![]() |
|||||||
|
|
|
|
|
|
|||
حسن بچه ساده ای بود و خیلی ها معتقدند، همان سادگی حماقت آمیز باعث رفتار و گفتار جسورانه اش می شد و خب البته همه می دانند بلایی که سر آن بیچاره آمد ناشی از همین نوع گفتار و رفتار تیزش بود هر چند که تیزی حسن فقط به خودش آسیب می رساند و بس.
حسن فکر می کرد به واسطه چندتا کتابی که خوانده و روزی 40 دقیقه تاملی که در حین پیاده روی های شبانه اش می کند عقل کل است. البته خودش اصلا همچین چیزی را به زبان نمی آورد و شدیدا شایعه خودعقل کل بینی اش را تکذیب می کرد، اما این باوری بود که اکثر کسانی که با او درگیر حرف و بحث شده بودند، داشتند و البته مسلما حقیقت نزد جمع است.
حسن ذاتا آدم پرحرفی نبود و خیلی ها در برخورد اول گول همین ناپرحرفی اش را می خوردند و فکر می کردند او آدم عمیق و باسوادی است و البته اگر حسن اینقدر اصرار نداشت که عقایدش را صریح و بی پرده بگوید و به خصوص با کسانی که متخصص امور بودند بحث کند، البته که تشت رسوایی بی سوادی و کم عمقی اش هر هفته و بلکه هر روز از بام نمی افتاد. این را بعضی دوستان دلسوز حسن هم بهش گفته بودند اما حسن هربار با لجبازی گفته بود که این را خودم می دانم و مثل مازوخیستها باز هم به کارهایش ادامه می داد.
البته راستش را بخواهید اینطوری هم نبود که واقعا حسن در همه چیز نظر بدهد و مثلا او در مورد علوم پایه (که از همگی جز فیزیک متنفر بود) یا پزشکی یا کامیوتر، چندان نظری نمی داد اما وقتی پای علوم انسانی، به خصوص آنها که مهمترند و به ماورا نزدیکتر، به میان می آمد؛ حسن –به تعبیر دوستانش- افسار پاره می کرد. مثلا حسن با جسارت تمام –نعوذبالله- معتقد بود که صدرالمتالهین "کس-شعر" گفته و این در حالی بود که خودش معترف بود که فقط شواهدالربوبیه را –آن هم به کمک ترجمه فارسی!- کامل خوانده؛ یا مثلا در حالی که فقط دو سه رساله از دکارت خوانده بود –این بار کاملا به فارسی!- ادعا می کرد که دکارت پایه گذار مدرنیسم است؛ یا بعد از خواندن چند کتاب نه چندان دست اول در منطق، به خودش اجازه اظهار نظر در این باب را می داد.
حسن آنقدر ساده بود که عقلش نمی کشید که اگر هم قصد همچو اظهار نظرهایی را دارد، با کمی کلی گویی و ناقاطعانه حرف زدن، جایی برای ماستمالی و برگرداندن حرفهایش داشته باشد، اما او هر بار از روی بی عقلی (یا حالات مازوخیستی اش) سعی می کرد مفاهیم را رها کند و به مصادیق برسد و ضمنا یک جوری از قطعیت فاصله بگیرد که رد و تایید حرفهایش غیر ممکن باشد. این بود که سوتی زیاد می داد اما دلش خوش بود که افکار و گفتارش "شفاف و عینی"اند.
و باز چیزی که بیش از همه کفر یاران شفیق حسن را درمی آورد و حتی منجر به اهدای سه پس گردنی و یک تیپا از طرف ایشان هم شده بود این بود که اگر گه گاهی هم ماجراهای حسن به جاهای باریکی ختم نمی شد و مثلا جمعی تحت تاثیر حرفهای حسن قرار می گرفتند و به گمان اینکه این لیسانسیه مفلس، دکتری،استادی چیزی است و بر موضوع اشراف کلی دارد؛ خود آن ملعون تاکید می کرد که مطالعاتش محدود به چند کتاب و البته تاملات خودش است و از آن نوع احاطه هایی که منظور جمعیت بوده، معاف است؛ و اینچنی، مایه ریشخند خودش و خجلت معدود رفیقی که برایش مانده بود را فراهم می کرد.
خدا عقل سلیم و به خصوص "تدبیر" را از آدم نگیرد که به روز حسن دچار شود، به خصوص آن روزی که گمان کرد که باید اشکالش در مورد ارتباط بین برهان ها و اشراق های ملا را از دکتر ا.د و آن هم در پایان یک سخنرانی بپرسد. رفقا اولش فکر می کردند که با شرح داستان غم انگیز چند دانشجوی مشنگی که غلط های مشابهی را کرده بودند و سوال هایی که بوی انتقاد از حضرت ملا و جناب شیخ داشته را از استاد پرسیده بودند، حسن را منصرف کنند؛ ولی باز حسن همان "خودم می دانم" را گفت و حتی نشانی داد که آخرین نفری که چنین خبطی را کرده بود دانشجوی دکتری بدبختی بود که بعد از سوالش در جوابِ سوالِ منکوب کننده دکتر مبنی بر اینکه "آقاجان اصلا تو چند تا از کتاب های ملا را خوانده ای که اظهار نظر هم می کنی" با سادگی تمام گفته بود "همه را و هر کدام را دست کم دوبار، چون تزم..." که دکتر مهلت نداده بود و یک ربع تمام علاوه بر ترکمون زدن به آن بیچاره، از خجالت "تمام بی سوادهای گستاخ خودنمایی که با خواندن چارتا کتاب فکر می کنند فیلسوف شده اند" درآمده بود.
دقیقا از همان روز، و بعد از اینکه در هنگام پرسش و پاسخ، حسن با گستاخی تمام برخاست و سوالش را پرسید و در جواب سوال معروف دکتر پاسخ داد "البته یکی" و بعد هم در مقابل چشمان حیرت زده جمع، اضافه کرد "و آن هم به کمک ترجمه فارسی!" و بعد هفده دقیقه سرپا ایستاد و زل زد در چشمهای استاد پیر که گه زد به حسن و هرچه بچه پرو روی بی سواد پرمدعایی مثل اوست، و بعد هم با خونسردی همان سوال را تکرا کرد و حتی بعد از پرتاب لیوان هم از رو نرفت، و قبل از اینکه انتظامات حسن را از سالن بیرون کند، دو دوست باقیمانده حسن آنقدر برایش نگران شدند که تصمیم گرفتند حسن را ببرند پیش یک روانپزشک.
حسن اول مقاومت کرد و مثل همه بیماران روانی بر این باور بود که کارهایش طبیعی است، اما بالاخره تسلیم اصرارهای دوستانش شد و به کمک یکی از آشناها، سر از مطب یکی از بهترین روانپزشکان تهران درآورد. آقای دکتر آنقدر جنتلمن بود که 17 دقیقه تمام به حرفهای دوست حسن و حسن گوش داد و آنقدر حاذق بود که بیماری حسن را تشخیص داد و شروع کرد به دارو نوشتن، اما حسن آنجا هم دست بردار نبود و پاپی دکتر شد که آخر چطور می شود ظرف یکربع بیماری روانی یک نفر را تشخیص داد؟
دکتر در مقابل بدون اینکه از ناسپاسی حسن بخاطر آنکه سه برابر وقت سایر بیماران را به او اختصاص داده بود؛ با مهربانی به حسن گفت که نگرانی های او را درک می کند اما جای نگرانی چندانی نیست چرا که بیماری اش قابل درمان است. اما حسن آنقدر سوالش را پرسید تا آنکه دکتر به طور جدی و با لحنی سرد از حسن پرسید که او با لیسانس مکانیک سیالات چطور به خودش اجازه می دهد از یک دکتر، با سه مدرک دانشگاهی و سابقه تدریس بیست ساله در دانشگاه طوری این سوال را بپرسد که معنایش اظهار تردید در تشخیص دکتر باشد و بعد که حسن –بی توجه به آب شدن تریجی دوستش از خجالت- با گستاخی گفت که به نظر من فروید و یونگ هم در عرض یک ربع نمی توانند بیماری روانی را تشخیص دهند و دارو هم تجویز کنند، دکتر چنان از کوره دررفت که فریاد کشید و نسخه ها را پاره کرد و به حسن گفت که بیماری او لاعلاج است و او یک دیوانه خطرناک.
بعد از آب شدن دوست حسن در مطب دکتر روانپزشک، حسن مدتها تحت بازجویی بود و هرچند که چند روز بعد دوست حسن که آب شده بود و به زمین فرو رفته بود، توسط موتور یک چاه عمیق بالا کشیده شده و توی آفتابه یک پیرزن هبوط کرده بود و خودش هم به ماموران آگاهی خبر پیدا شدنش را داده بود، اما حسن همچنان بازجویی می شد و علت این کار هم ادب کردن حسن بخاطر زبان درازی های گشتاخانه اش بود. مثلا وقتی یک افسر پلیس به حسن می گفت "اگر نگویی دوستت را چه کرده ای خایه هایت را می دهم بکشند" با وجود آنکه حسن می دانست این تهدید دروغی است یا شاید هم تکه کلامی بی معنی باشد، با افسری که 25 سال کارش بازجویی و به حرف آوردن خیلی کلفتر از اوهاش بود بحث می کرد و می خواست به او ثابت کند که این شیوه بازجویی صرفنظر از اشکالات اخلاقی، از نظر حصول به نتیجه هم مشکل دارد و ای بسا که در کشف حقیقت کاملا به خطا رود. بعد هم با کمال گستاخی وقتی سابقه کار طولانی افسر مربوطه را می شنید می گفت "این که دلیل نمی شود" و سعی می کرد با نقاشی روی کاغذ نشان دهد که پسری از ترس وداع با خایه اش، شهادت دروغ می دهد و شهادت او باعث دربند افتادن بی گناهی می شود و خانواده آن بیگناه به فکر انتقام از خانواده جوان خایه دوست می افتند و به این ترتیب ممکن است یک شهر بهم بریزد.
قاعدتا این روش باعث برانگیختن ستوان دوم مربوطه می شد و کشدار شدن بازجویی ها، تا اینکه حسن 4 ماه بعد از پیدا شدن دوستش، با قرار وثیقه آزاد شد و از بازجویی های تادیبی خلاص شد.
((ادامه دارد))