بايگانی May 2007

راهنمای صددرصد عملی بلاگرِ مهم بودن

اگر شما هم مثل من بلاگر مهمی نیستید، دیگر نگران نباشید؛ شاید امروز آخرین روز باشد. با کمال خوشوقتی اعلام می کنم که بعد از سه سال تحقیق، اصول کلی "بلاگر مهم بودن" (مهم-بلاگر بودگی) را جمع آوری کرده ام و شما از همین امروز با عمل به دستورات بسیار آسان زیر می توانید بلاگر مهمی بشوید. توضیح آنکه بخاطر شباهت های فراوان وبلاگستان با جامعه، بخش های زیادی از از اصول "بلاگر مهم بودن" که در زیر آمده اند با اصول "آدم مهم بودن" مشترکند که در نتیجه با عمل به دستورات زیر نه تنها بلاگر مهمی می شوید بلکه تا حدود زیادی آدم مهمی نیز خواهید شد. این شما و این هم اصول طلایی اهمیت:

1- مشغول باشید.
این مهم نیست که شما چه سن و سالی دارید، چه کاره اید، مجردید یا متاهل. اگر می خواهید مهم باشید، باید همیشه مشغول باشید و فرصت سرخاراندن نداشته باشید. مثلا اگر کسی خواست شما را ببیند یا کاری با شما داشت، قسم بخورید که هر چند شما هم مایلید اما فرصت اینکه سرتان را بخارانید هم ندارید و زودتر از هفته آینده، هیچ وقت خالی ای در برنامه تان ندارید. بعد با خیال راحت بروید علافی و تا هفته بعد دندان روی جگر بگذارید!


2- تلفن جواب ندهید.
اگر 16 سال به بالا و موبایل دار هستید، هیچ تماسی را فی الفور جواب ندهید. روش پیشنهادی گرفتن میس کال است اما اگر تازه کارید دست کم در چندثانیه پایانی جواب زنگ تلفن را بدهید و بعد هم به تماس گیرنده بگویید که الان "در جلسه" هستید و از او بخواهید بعدا تماس بگیرد. دفعه بعد هم دائما از تماس گیرنده به خاطر اینکه مجبورید به پشت خطی ها جواب بدهید عذرخواهی کنید.


3- آف باشید.
وقتی به یاهو مسنجر وصل هستید، همیشه گزینه اینویزیبل را انتخاب کنید. یادتان باشد که یک آدم مهم هیچوقت خودش را در دسترس دیگران قرار نمی دهد و همیشه بطور ناشناس منتظر است تا دیگران خودش را در دسترس او قرار بدهند. به راحتی هم کسی را اد نکنید و برای اینکه در این راه قاطع باشید اگر دخترید فرض کنید نیکول کیدمنید و اگر پسرید احمدی نژاد!


4- کامنت نگذارید.
تا به حال چند بار اسم بلاگرهای مهم را در کامنتدونی وبلاگها دیده اید؟ درست است؛ یک آدم مهم وقت اینجور بچه بازی ها را ندارد و به جای اینجور وقت تلف کردن ها می رود دریدا می خواند یا یقه دیگران را می درد. این است که شما هم هیچوقت در وبلاگ دیگران به اسم خودتان کامنت نگذارید و اگر هم مجبور به نوشتن فحش خواهر مادر برای بلاگر رقیبتان شدید مثل تمام مهم-بلاگر ها از اسامی مستعار استفاده کنید.


5- ای میل جواب ندهید.
جواب ای میل خواننده هایتان را ندهید، اصلا اینها کی هستند که به شما ایمیل بزنند و جواب بخواهند؟ حالا در دیزی باز است و شما آدرس میلتان را در وبلاگتان گذاشته اید تا اگر کسی خواست تعریفی کند و "فدایت شومی" بفرستد، بفرستد؛ ولی حیای گربه کجا می رود اگر کسی خدای ناکرده بخواهد نقدی کند و اشکالی بگیرد و حتی سوالی بپرسد؟ با این حال اگر ضروری شد و خواستید جواب نامه دوستانه ای را بدهید، حتما چند روز یا ترجیحا چند هفته صبر کنید و بعد با این توضیح که "ای وای ببخشید تا به حال نامه شما را ندیده بودم..." و "باور کن وقت نمی کنم حتی نامه هایم را چک کنم..." چند خط جواب بدهید.


6- بدون کارت دعوت جایی نروید.
اصلا به فراخوان های عمومی توجه نکنید. مثلا اگر یک عده از بلاگرین از بقیه می خواهند که راجع به فلان مطلب چیزی بنویسند یا سر فلان قرار حاضر باشند، به هیچ عنوان توجه نکنید مگر آنکه مشخصا اسم شما را در وبلاگشان ببرند و از شما خواهش کنند. اگر هم به طور خصوصی و با عزت و احترام لازم دعوتتان نکردند، طوری نشان بدهید که اصلا برایتان برنامه آنها بی اهمیت بوده و در عوض سر موقع با زیر سوال بردن بودجه، برگزارکنندگان، شرکت کنندگان یا هر چیز دیگری که لازم بود، پی پی کنید به کل آن برنامه ای که برایتان مهم نبوده!


7- اصول شخصی نویسی را رعایت کنید.
چون شما آدم مهمی هستید در نتیجه نوشتن از زندگی و وضعیت شغلیتان قطعا برای شما خطرناک خواهد بود چون به محض اینکه کوچکرین اطلاعاتی راجع به وضعیت شغلی، والدین، همسر، فرزند، دوستان و این قبیل چیزها را در وبلاگتان بدهید، سازمان های جاسوسی سیا، اینتلجنس سرویس، موساد، کا گ ب و وزارت اطلاعات (بر حسب اینکه کدام طرفی باشید) گرای شما را یافته و مزاحمتان خواهند شد. از طرف دیگر مهم و محبوب بودن شما مسئولیتتان را در برابر خیل عظیم هواخواهان که مشتاق دانستن چیزهای بیشتری از شما هستند را تشدید می کند که بهترین کار برای این منظور مهم، "مهم-شخصی نویسی" است، به این معنا که اطلاعات پرت به آنها بدهید. مثلا بعد از دو هفته، با این یادداشت وبلاگتان را به روز کنید:

"نه، دیگه یه فکری واسه این مودم باید بکنم." ( 17 بار پینگ!)

به این ترتیب هم جمعیت عظیم طرفدارانتان را راضی کرده اید و هم دست سازمان های جاسوسی را توی حنا گذاشته اید و هم مهمتر شده اید!


8- کرتیک کنید.
آدم مهم با آدم های معمولی طرف نمی شود. در نتیجه اگر حوصله تان سر رفت و خواستید به یکی گیر بدهید به آدم های مشهوری که دست کم ده میلیون نفر آنها را می شناسند، گیر و ترجیحا فحش بدهید. اگر هم خواستید حال آدم ها و بلاگرهای معمولی را بگیرید، اول کلی گویی کنید و بعد از نوشتن یک تریلی فحش و فضیحت، بنویسید "به عنوان مثال همین..." و اسم طرف را بنویسید یا حتی بیشتر مهم شوید و حتی اسمش را هم ننویسد و به جای رو کلمه "بعضی ها" لینک بدهید به طرف.

سهراب دست قیچی

دوستان زیادی از من خواسته اند که ماجراهای سهراب را ادامه بدهم. راستش دلیل زیاد ننوشتن در مورد ماجراهای خودم و سهراب این است که نمی خواهم از خودم داستان پردازی کنم و در این مورد تا ماجرایی واقعا واقع نشود در موردش چیزی نمی نویسم. ضمن آنکه از تبدیل بچه ها به "نقل مجلس" اصلا خوشم نمی آید و دوست دارم دست کم برای بچه خودم شرایطی بوجود بیاورم که بطور طبیعی بتواند بچگی اش را بکند، چرا که عقیده دارم هرطور تشویق یا تنبیه کودکان یا توجه به کار خاصی از آنها که روال طبیعی نداشته باشد باعث می شود بچه ها –که بطور غریزی در دریافت مولفه های جلب توجه زیرکند- بیشتر به میل بزرگترها بچگی کنند تا طبیعت خودشان. (اِهم... ما هم یکپا متخصص امور تربیتی هستیم ها!)

خب حالا که به روال همیشه، روضه مقدمه را خواندیم، برویم سر دو ماجرای اخیر سهراب، تقدیم به علیرضای نازنین و همسر خوبش که سهراب و ماجراهایش را عینهو جواهری در قصر دنبال می کنند!

1
چند ماه پیش، بعد از ظهر روزی داشتم از سرکار می رفتم خانه که همسرم تماس گرفت و با صدایی لرزان پرسید فیوزهای برق خانه کجاست. جایشان را گفتم و پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت نه فقط برق رفته. وقتی رسیدم خانه دیدم رنگ به رخسارش نیست و نزدیک است پس بیفتد. با نگرانی گفتم چی شده؟ به زحمت گفت سهراب...
دویدم ببینم سهراب چی شده که دیدم مثل شاخ شمشاد پشت سرم ایستاده. خیالم تا حدودی راحت شد و از سهراب پرسیدم چی شده؟ سهراب هم در حالی که معلوم بود سعی می کند ترس و پشیمانی اش را پشت اعتماد به نفسش پنهان کند گفت "بچه بده رفته گیچی کرده پای خرس سوخته" چون نفهمیدم منظورش چیه به اتاقی رفتم که با دست اشاره می کرد و آنجا منظره ای دیدم که نزدیک بود سکته کنم: یک سیم برق بریده شده که یک قیچی به آن آویزان است... یک عروسک که پایش سوخته... زیر اندازی که از جرقه ها سوخته...
در حالی که صدایم از شدت ترس می لرزید گفتم "سهراب چی کار کردی؟" سهراب هم جواب داد "من نکردم، بچه بده کرده."
تا بحال اسم "بچه بده" به گوشم نخورده بود. پرسیدم: بچه بده کیه؟
گفت: همونی که اون رو گیچی کرد!
گفتم: کجاست؟ و انتظار داشتم بگه فرار کرد، اما سهراب با اعتماد به نفسی که فقط از یک رییس جمهور اصولگرا برمی آید با دست اشاره ای کرد به کنار دست من و گفت: اینجاست!
گفتم: کو کجا؟
گفت: همینجا... کنارت وایساده!
و آنقدر با جدیت گفت که چند لحظه ای به کناردستم خیره شدم بلکه "بچه بده" را ببینم. اما هیچ کس نبود.
گفتم: اینجا که کسی نیست.
گفت: نه هست. من دارم می بینم تو نمی بینی.
با عصبانیت فریاد زدم: دروغ نگو. الاغ! نمی گی برق خشکت می کرد می مردی!
زد زیر گریه، ولی کوتاه نیامد:
- نخیر هستش... من می بینم. خیلی ناراحته. تازه شم می گه من الاغ نیستم!
خلاصه کلام تا امروز ما هر کاری کردیم که سهراب قبول کند که این کار را کرده الا و بالّا که این کار کار بچه بده بوده. جالبتر اینکه از آن روز که بطور ناگهانی "بچه بده" به زندگی ما وارد شده، اصولا سهراب زیر بار قبول هیچ اشتباهی نمی رود (دوباره یاد یک بنده خدایی افتادید. نه؟)
از آن به بعد "بچه بده" با ما می آید پارک و می دود توی گِل ها، به مامان بزرگ تف می کند، صبح ها به من "صبح بخیر گنده بک!" می گوید، دست و پاهای سهراب را آبرنگی می کند، حتی با ما توی هواپیما هم می آید و در مشهد مادر من را اذیت می کند و در همه این حالت ها سهراب ما مظلوم و بی گناه است؛ مثل یک فرشته.

2
چند هفته پیش، چند روزی بعد از درگذشت پدربزرگ سهراب (که خیلی با هم دمخور بودند) ظهر آمدیم بخوابیم. سهراب داشت با خودش بازی می کرد و گفت نمی خوابد. از عجایب بود که سهراب نه می خوابید و نه کاری به کار ما داشت. چند تا کاغذ باطله را گذاشته بود جلویش و داشت قیچی شان می کرد. به مادرش گفتم: "باز بچه بده نیاد بره سیم قیچی کنه." مادرش هم اطمینان داد که با این قیچی محال است سیم بریده شود. رفتیم بخوابیم و تازه داشت چشمهایم گرم می شد که دیدم سهراب آمد توی اتاق و برس پیچی را برداشت. چیزی نگفتم و خوابیدم. هنوز ساعتی نگذشته بود که دوباره آمد توی اتاق و گفت "من آرایشگاه کردم!" محلش نگذاشتم و خواستم دوباره بخوابم که یکباره مثل برق گرفته ها از جا جستم. بله... آقا سهراب تمام جلوی موها و بخش های وسیعی از موهای کله تازه سلمونی رفته را با قیچی از ته زده بود!
توی هال که رفتم صحنه ای دیدم که برای من مثل صحنه های جنایت بود: موهای بر زمین ریخته، آلت جرم افتاده و البته مجرم بی گناه! جالب اینجا بود که بدون آینه آنچنان جلوی سرش را از ته و یکنواخت کوتاه کرده بود که به عنوان یک مد می شد قالبش کرد البته اگر سفیدی های بقیه کله اش معلوم نبود!
شب، بچه بده را در خانه زندانی کردیم و با سهراب رفتیم سلمانی. اوستا می گفت تنها چاره ماشین کردن سر سهرابه ولی آخرش توافق کردیم خیلی کوتاه اصلاح کند، که البته سفیدی های جابه جای سر سهراب به این خاطر هنوز مشخص است و روزی چند دفعه به یاد من می آورد که حواسم به حضور "بچه بده"های خانه و کوچه و شهر و مملکت باشد.


پی نوشت:
چه لزومی داره؟
تا به حال چند نفری از دوستان و همکارانم که هم مهربان و دلسوز منند و هم مهم اند و دوست دارند من هم مهم بشوم، نسبت به انتشار این طور مطالب در وبلاگم به من اعتراض کرده اند. به عقیده این دوستان من با نوشتن اینطور مطالب شخصی و بعضا بچه گانه اعتبار وبلاگم را پایین می آورم؛ به خصوص یکی از این دوستان که شدیدا سیاسی است، به این امر اصرار دارد و دائما معترضانه می پرسد "چه لزومی داره؟"
نظر شما در این باره چیه؟ واقعا چه لزومی داره؟

ای ول ای ول... داش مسعودو ای ول!

چند روزیست که مشهدم. مطلب قابل عرضی نیست الا اینکه در سالن فرودگاه متوجه نور خیره کننده ای شدم. جلو رفتم و دیدم آقای ده نمکی در جمع دوستداران مشغول صحبت و ارشادند. دو تا از پاسخ های برادر مسعود مسرورم کرد گفتم شما هم فیض ببرید:

1- آقا مسعود در جوابی برادری که مشتاق بود ایشان را در خصوص ساخت فیلم راهنمایی کنند فرمود: حتما سعی کنید کلیشه ای فیلم نسازید. (تکبیر!) ایضا فرمودند اگر من به جای شما بودم به جای وقت گذاشتن برای پیدا کردن سرمایه گذار، از هزینه شخصی ام می ساختم.

2- آقای ده نمکی در جواب به سائلی که نظر ایشان در مورد مطلبی که در بازتاب راجع به ایشان و اخراجی هایشان منتشر شد را پرسید، گفتند: فقط می تونم بگم چرت و پرت و اراجیف! (قابل توجه برادر عمار و جناب تورنگ)

حالا فکرش را بکنید من فقط 45 ثانیه در خدمتشان بودم این همه مستفیض شدم...

دكتراي درپيت عبادي و دان هشت استاد احمدي‌نژاد؛ گفتاري در باب انواع هندوانه‌خوري

روزنامه كيهان از اهداي بي‌ در و پيكر مدارك و نشان‌هاي فله‌اي به افراد بي‌سوادي مثل شيرين عبادي برآشفته و امروز در چند مطلب به اين مسخره‌بازي‌ها حمله برده است. دو تا از اين مطالب كه يكي در قالب طنز و ديگري در قالب طنزتر تنظيم شده را مي‌خوانيد:


هندوانه (گفت و شنود)

گفت: دانشگاه شيكاگو هم به شيرين عبادي دكتراي افتخاري داد.
گفتم: با اين حساب تا حالا خانم عبادي 21 دكتراي افتخاري دريافت كرده است!
گفت: در خبرها آمده كه اعطاي دكتراي افتخاري به شيرين عبادي سر و صداي تعدادي از اساتيد دانشگاه هاي آمريكا را درآورده است.
گفتم: چرا؟!
گفت: اين اساتيد اعتراض كرده اند كه با اعطاي دكتراي افتخاري به اينگونه افراد بي سواد ديگر براي درجه دكترا در آمريكا آبرويي باقي نمي ماند.
گفتم: برخي از مدارك دكتراي افتخاري درپيتي است كه فقط به خاطر اهداف سياسي داده مي شود.
گفت: پس در واقع اين مدرك را جمهوري اسلامي به شيرين عبادي داده است چون اگر جمهوري اسلامي مخالف آمريكا نبود خانم عبادي به خاطر همراهي با آمريكايي ها دكتراي افتخاري نمي گرفت.
گفتم: حالا اين 21 دكتراي افتخاري به چه دردي مي خورد؟ چون دكترا بايد نشانه برخورداري از هنر، سواد و... اينجور چيزها باشد.
گفت: چه عرض كنم؟! براي آمريكايي ها مخالفت با مردم ايران ملاك است و به چيز ديگري كار ندارند.
گفتم: يارو هندوانه اي دزديده و مشغول خوردن بود به او گفتند دزدي گناه بزرگي است و يارو در حالي كه قاچ هندوانه را به نيش مي كشيد جواب داد؛ من هندوانه را به خاطر خنكي آن مي خورم به حلال و حرامش كاري ندارم!


صدور مدرك تقلبي از هاوايي تا شيكاگو (خبر ويژه)

شيرين عبادي بيست ويكمين دكتري خود را هم از دانشگاه شيكاگو گرفت. وي كه به سبب حمايت از اتهامات آمريكايي ها عليه ايران اسلامي برنده جايزه صلح نوبل شده بود، از عوامل جريان فشار آمريكايي در مسئله ساختگي حقوق بشر است.
اعطاي دكتراي افتخاري حقوق به صورت فله اي مد نظر كارشناسان حوزه «استاندارد آكادميك» به مسئله اي مضحك بدل شده تا جايي كه گفته مي شود جمعي از اساتيد دانشگاه هاي معتبر دنيا در حال تدوين راهبردي براي «عدم استفاده ابزاري از علم» توسط آمريكا براي جلوگيري از ساختن محققان دروغين هستند.
اين منابع دانشگاهي مي گويند سياست آمريكايي اهداء القاب و عناوين علمي به عاملان سياسي و فرهنگي پس از جنگ سرد با بلوك شرق رنگ باخته، ولي امروزه آمريكا درپي تجديد اين ساختار است كه بايد جلوي تكرار سناريوي جنگ سرد سازمان سيا با محافل دانشگاهي دنيا- كه ايده هاي معارض و متفاوت با ايالات متحده دارند- گرفته شود.


حالا ممكن است كه يك آدم بيماردلي كه از وظيفه خطير مطبوعات در دفاع از صيانت تمام امور عالم امكان خبر ندارد بپرسد كه اگر اين‌قدر اعطاي دكتراي افتخاري حقوق فله‌اي و بي‌قدر شده، چرا اينهمه كيهاني‌ها از اعطاي يكي از اين دكتراهاي فله‌اي از دانشگاه درپيت شيكاگو به شيرين عبادي كه فوق فوقش دكترا از دانشگاه تهران دارد و زماني قاضي بوده و سي سال است كه وكيل است و – به قول صدا و سيما-برنده يك جايزه‌اي به اسم نوبل از يك موسسه خصوصي اروپايي شده، عصباني هستند؟

من هم كه مسوول جواب دادن به سوالات عجيب و غريب آدم‌هاي بيماردلي كه متوجه احساس مسئوليت جهاني و بلكه كيهاني مطبوعات نيستند نيستم؛ هستم؟

فلذا به كوري چشم تمام بيماردلان، خبر اعطاي دان هشت تكواندو به جناب دكتر احمدي‌نژاد را مي‌آورم تا كور شود هر آنكه نتواند ديد:


بازدید سر زده رئیس جمهور از اردوی تیم ملی تکواندو/ اهدای "دان هشت" تکواندو به احمدی نژاد

دکتر محمود احمدی نژاد رئیس جمهور پنجشنبه شب به طور سرزده در محل اردوی آمادگی تیم ملی تکواندو حضور یافت.
به گزارش خبرنگار مهر، رئیس جمهور کشورمان که قبل از این نیز بارها به صورت سرزده در اردوهای مختلف تیمهای ورزشی حضور یافته بود، درآستانه اعزام تیم ملی تکواندو به مسابقات جهانی در محل اردوی این تیم حاضر شد و با اعضای کادر فنی و ملی پوشان به گفتگو پرداخت و از نزدیک با نحوه تمرین اعضای تیم ملی تکواندو که برای شرکت در هجدهمین دوره رقابت‌های قهرمانی جهان در پکن پایتخت چین آماده می‌شوند، آشنا شد.
برپایه این گزارش، دکتر محمود احمدی نژاد رئیس جمهور کشورمان در این بازدید از ملی پوشان تکواندو خواست با تمام توان در مسابقات جهانی حضور پیدا کنند و افتخاری دیگر را برای ورزش ایران رقم بزنند.
وی در این دیدار، ابراز امیدواری کرد ورزشکاران میهن عزیز اسلامی ضمن توکل به خداوند متعال و جوانمردی و اخلاق که ویژگی جوانان ایرانی است، در مسابقات مختلف سربلند و پیروز باشند.
گفتنی است، دراین دیدار گواهینامه افتخاری "دان هشت" تکواندو همچنین یک دست لباس این ورزش (توبوک) از سوی فدراسیون تکواندو به رئیس جمهور اهدا شد.

خاطراتي از تداخل سايبر و واقعيت

راستش من حدس مي‌زدم كه وبلاگم نسبتا پرخواننده باشد ولي فكر نمي كردم تا اين حد كه تقريبا تمام دوستان و بعضي از خويشان نزديك، خبر درگذشت پدرزنم را از روي اين وبلاگ خوانده باشند. بعضي از دوستان هم گلايه مي‌كردند كه چرا زمان و مكان مجالس ختم را در وبلاگم ننوشتم كه خب شايد حق با آنها باشد. به هر حال از همه آنهايي كه با هر وسيله‌اي ابراز همدردي كردند، ممنون.
اتفاقا اين روزها اتفاقات جالبي در همين رابطه افتاد كه باعث شد چندتايي از خاطرات مشابه را مرور كنم. خاطراتي كه من اسمشان را مي‌گذارم "تداخل سايبر و واقعيت". اول اتفاق اخير را بخوانيد و بعد قبلي‌ها:


1- روز مجلس ختم سوم پدرزنم، دم در مسجد ايستاده بودم كه آقاي خوش‌تيپي آمد سراغم و احوالپرسي گرمي كرد و بلافاصله رفت سراغ وبلاگم كه اين مطلبت فلان بود و آن يكي بهمان و چرا جواب ايميلم را ندادي و از اين حرف‌ها. اول حدسم اين بود كه اين بنده خدا خيلي شبيه پسر مهندس غفاري است كه چند سال قبل، در يك مجلس ختم ديگر با هم نيم ساعتي صحبت كرده‌بوديم. (منظورم از مهندس غفاري، همان صاحب كارخانجات چسب مهندس غفاري است كه دايي مادرزنم هست) اما از آنجايي كه در همان ديدار كذا ما اصلا راجع به اين وبلاگ و اين چيزها حرف نزده بوديم و ضمنا اين آقاي خوش‌تيپ خودماني‌تر از پسر دايي مادرزن (آن‌هم از يك مادر آلماني!) و اين حرف‌ها بود، ذهنم رفت طرف جاهاي ديگر.

هي اين آقا با لحني كه انگار سالهاست هم را مي شناسم و هر هفته با هم بحث مي كنيم، در مورد وبلاگ و ايميل و كتابهاي جديد آلماني حرف مي‌زد و هي من با گفتن كلمات بي ربطي مثل "اوهوم... بله... آها... نوچ... درست" داشتم در ذهنم تمام دوست و آشنايان را چك مي‌كردم كه بفهمم اين بنده خدا كه خبر مرگ حاج منصور را هم از وبلاگ من خوانده كيست. آخرش هم نفهميدم و وقتي كه رفت از يكي از آشناها پرسيدم. معلوم شد، همان بوده كه من حدس مي‌زدم؛ ولي باور كنيد داشتم شاخ در مي‌آوردم.


2- تداخل ديگري كه جدا منجر به ريختن كرك و پر من شد بر مي گردد به وقتي كه در يك مركز نظامي دنبال كارهاي خدمت وظيفه‌ام بودم.

آنجا آقايي كه سه تا ستاره روي هر شانه‌اش داشت، به من كه توي سالن ايستاده بودم و خيلي از علاف شدنم عصباني بودم گفت "ناراحت نباش آقاي فرجامي!". با تعجب نگاهش كردم كه هم را مي شناسيم يا نه، كه ديدم ناآشناست، اما زياد تعجب نكردم چون فهميدن اسم يك نفر در همچو جايي سخت نبود. ولي وقتي كه احوال وبلاگم را پرسيد جدا فكم افتاد!

حدود دو ساعتي با اين جناب كه كرمانشاهي هم بود و نه تنها تمام سابقه من در وبلاگم و سايت دبش را داشت بلكه بسياري از نوشته‌هاي مطبوعاتي من را هم خوانده بود صحبت كرديم و يادم هست كه بعد از شنيدن طرح يكي از داستان‌هايم توصيه كرد حتما كتاب "دنياي كوچك دن كاميلو" را بخوانم. (شما هم بخوانيد، شاهكاريست). خوشبختانه اين آقا، دكتري بود كه داشت دوره سربازيش را مي‌گذراند، اما آن ديدار باعث شد تا در وبلاگ‌نويسي محافظه‌كاري بيشتري كنم.


3- يكي از يادداشت‌هاي من كه خيلي بيشتر از آن چيزي كه تصور مي كردم مورد توجه قرار گرفت، مطلبي بود كه در آن چند تا از كارهاي سهراب را به صورت خاطره نوشته بودم. تمام مطلب واقعي بود و تنها كار من كنار هم چيدن و پرداخت چند قلم از كارهاي سهراب بود تا بامزه و خواندني باشد. يك جايي هم از قول سهراب كه مي‌خواست جمله بي ادبانه من را نقل كند، نوشته‌بودم "به بابا مَيوت گفتم كه يك ني‌ني بياورد. با عصبانيت يك چيزهايي در مورد من و خواهرش و گاري گفت. يك چيزي شبيه اينكه همين من يكي خواهر بابامَيوت رو سوار گاري كردم، يا من و خواهر بابا سوار گاري بوديم و من ريدم..."

اين جمله‌ها كه به صورت خلاصه به "خواهر سوار گاري كردن" تبديل شد، خيلي زود بين دوستان و همكاراني كه با بسياري از آنها تعارف و رودربايسي داشتم جا افتاد و چون هم نسبتا مودبانه و هم كمي رمزگونه بود، مكررا و با صداي بلند استعمال مي‌شد. من هم كه علي رغم آنچه به نظر مي‌رسد، آنقدرها هم بي‌حيا نيستم، با هر بار شنيدن اين جملات از خجالت آب مي‌شدم، به خصوص آنكه بعضي از رفقا بعد از گفتن مثلا اين جمله كه " بابا تو هم كه خواهر مارو سوار گاري كردي" و بعد از اينكه مي‌ديدند طرف زياد متوجه منظور جمله نشده، تمام ماوقع را به بيگانه‌ها شرح مي دادند... !
اين‌ها گذشت تا اينكه يكي از دايي‌هاي عيال بعد از سال‌ها با زن و بچه‌اش از كانادا به ايران آمد و چشمتان روز بد نبيد! دايي‌جان كه خيلي مودب است و با هم شديدا تعارف و تكلف داريم، رو به پسرش و در جلوي تمام خانواده گفت... !

4- يك‌بار مادرم از مشهد تلفن زد كه "اينا چيه كه تو ئي سايت ونلاگت مي نويسي؟" لابد حدس مي‌زنيد كه مادر من يك حاج‌خانم سن و سال دار مشهدي سنتي است كه نمي‌تواند حتي يك كامپيوتر را روشن و خاموش كند و قاعدتا من از شنيدن همچين جمله‌اي چقدر تعجب كردم. به خصوص وقتي كه مادرم گفت: " نكن مادرجان... اينقدر ما ر نلرزون... خدا ر خوش نميه... روزنامه كم بود كه ئي ونلاگ لامصب هم اضافه رفت؟... به خودت رحم نمكني به ئو زن و بچه‌ت رحم كن...!"

اين‌ها در حالي است كه بعد از مرگ برادرم و ضربه روحي بسيار سختي كه پدر و مادرم خوردند، سعي زيادي مي كنم تا جايي كه ممكن است از وارد كردن استرس به خانواده خودداري كنم. ماجرا را كه پرسيدم معلوم شد كار كارِ حاج‌آقا ق. بوده . اين حاج‌آقا ق. پسر عموي پدرم (و پسر دايي مادرم)، جانباز، يكي از مديران مهم در وزارت كشور، بسيار متواضع، كم‌آزار، پرفايده وشديدا دوست‌داشتني و مورد احترام خانواده ماست. بله... حاج‌آقا مطلبي را در وبلاگ من مي‌خواند، احساس مي كند مي‌تواند خطرآفرين باشد و از روي لطف و خيرخواهي به پدر و مادر هشدار مي‌دهد كه شديدا باعث نگراني آنها مي‌شود.

بعدا معلوم شد اين حاج‌آقا ق. عزيز، خواننده دائمي وبلاگ من شده و البته هنوز هم گه گاهي خيرخواهي مي‌كند!


5- حالا كه بحث خانوادگي شد بگذاريد يك مورد ترسناك هم برايتان بگويم. اصولا ترسناكترين چيزي كه از دوران بچگي تا بحال با من مانده، ديدن يا تصور تصوير پدرم است كه با عصبانيت سبيلش را مي‌جود! البته خوشبختانه پدرم علي‌رغم ظاهر پرهيبت‌اش آدمي‌ست بسيار مهربان و اهل حال، ولي خدانكند كه وقتي از چيزي آنقدر عصباني ‌شود كه اخم كند و سبيل‌هايش را بجود. شير نر هم كه باشد زانوهايش به لرزه مي‌افتد!

با اين تفاصيل وقتي كه برادر بزرگترم چندي پيش گفت كه "آقاجان" را در همچين حالتي ديده من خود بخود ترس برم داشت چه برسد به اينكه گفت جلو ايشان چند برگ چاپ شده از اتوبيوگرافي طنز آميز من بوده! ماجرا هم از اين قرار بود كه من با اطمينان كامل از اينكه هيچ كدام از اهل خانواده وبلاگ من را نمي خوانند، پارسال تصميم گرفتم زندگي‌نامه طنزآميزم را بنويسم. دو قسمتي هم نوشتم كه بعد نشد ادامه بدهم {+و+}. برادر كوچكم هم بعد از سالي، نمي دانم از كجا اين‌ها را پيدا مي‌كند، پرينت مي‌گيرد و مي‌دهد دست آقاجان...!


6- واي... آقاجان... اخم... سبيل... حالم بد شد! نه ديگه نمي تونم ادامه بدم!

ولي پيشنهاد مي كنم اگر شما هم از اين طور خاطرات تداخلي داريد در وبلاگتان بنويسيد و حتما لينكش را براي من بفرستيد تا هم خودم بخوانم و هم لينك بدهم تا ديگران بخوانند.

 
 
 
 

اعلانات

 
 

تشکر


Subscribe
طراحی توسط: ايرانيانت
Movable Type 3.35