و بزرگواري ايشان است در 8 پاراگراف به ذکر دلايلي مي پردازد که معتقد است به خاطر آنها «بايد منوچهر احترامي را روي سرمان بگذاريم.» اما متاسفانه اين دلايل نه در اثبات بزرگي استاد که در نفي و کوچک شماري ديگران است. البته آقاي شکيبا - همان گونه که از شخص بزرگواري چون ايشان انتظار مي رود- نام مدعيان طنزپردازي که به تعبير ايشان «نمي فهمند» و «به حيطه ابتذال افتاده اند» و «به چاه الحاد فروافتاده اند» و «با از ما بهتران فالوده خورده اند» و «رو يا پشت ميز با هر سازي قر ريخته اند» و «قبله شان 180 درجه چرخيده است» و «از ديوار کوتاه طنز به داخل پريده و بعد از زد و بند با کدخدا، خانه خداي طنز شده اند» را ذکر نمي کنند، اما نوع اشاره و ارجاعات ايشان به گونه اي است که ذهن هر روزنامه نويس و روزنامه خواني را متوجه چند شخص معين و مشخص مي کند.

طبيعتاً هيچ کس ادعا نمي کند که در عرصه طنز کم سوادان و سودجويان و فرصت طلبان حضور ندارند و دوغ جاي دوشاب عرضه نمي کنند، اما به گمانم اگر اين عرصه نحيف و مظلوم را با هر عرصه ديگري مقايسه کنيم، از شعر گرفته تا سينما و از فرهنگ و هنر گرفته تا ورزش و هر مقوله ديگري از اين ميان، باز هم مي بينيم عرصه طنز، بسيار منزه تر است و پاک تر و از اين رو معلوم نيست آقاي شکيبا، چرا مجال مناسبي را که براي مدح استاد احترامي در شرق يافته اند، به ذم ديگران اختصاص داده اند. از آن بدتر اين است که نوع اشارات و ارجاع دهي هاي جناب شکيبا، به گونه اي است که هر ذهن طنزخوانده اي را به طرف چند نام خاص رهنمون مي شود که متاسفانه رسم شده در چند سال اخير، هر کس که اراده مي کند در باب طنز و به خصوص طنز مطبوعاتي، چند کلامي بنويسد، مستقيم يا غيرمستقيم، لگدي هم نثار آنها مي کند و اين در حالي است که تقريباً هيچ کدام از آنها در شرايط مناسبي براي پاسخ دهي و دفاع نيستند. البته شايد چو مني که طنزخوانً کنجکاوتري است بداند که آقاي شکيبا، به خاطر ده ها کتاب تحقيقاتي در زمينه طنز که برخي از «آنها» نوشته اند يا لااقل به حرمت دوستي و همکاري ديرينه، مثلاً منظورش «آن شخص خاص» نباشد، اما از ايشان مي خواهم خود را به جاي يک خواننده روزنامه بگذارند و از نويسنده بزرگوار آن يادداشت بپرسند؛

کدام طنزپرداز بي سوادي است که نوچه داشته باشد؟ کدام طنزنويس قابل اعتنايي گمان برده که لازمه طنزنويسي فرو افتادن به چاه الحاد و زندقه يا حيطه ابتذال است؟ طنزنويسي که متهم به چارپيچه بستن و نوشتن براي انداختن و برانداختن ديگران است کيست؟ قبله کدام طنزنويسي 180 درجه چرخيده و رو و پشت ميز قر ريز و درشت ريخته؟ و از همه مهمتر کدام جاهل و بي سوادي جرات پريدن از ديوار کوتاه طنز بدين سو و ادعاي خانه خدايي طنز داشته؟، شگفتا از آقاي شکيبا که به رغم بزرگواري و تواضع بسيار، طنزپرداز خوبي هم هستند که گمان برند بوستان طنز اين ملک، با تمام نامهرباني ها و تلاش هايي که براي نابودي اش انجام گرفته و مي گيرد، آنچنان ديوارش کوتاه است و بلبشويي در آن حکمفرما، که يکي به صرف «زد و بند با کدخدا» به درون بپرد و خانه خدايي کند، کوتاه سخن آنکه يادداشت آقاي شکيبا نه فقط جوانمردانه نبود که حتي مدح حضرت احترامي هم نمي توان آن را خواند. واقعاً اگر طنز ما در چنين وضعيت رقت باري و حتي - با عرض پوزش- سفيهانه اي است که آقاي شکيبا ترسيم مي کند، چه جاي افتخار به آن و به بزرگانش؟


پی افزود:

اندکی بعد از نوشتن این یادداشت، توفیق شد با دوتا از دوستان طنزنویس که بیشتر از منِ منزوی، جریانات پس و پسله ها را می دانند گپی بزنم. چیزهایی گفتند که سرم سوت کشید و فهمیدم کار خیلی خراب تر از آن چیزیست که من فکر کرده ام. نبوی که جای خود دارد، بزرگواران کم مانده سر همدیگر را هم برای میزی یا سکه ای یا کتابی گردتاگرد لب باغچه (فرض کنید باغچه حوزه هنری!) ببرند.

عصبانیتم رفع شد؛ حالا دیپرسم!


خسته نباشید آقای غریب پور!

آنقدر روزنامه کیهان داستان های تخیلی-جاسوسی در مورد خانه هنرمندان ایران نوشت تا بالاخره بهروز غریب پور از آنجا استعفا داد.

من تا به حال چند بار با غریب پور گفتگو کرده ام که حاصل آنها دو مصاحبه منتشر شده در شرق و همشهری بود و چند ساعت حرف های خصوصی.

غریب پور را خیلی دوست دارم اما جنس دوست داشتنم بیشتر از آنکه احساسی و اخلاقی باشد (آنطور که یک زمانی خاتمی را دوست داشتم) از جنس سودانگارانه است. غریب پور را به این خاطر دوست دارم که صریح است و قاطع و کاری و حاصلجمع سودهایی که به فرهنگ این مملکت رسانده خیلی بیشتر است از زیان هایش.

یک بار در مصاحبه ای ازش پرسیدم راست است که می گویند شما با لابی کردن کارهایتان را پیش می برید؟ رک و راست گفت بله. و بعد توضیح داد که اصلا بدون لابی کردن انجام کار فرهنگی در این مملکت برایش غیرممکن است.

خانه هنرمندان ایران را غریب پور از یک پادگان نیمه مخروبه رضاشاهی تبدیل کرد به پررونق ترین مرکز فرهنگی ایران. آن هم در جایی نسبتا پرت. کشتارگاه تهران را او تبدیل کرد به فرهنگسرای بهمن و "بینوایان" یکی از پرفروش ترین تئاترهای تاریخ ایران را - در دوره ای که میرسلیم وزیری ارشاد مملکت را می کرد- او برای مردم به صحنه برد.

در دهه 60، همین غریب پور بود که تئاتر شاد سایه ای "6 جوجه کلاغ" (اسمش را مطمئن نیستم درست نوشته باشم) را برای بچه های و بزرگترهای غمزده و افسرده حال آن ایام به صحنه برد.

و همین غریب پور بود که در سال 58، در آن جو انقلابی پر التهاب در کانون پرورش فکری مرارت ها کشید و بعضی سالن ها را دوباره راه اندازی کرد. او کسی بود که به جای کنار کشیدن و غر زدن و "لنگش کن " گرفتن، رفت وسط معرکه. رفت وسط معرکه و البته مثل تمام کسانی که به میدان می روند، خاکی شد، اما کار کرد. تهمت در خدمت رژیم جمهوری اسلامی بودن را از این طرف، تحمل کرد اما باز هم کار کرد.

بخشی از آبروی فرهنگی جمهوری اسلامی مدیون اوست.

واقعا جمهوری اسلامی دارد به کجا می رود؟ بعضی اوقات با خودم می گویم کاش دلم برای این مملکت نمی سوخت، کاش من هم آرزوی براندازی داشتم، کاش من هم به مرحله کرخی محض رسیده بودم...

آنوقت بی خیال این طور خبرها می شدم. حتی شاید لبخندی از سر رضایت هم می زدم...

واقعا دارند ما را کجا می برند؟

---------------------------------------

پی نوشت:

1- اگر کسی لینک آن دو مصاحبه من را یافت، لطفا در بخش کامنت ها بگذارد.

2- این مطلب که در حقیقت سرقیچی های یک مصاحبه رسمی با غریب پور است را از دست ندهید.

3- لینک یا مصاحبه مربوط به خبرگزاری مهر با غریب پور، کار نمی کند. یعنی در چندباری که من امتحان کردم، هربار صفحه باز می شود اما چیزی توش نیست! شما هم ببینید.

اینجا کجاست؟

شب بزرگداشت منوچهر احترامی، وقتی استاد چند بار تکرار کرد که برای شعر "حسنی در شلمرود" چقدر درسر کشیده، پشتم لرزید.

از خود پرسیدم واقعا اینجا چه خبر بوده که آدمی مثل احترامی، برای شعری کودکانه و آموزنده مثل حسنی، "خیلی دردسر" کشیده است.

امروز که دیدم کیهان برای بانویی مثل رویا صدر چه نوشته، فهمیدم اینجا چه خبر است!

اراذل که ترس ندارن!

من البته اونقدر مشنگ نیستم که یادم برود مجری تلویزیون نیستم و آن مصونیت رسانه ای مکش مرگمایی را ندارم، و درنتیجه حواسم هست که یک وقت اعتراض یا خدای ناکرده جسارتی به ساحت مقدس سردار رادان نکنم؛ به خصوص الان که اراذل و اوباش را می گیرند و می زنند و می کشند. درنتیجه سی و هفت تا مطلبی که در زمینه حرف های ایشان و حقوق بشر و تناسب جرم و جزا و صحت آمار و این جور چیزها دارم را قورت می دهم و دوقلپ آلومینیوم ام جی هم روش.

اما متاسفانه دوتا چیز به این راحتی ها پایین نمی ره. اولیش رو از یک مقاله منتشره در یک وبسایت نقل می کنم:

در قانون ما، «اراذل‌واوباشی‌گری» جرمی محرز نیست و جزای مشخصی ندارد، اما "قتل" جرمی ست محرز و تعریف شده که مجرم آن را "قاتل" می گویند و نه اراذل و اوباش؛ پس آنگاه که اعلام می شود جمعی از اراذل و اوباش به اعدام محکوم شدند، به نظر می رسد جمعی اعدام شده اند که جرایم مختلفی از دعوا و چاقو کشی و باج خواهی تا تجاوز به نوامیس را مرتکب شده اند و نه "قتل". چرا که اعدام (یا در حقیقت قصاص) قاتلین در حقوق جزایی ایران امری عادی بوده و نیاز به اعلام ویژه ندارد...


در علم مدرن حقوق جزا، مقوله‌ای هست با عنوان «مارجینال پانیشمنت»؛ که در مورد فواید و مضرات عینی تناسب جرم و جزا در آنجا بحث های دقیق تری صورت می گیرد. به‌عنوان مثال فرض کنید در جامعه‌ای مجازات قاتل، اعدام است و جزای متجاوز به عنف حبس. اما در مقطعی با زیاد شدن آمار تجاوز در سطح جامعه، قانون‌گذار تصمیم به افزایش مجازات متجاوز می‌گیرد. مثلا حکم متجاوز به عنف را اعدام اعلام می‌کند. نتیجه این خواهد بود که پس از مدتی آمارها نشان خواهند داد که میزان تجاوزهای منجر به قتل سیر صعودی گرفته؛ چراکه همان‌ها که موردتجاوز قرار گرفته‌اند، به قتل هم رسیده‌اند. طبیعی است که مجرم از ترس دستگیری و اعدام شدن به جرم تجاوز، تصمیم می‌گیرد قربانی را بکشد. با این کار هم احتمال دستگیری‌اش کاهش یافته زیرا شاهدی وجود ندارد و هم درصورت دستگیری مجازات بالاتری در انتظارش نخواهد بود.

دوم اینکه سردار رادان بارها و بارها تاکید کرد که هیمنه اراذل شکسته شده و مردم می توانند با خیال راحت آنها را لو بدهند یا ازشان شکایت کنند و مطمئن باشند که آنها بعدا قادر نخواهند بود دردسری برای مردم درست کنند. سوال اینجاست: حالا که این اراذل اینقدر پشمشان ریخته -و قرار است بیشتر هم بریزد- بهتر نیست ماموران "پلیس تخصصی" که هم بیشتر به میزانِ شکستن هیمنه اراذل آگاهند و هم ماشالله آنقدر ورزیده اند که جلوی دوربین هم به فرد دستگیر شده که داد می زند "گه خوردم" مشت و لگد می زنند، آن ماسک های مشکی شان را بردارند؟!

اراذل و اوباشی که حتی نتوانند متعرض شاکی ها و لودهنده های خودشان بشوند، برای نیروی پلیس چه دردسری می توانند درست کنند که برای کتک زدن شان احتیاج به ماسک باشد؟!

دوست خرس باش، ولی کنارش نخواب آقای رحیم پور ازغدی!

یادداشت قبلی من درباره آقای رحیم پور ازغدی واکنش های نسبتا زیادی را برانگیخت. طبعا از اینکه نوشته ام مورد توجه و بررسی قرار بگیرد خوشحالم اما از اینکه عده ای گمان کنند این بخشی از یک سناریو برای حمله به شخص ایشان بوده خشنود نیستم. حتی خبر دارم که خود آقای رحیم پور هم این نوشته را خوانده و گمان برده که این یک حمله به شخص او و نوعی ترور شخصیتِ حساب شده است. اصلا اینطور نیست و به جرات می توانم ادعا کنم که هیچگاه در پروژهای تخریب شخصیت، چه در وبلاگستان چه در مطبوعات و چه در عالم سیاست شرکت نکرده ام. آنچه نوشتم نظریات شخصی ام بود که بدون هیچ انگیزه "خاصی" نوشته و سعی هم کرده بودم که تا حد امکان لحنم خالی از تندی و توهین باشد. اگر جایی هم اینطور نبوده چه از ایشان و چه از شاگردان و هواداران آقای رحیم پور عذر می خواهم.

با این حال من سر کلیات یادداشت قبلی ام هستم و از نقدهایم درباره رحیم پور دفاع می کنم. عده ای اشکال گرفته بودند؛ من که می گویم ایشان در بحث هایش دقیق نیست و تا حدودی هوایی بحث می کند، چرا خودم با نقل و سپس رد منطقی حرفهای ایشان، مستدل و مستند بحث نکرده ام و باید این کار را می کردم.
در پاسخ باید بگویم من نه در مورد جزئیات سخنان و نظرات رحیم پور بلکه در مورد شیوه ارائه این مطالب به ایشان ایراد گرفته ام. به عبارت دیگر اشکال من یک اشکال گفتمانی است، یعنی بیش از آنکه به میزان صحت و سقم نظرات رحیم پور کاری داشته باشم، حرفم این است که فضای یا زبانِ (به تعبیر فلسفی) ارائه این نظرات ناسالم است. به عبارت دیگر قسمت زیادی از ایرادات من به کسانی چون رحیم پور، به تعبیر منطقیون صوری است و نه مادی.
می خواهم بگویم اصلا فرض کنیم به جای حسن رحیم پور ازغدی، عصرهای جمعه سلسله سخنرانی های سعید حجاریان یا ابوالحسن بنی صدر یا فرخ نگهدار یا اصلا خود ارسطو از شبکه یک سیمای ج اا پخش شود )فرض محال که محال نیست) باز هم در این حالت و با همان وصفی که در یادداشت قبلی کردم، این بحث ها مضحک است. اصلا مگر بحث دانشگاهی و فلسفی، به ضرب و زور تلویزیون همگانی می شود؟ کی گفته که هر چیزی در هر موقعیتی، صرفا به اعتبار فحوای خودش قابل ارائه است؟ مگر ممکن است شجریان در جُنگ محمود شهریاری یا عروسی هدیه تهرانی بهترین برنامه اش اجرا کند و انتظار داشته باشد ملت وسط آواز راست پنجگاهش خمیازه نکشند و نخبه ها هم به ریشش نخندند؟

تازه اینهایی که گفتم با فرض این بود که جناب رحیم پور واقعا بحث علمی بکند و نیتش هم فقط روشنگری و ارائه نظراتی که به آنها رسیده است باشد.ولی همیشه نمی توان اینقدر خوشبین بود و بر اساس فرض های خوب نظر داد. البته من نه می توانم نیت سنجی بکنم و نه اهل این طور کارهایی که مخصوص حکومت های توتالیتر و طرفدارنشان هستند، هستم. با این حال به خودم اینقدر حق می دهم که وقتی یک نفر نظریاتش با نظریه هایی که حکومت آنها را تبلیغ می کند منطبق است، وقتی یک نفر در بالاترین سطوح برای گردهمایی های نظامیان و شبه نظامیان و دست کم دانشجوهای شدیدا طرفدار نظام سخنرانی دارد، وقتی نوک پیکان انتقادات و حملات او دقیقا به سمت کسانی است که حکومت هم آنها را تحت فشار گذاشته و ضمنا آنها امکانات مشابهی برای پاسخگویی ندارند، وقتی سخنرانی های یک نفر از شبکه اصلی رسانه رسمی به طور مرتب پخش می شود، مقداری به ماجرا بدبین باشم.

باز هم تاکید می کنم که لزوما بحث بر سر حکومتی بودن شخصی به نام "حسن رحیم پور" یا بد نظامی به نام "جمهوری اسلامی ایران" نیست. اگر در حکومت دموکرات ها در ایالات متحده هم بفرض شرایط مشابهی برای چامسکی بوجود بیاید باز حرف من صادق است.

اصلا به نظر من نظر لطف قدرت، برای اندیشمندان حکم دوستی خاله خرسه را دارد و تنها راه در امان ماندن از شر این خرس قوی هیکل، دور بودن از آن است و قاعدتا این زینهارم برای کسانی ست که "خرسه" را دوست دارند، و الا کسانی که دوستش ندارند یا باهاش دشمن اند طبیعتا از آن دورند و از بیم خطرش دائما جانب احتیاط را رعایت می کنند.

اصلا خیلی وقت ها "موقعیت" است که تعیین می کند باید به "فحوا" چقدر و چگونه بها داد. مثلا همین اعترافاتی که در تلویزیون گه گاه پخش می شود چرا ارزش ندارد؟ آیا کسی مطمئن است که واقعی نیستند یا دست کم دربردارنده اندکی از واقعیات نیستند؟ طبعا کسی همچو علمی ندارد؛ اما وقتی یک نفر را بازداشت می کنند و هیچکس نمی تواند بفهمد او در چه موقعیتی نگهداری شده و با او چه رفتاری شده، این "موقعیت" کل ماجرا را از "اعتبار" ساقط می کند؛ حتی اگر مثل جهانبگلو بعد از آزادی هم کسی با پای خودش برود خبرگزاری و باز هم همان حرف ها را تکرار کند. حتی اگر واقعا در آینده ای نزدیک، صداقت بخشی از آن حرفها ثابت شود. واین نکته مهم است که اعتراض بخشی از دلسوزان نظام و حتی وزارت اطلاعات (مثل بچه های سایت بازتاب) را درآورده است.

بر این اساس است که فکر می کنم شاگردان و دلسوزان رحیم پور هم نباید از این "موقعیت" راضی باشند. حیف نیست حرف های استادشان به خاطر این موقعیت کذایی، باالبداهه بی اعتبار شود؟
من اگر جای آقای رحیم پور بودم و واقعا به دانش و نظریات و صداقت خودم ایمان داشتم، اول کاری که می کردم این بود که از فضا بیرون می آمدم. من کجا، اینجا کجا؟ می گویند عالمی خواست به دیدار حاکم شهر برود. دربان زخندانش گرفت که نمی گذارم. مرافعه شد. حکیمی از آنجا می گذشت، عالم به داوری خواستش. فی البداهه گفت تقصیر مرد دانشمند است. اعتراض کرد که تو ماجرا نپرسیدی، چطور خبط من معلومت شد. حکیم گفت اینجا نه جای توست، خبط از این بالاتر؟!

از این ها که بگذریم در جواب آن دوستانی که می پرسند چه اشکالی دارد که اندیشمند همراه و موافق قدرت باشد و مگر هر آدم عاقلی نمی خواهد به نظریاتش عمل شود، عرض می کنم هیچ اشکالی ندارد؛ خیلی هم خوب است. منتها همانطور که در یادداشت قبلی هم تاکید کردم به شرط آنکه مرافقت به خدمت ختم نشود. اندیشمند باید راه خودش را برود، حالا یک عده دنبالش رفتند هم چه بهتر، اما این کجا و جاده صاف کنی - آنها مطابق نقشه- کجا؟
خیلی باسوادترها و خیلی کمتر آلوده به قدرت ها از آقای رحیم پور، به خاطر چند ماه یا چند سال ارتباطات اینچنینی توی گور هم آسایش ندارند. نمونه اش هایدگر که سوای درستی یا نادرستی اندیشه هایش، هنوز یقه اش را چسبیده اند که چرا در دوره ای با نازی ها همکاری می کرد و سر این ماجرا دعوا ادامه دارد...

------------------------------------
متاسفانه خسته تر و مشغول تر از آن هستم که این نوشته را آنطوری که دوست دارم تمام کنم و به اشکالات همه دوستان جواب بدهم. تا همینجا را قبول کنید و البته باز هم اگر نیازی بود در خدمت هستم.

درباره رحیم پور ازغدی، تئوریسین رسمی جمهوری اسلامی

این آقای رحیم پور ازغدی یکی از آن آدم هایی ست که هر از چندی ذهن من را به خودش مشغول می کند و تا به حال چند بار می خواسته ام درباره اش یادداشتی بنویسم که جز یکبار، بقیه اوقات یا حالش نبوده، یا وقتش و یا هردو. امروز (جمعه) بعدازظهر که جعبه جادو را روشن کردم، دیدم در شبکه یک، سخنرانی او پخش می شود. چند بار دیگر هم در همین روز و ساعت ایشان را دیده ایم. احتمالا شبیه سخنرانی هایی آقای قرائتی که شب های جمعه پخش می شود، برنامه ای تامین کرده اند برای جمعه شب ها که عبارت است از یک سخنرانی حضرت استاذ. اندکی که دیدم و شنیدم حس و حالی آمد! این حاصلش:

1- بیراه نیست اگر بگوییم رحیم پور ازغدی تئوریسین جمهوری اسلامی است یا دست کم بخش های قدرتمندی از حکومت، خواهان این اند. رحیم پور هم در همین مسیر گام برمی دارد. تدریس را رها نمی کند، سخنرانی های پرشمار می گذارد، در دفاع از آنچه هویت اسلامی می گویندش غرب را زیر سوال می برد، سمت های متعدد در دستگاه های رسمی فرهنگی دارد... و البته در کنار همه این ها سعی فراوان دارد تا با گرمی کلام و شیرینی سخن، توده های مردم را هم پای گفتار خود جذب کند.

2- با اندک دقتی در شیوه سخنوری رحیم پور، مشخص می شود که الگوی او در این کار علی شریعتی ست تا حدی که حتی رحیم پور، لحن کلام و آهنگ ادای کلمات خود را نیز همانند شریعتی برمی گزیند و اینها که به ته لهجه مشهدی رحیم پور اضافه شود، نا خودآگاه شنونده را به یاد همشهری شهیر او می اندازد. مهمتر از این، مخلوط کردن استدلال و وعظ و خطابه با یکدیگر است که شریعتی با استادی تمام و به مدد ذوق ادبی خود از آن استفاده بسیار می برد و البته در جو هیجان زده، عاطفی، آرمانخواه و انقلابی دهه های 40 و 50 نفوذ و کارکرد بسیار یافت. رحیم پور اما نه به میزان شریعتی با فلسفه غرب آشناست، نه آن ذوق ادبی را دارد و نه توان تهییج گری شریعتی را. این گونه است که این تلاش برای شبیه سازی، نه به "نسخه بدلی" از شریعتی، که رحیم پور را به "کاریکاتوری" از علی شریعتی بدل می کند.

3- زمانه هم –با تمام لطف های پنهان و آشکاری که به این "متفکر رسمی" نظام دارد- زمانه رحیم پور نیست. او حتی اگر بجای کاریکاتور، خود شریعتی هم شود؛ باز در آن جایگاه نخواهد نشست. امروز، نه فقط در ایران، که در تمام این کره خاکی، دوران هیجانات انقلابی و شورهای آرمانگرایانه گذشته است و جز بخشی از نوجوانان و جوانان که بیشتر به مقتضای سن شان و بطور موقتی در طلب آن چیزها هستند، بقیه طور دیگر می اندیشند و زندگی می کنند. این است که دیگر ناصرها و چه گواراها و کاستروها "رو" نمی آیند؛ نه این که نباشند، بلکه استقبال و حمایت توده های عظیم مردمی و افکار عمومی را پی خود ندارند؛ والا ده ها و صدها دلیرتر و آرمانخواه تر و چریکتر و باسوادتر از آنها هستند. به همین میزان دوره سارترها و مارکوزه ها و کاموها وشریعتی ها هم گذشته است. یک بار که دوربین بر روی حاضرین و مستمعین سخنرانی های رحیم پور می گذرد نگاه کنید: عمدتا جوانانی که تازه نوجوانی را پشت سر گذاشته اند، پسرها تازه ریش درآورده و دخترها چادری، و چشم ها... (یکبار به چشم ها خوب دقیق شوید!)

4- اشکالی در موافق و همراه بودن "اندیشمند" با "قدرت حاکم" نیست به شرط آنکه این "موافقت" به "خدمت" ختم نشود. اصولا اندیشه مدرن برخاسته –یا همراه همیشگی- نقد و کرتیک است و به همین خاطر کمتر اندیشمند و متفکر بزرگی را در یک دو قرن اخیر می توان یافت که در خدمت قدرت بوده باشد. نمی خواهم اصطلاح نه چندان مودبانه "هم از آخور خوردن و هم از توبره" را در اینجا بکار ببرم، اما واقعیت در اینجا، فحوای همین اصطلاح مشهور است. فرو رفتن در قالب یک متفکر آزاداندیش و ضمنا مدرنی که "دانشگاهیان" مخاطب اصلی اویند، با دفاع و تئوریزه کردن آنچه "بخش خاصی از قدرت" می طلبد و نقد و پرخاش بی استثنا نسبت به آنچه همان بخش خاص نمی پسندد و دشمنش می دارد؛ غیر قابل جمع و هضم است. تاکید می کنم که هیچ کدام از این دو راه و روش، فی نفسه بد نیستند، و هستند کسانی بسیار بزرگتر و باسوادتر و تیزهوشتر از رحیم پور که در جای خود، به عنوان تئوریسین نظریه خاصی در موافقت با حکومت یا نقد نظری مخالفان رسما وارد شده اند (مثل جواد لاریجانی) اما اینکه آدم همزمان بخواهد در هر دو جایگاه ظاهر شود، مثل این است که کسی شبها علی شریعتی باشد و روزها شجاع الدین شفا!

5- رحیم پور از ضعف دانش هم رنج فراوان می برد و این نه برای صاحب نظران و دانش آموختگان روشن است بلکه برای هر دانشجویی که از سطح جزوه نویسی به خواندن چند کتاب و مجله در حوزه فلسفه و جامعه شناسی و اقتصاد رسیده باشد، به سرعت آشکار می شود (حتی اگر عضو بسیج دانشگاه باشد و هنوز دلبسته کتاب های شریعتی). او بلا استثنا در هر مجلس خطابه اش از ده ها دانشمند و فیلسوف غربی نام می برد، مختصری از مکتب های غربی را در چند دقیقه تقریر می کند و بعد هم نقد. البته این نوع بیان و نقد، برای دانش جو وطلبه ای که در پی آن است که با آگاهی از اسامی و مکتب های غربی (در حد چند سطر حتی) و نقد کوبنده آنها، از موضع منفعلانه بدر آیند و به قول معروف "پوز آنطرفی ها را بزند" شاید جواب بدهد، اما در نزد آنکسی که کمی جدی تر به قضیه نگاه می کند، دست کم شک برنگیز است. گویی رحیم پور هربار دست در آن اقیانوس فرو می برد، جانور بد شکلی کوچکی بیرون می آورد، به یک ضربت از هستی ساقطش می کند و باز تکرار می کند، غافل از اینکه بسیاری، می دانند که این اقیانوس، عمیق تر از این تردستی هاست و آن جانوران نه از آن اقیانوسِ نهنگ غرقه کن، که از آستین خود جناب بدر می آیند و این نمایش ها بدرد کسانی می خورد که در پی ساعتی سرگرمی و تعریف آن برای دوستان آب ندیده تر از خودشان هستند. والا مثلا نقل قولکی از ماکس وبر یا هابرماس... (یا هر فیلسوف دیگری که این روزها مد باشد و لاجرم نقدش واجب!) و نقد احساسی آن و بعد پریدن به شاخه ای دیگر و نفی و تاییدهای اینچنینی یعنی چه و چه جایگاه معرفتی دارند؟ (یا مثلا همین کلام عجیبی که امشب خود شنیدم که فرمود: اندیشه مدرن افتخار می کند که اقتصاد را از فلسفه و اخلاق جدا کرده است در حالیکه این یکی از بدترین کارها و یک جنایت بود!)

6- دوستی و حتی ارادت دستگاه ها و ابزارآلات پروپاگاندپروری، نسبت به هرچیزی که نسبتی با اندیشه داشته باشد، مثل دوستی خاله خرسه است. بخصوص در مورد اندیشه مدرن. و این گونه است که وقتی حضرت رحیم پور کالری و فسفر می سوزاند تا هزاران بیننده پای تلویزیون را به فضای اندیشناکِ دانشگاهیِ شریعتی گونه اش ببرد، کارگردان برنامه تصویر را منتقل می کند به یکی از چندین دوربینی که متصدی صید حاضرین در جلسه اند. یک بار دوربین که شدیدا روی جمعیت تِله شده، در صدد است تا ثابت کند که "نخیر، حاضرین صد نفر نیستند، دو هزار نفرند"، و یه بار دیگر با کلوز آپ از تصویر جوانی که چپه تراش کرده بگوید "دیدی اونطرفی ها هم هستند!" و بار دیگر با نشان دادن تصویر دختری که مشغول یادداشت برداری است نکته مشابهی را گوشزد کند. (وجالب اینجاست که سوتی هم زیاد می دهد: پسر کلوز آپ شده بی خبر، هوس می کند بینی اش را بخاراند، دختر خانم با شنیدن تکه بغل دستی پقی می زند زیر خنده، دیگری خمیازه ای می کشد که فیل را در جا می خواباند!) و اینها، اگر در برنامه آقای قرائتی، که خیلی ساده و بی پز روشنفکری دینی، برای عوام صحبت می کند و وعظ و شوخی را بهم آمیخته است، قابل تحمل و بلکه مفرح است؛ اما در یک برنامه متفکرانه که ضمنا قرار است مخاطبش فرهیخته هم باشد، مضحک و موهن است. چیزی که احتمالا خود رحیم پور هم به ان راضی نیست، اما کسی که به مدد خاله خرسه نفس کش می طلبد، مجبور به تحمل این بخش از لوازم دوستی او هم هست!

7- گمان من اینست که حسن رحیم پور یک عکس العمل دستوری در مقابل عبدالکریم سروش بود و هنوز هم احساس "نیاز" به او، از احساس "خطر" ناشی می شود. همچنین فکر می کنم این نقطه اوج فواره رحیم پور است و او اگر به همین راه و روش بخواهد ادامه دهد اندک اندک آنقدر پایین خواهد آمد تا به جایگاه اصلی خودش، یعنی یک مدرس میان مایه دروس انسانی (در حد کارشناسی) برسد. تاریخ قضاوتگر خوبی ست.

 
 
 
 

آگهی

 
 

تشکر


Syndicate this site
طراحی توسط: ايرانيانت
Movable Type 3.35