![]() |
|||||
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|||||
دوستي به نام محمد زماني و چندتا از دوستانش، سايتي ايجاد كردهاند به نام نیمهشب که هرچند هنوز کامل نیست ولی بسیاری از خصوصیات یک سایت-وبلاگ را دارد. زمانی چند وقت پیش گپ و گفتی با من داشت تا در مورد دبش و چیزهای دیگر با هم صحبت کنیم. بیشتر از یک ساعت زیر درختان کاج پارک لاله با هم صحبت کردیم. گفتگویمان خیلی خودمانی و بیشتر "از هر دری" سخنی بود، که من فکر میکردم حداکثر نیمی از آن - که مربوط به سایت دبش بود- پیاده شود. ولی تا اینجای کار تقریبا همه مصاحبه - حتیالمقدور همانطور بوده و بدون ویرایش ادبی- پیاده شده و بر روی وبلاگ محمد زمانی، یعنی "حدیث نفس" قرار گرفته (هر چند که گویا زمانی هنوز دارد ادامه گفتگو را پیاده میکند!) قسمت نخست گفتگو - که بیشتر حکایت "من کیام" است- را با جرح و تعدیلهایی از طرف من می خوانید.
(ضمنا از اینکه در این گفتگو هندوانههای زیادی زیر بغل بنده قرار گرفته و چوبکاری مبسوطی نیز انجام شده، توامان شرمنده و خوشحال و بیگناهم!)
*****
محمد زمانی: در زير مصاحبه اي را مي خوانيد كه با محمود فرجامي، صاحب دبش انجام دادهام.اينكه از انجام اين مصاحبه چه قصدي دارم را براي او گفتهام، اما شما براي اطلاع از اين قصد كمي بايد صبر كنيد. پيش ازانجام مصاحبه چند نوع سناريو براي شروع و مديريت آن داشتم و كلياتي را به عنوان محور اساسي آن در نظر داشتم؛ از جمله هويت اينترنتي-روزنامهنگارانه محمود و پرهيز از حاشيه هاي فراواني كه ميشود با فرد مطلعي چون او وارد شد. ديدار با محمود و صحبتهاي معمول قبل از مصاحبه و پيشنهادات او به عنوان كسي بسيار حرفهاي تر از من در عرصه وب و ژورنالسيم، منجر به اتخاذ روندي شد كه شما در مصاحبه خواهيد ديد.
*با توجه به صحبتهايي كه درباره موضوع مصاحبه پيش از شروع ضبط داشتيم اگر جاي من بودي، براي شروع چه سؤالي از محمود فرجامي مي پرسيدي؟
اين شروع مصاحبه، سختترين بخش مصاحبه است و بعضيها هم مثل تو از اين تكنيك استفاده ميكنند تا صحبت را شروع كنند. ولي به نظر من از آنجايي كه بحث روي هويت اينترنتي من است، فكر ميكنم اين كه من چطور با اينترنت آشنا شدم، سؤال خوبي باشد. قاعدتاً چون خودم پرسيدم خودم هم بايد جواب بدهم. شايد براي خيليها باوركردني نباشد، اما ۶- ۵ سال پيش اينترنت يك روياي دستنيافتني بود. حتي يكي از دوستان ما كه رفته بود يك email در yahoo براي خودش درست كرده بود، خيلي پز ميداد و وقتي تعريف ميكرد كسي باور نميكرد. اما بعد از آن بود كه اينترنت ظرف مدت كوتاهي به سرعت برق و باد فراگير شد. قبل از اين كه اينترنت به شهر ما، مشهد، بيايد؛ يعني همان زمانهايي كه هنوز بحث بود كه اگر ميخواهيد به اينترنت وصل بشويد، مثلاً بايد ۴۰۰- ۳۰۰ هزارتومان بپردازيد -كه الان از نظر ما چيزي عجيب و غيرقابل باور است- يك شبكهاي در مشهد داشتيم به نام اينترانت سينا. بچههاي معدودي اين شبكه را به ياد دارند.
حالا خوب است كه يادي هم بشود از آن جمع معدود، از شهرهاي مختلف ايران بودند يعني يكنفر نامه مينوشت بعد بقيه نامه را ميديدند و جواب نامه را ميدادند و همه ميديدند. خيلي شبيه وبلاگهاي امروزي بود؛ يعني در مقايسه با«چت» و اين حرفها.(چون آنزمان چت هم بود)، ميتينگ ميداديم...
آن دوره خيلي سازنده بود؛ يعني بحثهاي خوب و سازندهاي ميان اعضاي شبكه در ميگرفت. همه ما همديگر را ميشناختيم؛ چون آنجا شبكهاي بود كه بايد يك نفر پول ميداد اسمش را مينوشت و عكس خودش را ميداد و از اين لحاظ خيلي از مردمآزاريها و كارهايي عجيب و غريبي كه در ايران همه مردم متشخص وقتي ناشناس هستند، انجام ميدهند، نبود. از ديگر فوايد آن شبكه همين بود كه جلساتي ميگذاشتيم تا همديگر را ببينيم.
كمكم اينترنت آمد و در يك فرآيند خيلي غيرقابل باور اينترنت ارزان توسط همين بر و بچههاي آيتالله سيستاني به مشهد آمد -كه من گزارش آن را در خردنامه(ويژهنامه اينترنت) نوشتم- و ما هم شروع به استفاده از اينترنت كرديم كه در ابتدا براي ما دنياي خيلي شگفتآوري بود.
در آن ميان من يكسري كلاسهاي آموزش اينترنت گذاشتم؛ درواقع سوءاستفاده كردم؛ چون من خيلي زود با اين وسيله آشنا شدم، براي بقيه تدریس میکردم، اما من و دوستان از همان زمان طرحهايي هم داشتيم، از جمله كلاسهاي مخصوص پزشكان يا زدن اينترانت مخصوص پزشكان. البته اكثر طرحها با شكست مواجه ميشد ولي من از رو نميرفتم؛ چون به نظر من اينترنت بهترين جايي است كه افرادي مثل من كه ايدههاي مختلف خيلي زيادي دارند، ميتوانند فعاليت كنند.
البته من خيلي خلاصه دارم براي شما ميگويم، خيلي طرحهاي من شكست خورد و خيلي پولها در اينباره خرج شد كه هيچ نتيجهاي نداشت تا اينكه يكي از بچهها من را با(وبلاگ) آشنا كرد. همان موقع ميخواستيم يك سايت طنز بزنيم كه...
*چه سالي با وبلاگ آشنا شديد؟
فكر ميكنم همان اوايل بود؛ سال ۸۱- ۸۰ . صبر كن دقيق در اين مورد فكر كنم. مبادا سوتي بدهم (چون يك بندهخدايي آمده بود جشنواره وبلاگنويسان و ميگفت: «من ۸ سال است كه وبلاگنويسم!».يعني زماني كه اصلا وبلاگ ابداع نشده بود!)اجازه بدهيد دقيقتر بگويم اوايل سال ۸۱ بود كه ما قصد راهان يكي از بچهها گفت: "يكچيزي آمده به نام وبلاگ كه ديگه لازم نيست كه ديگر ما بريم با front pageطراحي كنيم يا بانك اطلاعاتي بنويسيم. ميتواني به راحتي بنويسي وآن خودش(پابليش) ميشود." با كمال تعجب ديديم كه همينطور است.
اتفاقاً آن سايتي هم كه با نام ايران طنز داتكام ثبت شده بود، كارش نگرفت چون به توافق نرسيديم و مطلبي در آن نوشته نشد و بههم خورد.
*اولين وبلاگي كه ديدي مال كه بود؟
حسين درخشان
*ایران طنز روی پرشين بلاگ بود؟
نه آنموقع پرشين بلاگ به ثبت نرسيده بود. اما «ايران طنز» يكچيزي مثل سايت Debsh . com بود. اين سايت را خودمان ثبت كرده بوديم؛ يعني من و يكي از دوستان كه بلد بود، كارهايش را انجام داديم. يك سايت پولي بود كه پولمان هم رفت و به نتيجه نرسيد. اين سايت از نظر امكانات شبيه پرشينبلاگ يا بلاگاسپات بود. شما ميدانيد كه پرشينبلاگ يا بلاگاسپات اجازه ميدهند كه شما خودتان سايت ثبت كنيد و كدهايتان را آنجا بريزيد.
بعدا يك روز در دفتر یک نشريه بودم. با يك بنده خدايي صحبت از وبلاگ شد كه ديد ما روي اين قضيه كار كردهايم و علاقهداريم. گفت كه يك سايت ايراني درست و حسابي آمده است كه همهچيزش ايرانياست. همين پرشينبلاگ بود (اينها همه برميگردد به تيرماه سال ۸۱ كه اوايل كارپرشين بلاگ بود). من هم يك وبلاگ در آنجا ثبت كردم كه شما نامش را هيچوقت نخواهيد فهميد و در اين وبلاگ انديشههاي مذهبي- فلسفي خودم را مينوشتم. به سرعت اين وبلاگ خواننده پيدا كرد و اسمش را هيچ كس بجز من و خانمم و بعدها يكي دو نفر ديگر نميدانست. خيلي جالب بود؛ مثلا يكي از كرمان ميآمد (آن زمان وبلاگها و سايتها خيلي كم بود به خصوص وبلاگهاي فارسي) و با من كلي بحث ميكرد، در مورد نظرياتي كه خودم نوشته بود(خيلي از نظرياتم براي خودم«نو» بود) و ميگفت:"برو فلان آدرس (همان وبلاگ خودم را میگفت) را هم بخوان. خيلي كمكت ميكند" و من خوشحال ميشدم كه توانستم اين طور بنويسم و چون نميخواستم بگويم اين مطلب خودم است، داشتم منفجر ميشدم.
خيلي تجربه خوبي بود و كم كم كه اين سايت من تندتر و تندتر شد و حساسيتها روي سايتهاي مذهبي زيادتر شد، من كه نميخواستم به اين دارو دستهها يا كساني كه هتّاكي ميكنند يا مطالب تند مينويسند و دستگیر ميشود و به خاطر اينها مشهور ميشوند، وارد بشوم و ...، من وبلاگ را جمع كردم.
اما تجربه بسیار جالبی بود.مثلا در آن وبلاگ من پست مي گذاشتم، ۵۰ تا كامنت درست و حسابي ميگذاشتند و با چند نفر از طريق همان كامنتها آشنا شدم. جالب اينكه من اسم مستعار ميگذاشتم وآن طرف هم اسم مستعار ميگذاشت كه حالا پيدا كردن آن طرف كار حضرت فيل بود، ولي من تشخيص ميدادم چه كساني بودند واتفاقا با يك آقايي از قم آشنا شدم كه استاد بسيار عزيز و محترمي بود و الان هم رفتوآمد خانوادگي داريم. بعد از آشنايي با ايشان رفتم قم در حالي كه ميترسيدم كه مبادا طرف اطلاعاتي يا مال قوه قضاييه باشد. خيلي از دوستيهاي ما اينطوري شروع شد تا اينكه من آن وبلاگ را بهم زدم. بعدها به فكر همين سايت دبش افتادم كه در حقيقت اول يك وبلاگ بود.
*حالا بگذار روي قبل از دبش صبر كنيم، چون در طي اين توضيحاتي كه دادي سئوالهاي زيادي به ذهنم آمد كه سعي ميكنم، بعضي را بپرسم. اول اينكه چند تا از آن سايتهاي مشهور آن دوره كه مورد توجه تو بودند، يعني همان ابتدايي كه شما با اينترنت آشنا شديد يا به قول خودت اينترنت از طريق آيتالله سيستاني وارد مشهد شد، را نام ببر. به خصوص سايتهاي ايراني مشهور چه سايتهايي بودند؟
يكي سايت «نوريزاده» بود. آن زمان خيلي به آن سر ميزدم؛ چون آن زمان، دوره كارهاي سياسي بود و خيلي برايم جالب بود. ميرفتم راديوي (فايل صوتي) آن سايت را گوش ميدادم. نوريزاده خيلي آن زمان خواننده داشت با اينكه فايلهايش pdfبود و به سختي دانلود ميشد. اما سايت معروف ديگر همين «گويا» بود كه ميرفتيم ببينم چه خبرهايي هست؛ چون آن زمان سايتها خيلي كم بودن و ما خوشحال بوديم كه سايتي هست كه بوسيله آن همه سايتها را پيدا ميكنيم كه بعدا گويا بخش نيوز هم به اين سايت اضافه شد.
اما بازتاب هم از سايت هاي مشهوري بود كه آمد جالب است كه بگويم کارهای اولیه و خريد domain آن را من انجام دادم...
* دقيقا چه سالي بود؟
اواخر ۸۰ تاریخ ثبتش بود كه يك وقفهاي افتاد و يكسال بعدش يعني اواخر سال ۸۱ یا اوایل 82 راه افتاد كه اتفاقا محل ثبتش مشهد بود؛ يعني دوستان مشهد ثبتش كردند و فكر نميكرديم سايت پرخواننده و جذابي بشود. و سرانجام ميان سايت هاي مشهور مورد توجه من وبلاگ حسين درخشان بود هم كه هنوز هم هست كه يك مرجعي بود و خيلي از راهنماها را او نوشت. فكر مي كنم آن موقع سايت مشهور خيلي كم بود يا اگر هم بود زياد مورد توجه من نبود.
*آن موقع تو دانشجوي كامپيوتر بودي؟
بله
*از ابتداي دوره دانشجوييت با كامپيوتر آشنا شدي يا پيش از آن هم..؟
من سال ۷۴ دانشجو شدم. نيمه دوم.آشنايي با اينترانت سال ۷۷ بود و سال ۷۸ هم اينترنت آمد به مشهد.
*يعني در واقع وقتي تو فارغالتحصيل شدي....
نه من تا سال ۸۰ كه دوره ليسانسم بود در مشهد بودم كه در واقع ما از آن دسته آدمهايي بوديم كه معتقديم «ز گهواره تا گور دانش بجو»!! و اين تا سال ۸۰ طول كشيد كه من بلافاصله فلسفه قبول شدم و آمدم تهران. از سال ۷۸ تا ۸۰ هم در مشهد از اينترنت استفاده ميكرديم و خيلي طرحهاي عجيب و غريب و خيلي پولها خرج كرديم، مثلاً يك سايتي ثبت كرديم به نام novintayf كه ميخواستيم تمام جزوات اساتيدها ، رزومههاي آنها و كارهاي دانشجويانشان و ازاين قبيل چيزها را در آن قراردهيم كه من كلي دنبال اين طرحها هم دويدم يا همان طور كه قبلا گفتم يك سايتي داشتيم براي پزشكها داشتيم كه سعي كرديم آن را تبديل به اينترانت كنيم و همه اطلاعات پزشكي و داوريي و غيره در آن باشد كه بعداً فهميديم كه همه اينها درآن شرايط بدون پشتوانه مالي قوي سرابي بيش نبوده است.
بعد از سال ۸۰ هم كه آمدم تهران كه آن زمان ذوق زده شده بودم. چون در يك نشريه كار ميكردم و اين نشريه اينترنت داشت و چون من مسئول صفحه كامپيوتر آن شده بودم، از طرف آن روزنامه شبها به طور كامل اينترنت در اختيار من گذاشته شده بود... گهگاه تا صبح با اینترنت کار میکردم.
* ميخواهم بگويم كه اينترنت يك فضاي جديد را روبهروي شما باز كرد. فكر ميكني، اگر محمود فرجامي با اينترنت اخت نميشد، مثل خيلي از روزنامهنگارهاي ديگر قديميتر، مثل امروز روزنامهنگار بود؟
نه، قطعاً نه.
* يعني دليل روزنامهنگار شدن تو اينترنت است؟
نه، دليلش اينترنت نبود، من يكي از آرزوهايم اين بود كه روزنامهنگار بشوم.
*پس چه طور شد كه روزنامهنگار شدي؟
خوب اولاً دوست داشتم و اصلاً روحيه من روحيه روزنامهنگاري بود. اول كه دوست داشتم تئاتر بخوانم و نشد و خيلي هم عشق تئاتر داشتم. يك مدت هم دنبال موسيقي بودم كه فهميدم خيلي استعداد موسيقي ندارم، ولي در تئاتر استعداد داشتم و كارهايي در اين زمينه كردهام. البته اينها را كه ميگويم هر كدام 10سال طول كشيده است نه اين كه مثلاً ۶ ماه عاشق موسيقي بوده باشم.
البته من از همان زمان دنبال كار روزنامهنگاري بودم. خيلي جالب اين خاطره را تعريف كنم: يك بار يك مطلب خيلي خوبي نوشتم، هنوزم فكر ميكنم مطلب خوبي است. آن را براي روزنامه خراسان بردم. طرفي كه مال روزنامه خراسان بود، نگذاشت اصلاً بالا بروم. از طرق تلفن گفت: «شما بدهيد نگهباني، بچهها ميآورند بالا» . اصلاً نگذاشت تحريريه برويم. ميخواست گريهام بگيرد. با خودم گفتم: «يك روز يك كاري ميكنم كه افسوس بخورند كه كاش اين طرف نيروي ما بود.» البته هنوز به آن روز نرسيدم، ولي درتلاشم.
* ميبينم كه در واقع نوعي نيروي سلبي انگيزه كارت بوده است؟
بله، آن موقع روحيهام اينطوري بود. اما در باب روزنامهنگار شدن داشتم بد نيست يك خاطرهاي بگويم. يك بار داشتيم در كتابخانه دانشكده درس ميخوانديم، فكر ميكنم براي كنكور بود يا امتحان پايان ترم بود. دو نفر از روزنامه قدس آمده بودند و ميخواستند با بچههاي كتابخانه مصاحبه كنند. در اين ميان با يک بنده خدايي آشنا شديم كه گفت: «من شما را ميشناسم، تو در فلان دبيرستان نبودي؟ من هم تو همان دبيرستان بودم.» گفتم:«من شما را نميشناسم». البته چون من بچه شري بودم عجیب نبود که خیلیها مرا میشناختند. گفتم من خيلي به روزنامهنگاری علاقه دارم و گفت: «من در روزنامه «قدس» هستم. اگر دوست داشتي بيا و ما صفحه دانشجوي دانشگاه هستيم.» به همين صورت ما كمكم با اينها رفيق شديم و سلام و عليك. گهگاه، مطلبي بده و نده، به هر حال اين دوستي ادامه داشت.
حالا يك خاطره جالب ديگر هم بگويم. برادر کوچکترم در مشهد نشريهاي به نام «پنجره» داشت. من از آنجايي كه خيلي عشق طنزنويسي داشتم، يك بار يك مطلب طنز بر مبناي فرهنگ لغات برايش نوشتم.(شاید قبل از اين كه نبوي اين كار را بكند) مطلب را كه ديد گفت: «خوب است اين را بده كار كنيم.» بعداً مطلب دوم را كه نوشتم، يعني حرف «ب» را كه نوشتم، گفت: «اين صلاحيت نداره توي نشريه ما چاپ بشود»، در حالي كه نشريه يك نيم برگ A۴ بيشتر نبود.
* پس نشريه دانشجويي بود؟
بله، نشريه دانشجويي بود، مثلاً ۱۰۰ تا از روش كپي ميشد.حرف برادرم خيلي زود به ذوقم برخورد و نوشتن آن مطلب را كنار گذاشتم. حدود يك سال از آمدنم به تهران ميگذشت كه «فرشاد مهديپور» (همان دوست کذا که الان سردبر سروش است)يك روز به خانه من آمد. اتفافا آن نوشته در گوشهاي از اتاق افتاده بود. بعد از خوردن يك هندوانه، نگاه كرد و گفت: "اين چيه؟" من داستان را گفتيم. گفت: «ميخواهي تو نشريه اين كار بشود» ما گفتيم: «خدا پدرت رو بيامرزد، كار كن، دستت درد نكند.»
مطلب را برد و اين نشريه، نامش «آذر» بود كه دقيقاً هسته «بازتاب» از دل در آمد. آنها از من ادامه مطلب را خواستند و خيلي تشويقم كردند و تا روز آخر هم كه «آذر» درميآمد، همچنان من به صورت ثابت به آنها مطلب طنز ميدادم كه بعدها اين مثلا سبكي كه من به آن طنز مي مينوشتم، خيلي مورد تقليد قرار گرفت ، چنان كه باعث شد حال خودم هم بهم ميخورد.
بعد هم يكي از بچهها كه در نشریعای با هم کار ميكردیم، گفت: "اين مطالب تو حيف است. جاي تو در «همشهري» است"؛ آن زمان هم «همشهري جهان» بهترین بود. .گفتم: « كي به ما محل ميدهد» كه ايشان اصرار كرد كه بروم.بالاخره يك روز من مطالبم را بردم و اتفاقاً آنها نبودند و من مطالبمرا گذاشتم و از قضا اين آقاي «علي معظمي» كه الان هم با هم رفيق هستيم، به من زنگ زد و عذرخواهي كرد كه آقا ببخشيد كه ما نبوديم. من هم به بچهها پز دادم كه ببين چه قدر مؤدب است كه زنگ هم زده.
من خيلي با جديت كار ميكردم و بدين ترتيب به صورت حقالتحریری وارد «همشهري» هم شدم و حتي قرار بود ما را استخدام بكنند. يك روز آقاي «قوچاني» (من آن زمان نميشناختمشان) آمد گفت: «آقا، من كارهاي فرجامي را دنبال ميكنم، خيلي خوب است! در اولین فرصت استخدامش میكنيم» و بعدش هم كه تیم همشهری به هم خورد و بعد «شرق» را تاسيس كردند ،و باز همچنان كارم را ادامه ميدادم. يعني از شما يك «شرق» كه من مصاحبه دارم تا روز آخري كه گفتم نميآيم، يعني دقيقاً روز آخر، در شرق بودم و به موازاتش در بعضي از روزنامهها و نشريهها، به خصوص «گويا نيوز» و دبش.
* خوب هنوز من تا دبش خيلي كار دارم. من در واقع ميخواهم دقيقاً بدانم كه محمود فرجامي بين شخصيت روزنامهنگارش با شخصيت وبلاگ نويسش تفاوتي قائل هست يا نه؟ به اين معنا كه آيا تفاوت اساسي بين تو به عنوان يك روزنامهنگار امروزي كه به هر حال اينترنت سهمي عمده در وارد شدن به عرصه روزنامهنگاري داشته است و بخشي از كارهاي فرجامي مشخصا مربوط به اينترنت ميشود، و روزنامهنگارهاي قديمي، كه ظاهراً خيلي صعبتر و سختتر از تو، روزنامهنگار ميشدند، وجود دارد؟ميدانيم كه واقعاً قديم اين امكاناتي كه الان براي روزنامهنگار شدن هست شايد نبوده است، هم به جهت محدوديتها و هم به جهت اين كه فضاي مجازيي نبود كه شما بياييد آنجا بنشينيد وبلاگي بزنيد و سر خود، بدون سردبير و هزار مسئله، استعدادت را آنجا رو كني و مثلا دست كم ۳۰۰ تا ۴۰۰ تا بازديدكننده داشته باشي؟
البته ما هنوز نسل ميانه هستيم، يك عده اول وبلاگنويس ميشوند بعد روزنامهنگار ميشوند. ما نسل ميانه، اول روزنامهنگار ميشويم بعد وبلاگنويس.
* با قبول تعبير تو ميخواهم بدانم كه به عنوان يك روزنامهنگاري كه اينترنت نقش مهمي تو زندگي تو بازي كرده است، چه تفاوتي بين تو و يه روزنامهنگار قديمي وكمتر آشنا با اينترنت مثلا همان آقاي قوچاني، هست؟
من ترجيح ميدهم نام نبريم، چون حتي به نظرم محمد قوچاني هم از بچههاي جديد محسوب ميشود و اتفاقاً خيلي دقيق هم وبلاگ ميخواند، همان جور كه دكنر سروش هم...
*ولي خب وبلاگنويس نيست؟
نه اصلاً نيست. ببين من اين بحث را به چند شاخه تقسيم كنم. از شهره لرستاني پرسيده بودند كه شما فكر ميكني اگر صد سال پيش كه تئاتر و سينما در ايران نبود، شما چه كار ميكرديد؟ گفته بود: «اين قدر من به هنر علاقه دارم كه حداقل يك روضهخوان ميشدم؛» يعني بالاخره راه خودمان را پيدا ميكرديم.
من فكر ميكنم اگر صد سال پيش هم بود ما بالاخره همين شغل را داشتم. حالا البته خيلي فراز و نشيب دارد، خيلي شانسها، اتفاقهاي عجيب و غريب بايد اتفاق بيافتد. كما اينكه آن روز شايد اگر من رفيقم را نميديدم در مسير ديگري بودم. ولي اگر كليت قضيه را نگاه كنيد، براي خودم يا امثال من اينترنت در حدي كه ما را روزنامهنگار بكند، نبوده است. ولي خيليها الان جديداً اين جوري هستند، يعني مثلاً ما ميان وبلاگها مي گرديم و افراد مستعد را تشخيص ميدهيم و دعوت به همكاري مي كنيم. اتفاقاً هر روز هم از اين مورد بيشتر ميشود.
يک قضيه ديگر، يافتن متن و منبع مطالعه و تحقيق از طريق جستجو در اينترنت است كه كار نسبت به گذشتهها خيلي آسان كرده است. آقاي «فرهادپور» ميگفت: قديمها ما اگر ميخواستيم يك كتابي بخريم، ۶ ماه طول ميكشيد تا ما بفهميم چاپ شده است يا نه، ۶ ماه طول ميكشيد كه ما درخواست كنيم، ۶ ماه در گمرك مي ماند و ... اما الان با يك دانلود شما متن خيلي از مقالات و كتابها را به دست مي آوريد. بنابراين از اين لحاظ هم ما كه بيشتر با اينترنت آشنا هستيم، جلوتر هستيم. اما در مورد بقيه را نميشود گفت عقبتر هستند. بالاخره آنها هم در زمينههاي ديگر تجربيات ارزندهاي دارند.
*حالا خوب شد كه گفتي اول روزنامهنگار شدي بعد وبلاگنويس ميخواستم ببينيم كه چه اتفاقي ميافتد كه تو وبلاگنويس ميشوي و مثلا محمد قوچاني و نسل قبل از تو نميشوند يا اگر هم ميشوند، آن طور كه تو در وبلاگ خودت مانور ميدهي، آنها نمي دهند يا نميتوانند دغدغههايشان را در وبلاگ بازگو كنند. مثلاً در دوره انتخابات ديديم كه بعضي از اين شخصيتهاي سياسي وبلاگ باز كردند و سعي كردند جدا بنويسند. حتي بعضيهايشان قول دادند كه در صورتي كه رأي نياوردند، بعد از انتخابات هم ادامه بدهند، اما چنين نشد ؟
ببينين، خودت ميداني كه آدمهاي سياسي چرا وبلاگنويس ميشوند و هيچ هم بعيد نبود كه بعدها اين وبلاگها به اين سرنوشت دچار بشوند. در مورد آقاي قوچاني هم كه بايد از خودش پرسيد كه چرا وبلاگنويس نشده است.
* نه منظورم قوچانيها بودند.
من فكر ميكنم وبلاگ يك هويتي دارد كه سواي سليقههاي شخصي، ميتواند باعث دفع بعضي افراد يا جذب بعضيها بشود . اولاً كه شما بايد به عنوان يك وبلاگنويس از آن موضع رسمي خود پايين بياييد؛ يعني به نظر من «محمد علي ابطحي» نمونه خوبي است. هر چند وبلاگ آقاي «ابطحي»را خيليها به خاطر اين كه او سمتي داشت ميخواندند؛ چراكه خيلي از اسرار پشت پرده و مطالب غير رسمي آدمهاي رسميرا ميگفت. اما اين آدم يك مقدار خودش را شكسته بود و از موضع رسمي خودش پايين آمده بود و به عنوان يك آدم معمولي داشت مينوشت. تازه يك آدمي بود كه امكان كامنتگذاري را در وب-سايتش تعريف نكرده بود و خيلي امكانات ديگر را هم نگذاشته بود. با اين اوصاف اگر آدم بخواهد وبلاگ درست و حسابي داشته باشد، يعني لينك بدهد و كامنت داشته باشد، خيلي مشكلات را بايد تحمل كند. و من فكر ميكنم خيلي از افراد واقعاً مرد اين كه نظر ديگران را بخوانند، نيستند و اتفاقاً همين هم آنها را به اشتباه مياندازد؛ من فردي مثل «مراد فرهادپور» را كه وبلاگ مينويسد وكامنتها را به دقت ميخواند، خيلي خيلي جلوتر از ديگران ميدانم. ديگران ممكن است بگويند كه اين وبلاگها خوب نيست و معمولا جفنگنويسي است، اما بايد در پاسخ گفت كه اولا همیشه اینطور نیست و ثانیا ما از طريق همين جفنگيات است كه ميفهميم بين مردم چه ميگذرد يا خواهد گذشت و مردم چه طوري فكر ميكنند؛ چرا منبريها هميشه جلوتر از «كلاهيان» هستند؟ براي اين كه آنها ميتوانند از يك سؤال شرعي يك نفر بدانند كه سطح فرهنگ مردم در چه سطحي است.
به نظر من مسئله كامنت يكي از مهمترين مسئلههاي وبلاگنويسي است. من خودم مشتاقم براي ايميل و كامنت حتي اگر فحش باشد، به شرط اين كه فلهاي نباشد. كامنت بحث رويارويي با مردم است. خيلي از ما به هر صورتی که شده دلمان نميخواهد،واقعیات را ببینیم. يك زماني من كارگردان يك تئاتري بودم در دانشگاه خودمان و خیلی هم سختگیر؛ یکبار بچهها گفتند: «آقاي فرجامي چرا شما هيچوقت تشويق نميكنيد.» من گفتم: «خوب كارتان خيلي خوب نيست، ولي در ضمن اين طور نيست كه هميشه بد بگويم. تشويق ميكنم اما كم.» اصرار كردند كه تشويق كنم. گفتم اگر تشويق الكي هم باشد، شما خوشحال ميشوید. گفتند: «بله». با لحن شوخی گفتم: «خوب، آفرين، بارك ا...!» ديدم از همين مسخرگي هم خوششان ميآيد! خوب ما خيلي وقتها در اين حد هستيم، منتها اين قدر رک نيستيم.
یاً بعضيها مطالب خيلي خوبي هم مينويسند ، اما بحث رويارويي با ديگران يا اظهاار نظر كردن ديگران را وقت تلف كردن ميدانند يا در اعتماد به نفسشان تزلزل ايجاد ميكند يا اين كه دوست ندارند با خيليها درگير بشوند.
* من ميخواهم حرف تو را در واقع با ادبيات خودم صورتبندي كنم از اين جهت كه بتوانم، در واقع تقريب به ذهن كرده باشم. شايد بشود گفت: كامنت يك نوع امكان تحقق ديالوگ است كه در جامعه ما كه معمولاً عادت به ديالوگ نداريم كه معمولاً يا در حال منولوگ هستيم يا در حال سولولگ(حديث نفس، خودگويي). در واقع شايد ترسي به اون مفهوم وجود ندارد، بله خيلي از روزنامهنگارها ميدانند كه مخالفهاي خيلي وحشتناكي دارند، حالا مردم عادي كه ممكنه هيچي، در سطح مثلاً اگر فرض كنيم يك روزنامه(اصلاحطلب) مينويسد، ميداند كه روزنامههاي راستي هستند كه با دقت ميخوانند و فردا در سرمقاله جوابش را ميدهند. اتفاقاً اينها ترس از رويارويي ندارند چون اگر ترس از رويارويي داشتند، سرمقاله يا يكي از مقالات مهم روزنامه خودشان را به مطلب بحث برانگيزاختصاص نميدادند. من تصور ميكنم اين عادت وجود ندارد كه ما فكر كنيم كه ميتوانيم حالا رودررو بشينيم و حرف بزنيم و گاهياوقات فحش هم بخوريم. يعني شرايط و عواقب ديالوگ را نميپذيريم. پس در عرصه روزنامهنگاري سنتي به نظر من ترسيدن زياد مطرح نيست بلكه تن دادن به همين سطح از تضارب افكار است كه بر اساس آن يك طرف مي گويد من مينويسم، تو هم بنويس، و دو تا منولوگ صورت ميگيريد ؟
من حرف تو را يك مقداري تعديل كنم. ببين من حاضرم ديالوگ كنم ولي با هم شأن خودم، بله مثلاً من نوعی به عنوان سردبير يك سرمقاله مينويسم، سردبير فلان روزنامه از جناح مقابل هم در جواب چيزي مينويسد تا مردم قضاوت كند. البته، اين عقلاني است كه اگر من سرمقاله مينويسم نميآيم با هر كسي بحث كنم. اين يك چيز طبيعي و عقلاني است، ولي سه خط كامنت را كه ميتوانم، بخوانم.
من مطمئنم كه اگر سروش در خيابان شروع به بحث با مردم كند مجبور ميشود چرت و پرت جواب بدهد و عقل سلیم آدم را از اینکار بر حذر میدارد. اما بالاخره یک نظریه پرداز وقتي يك مطلب مينويسد، ميتواند ده تا كامنت و ايميل را بخواند یا نه؛ يعني، ملت اين قدر ارزش را ندارند!؟ (البته نام دکتر سروش را همینطوری بردم و منظور خاصی ندارم) پس بحث بر سر اين است كه خيلي وقتها ما حاضريم بنويسيم، رويارو بشويم و مثلا زندان هم برويم،ولي حتما با همشأن خودمان هم بحث شويم!! وحاضر نيستيم دو خط حرف مردم عادي را بپذيريم. به همين خاطر هست كه به نظر من يك نفر مثل بهنود كه آنلاينتر است(حالا كه behnoudonline.com هم درست كرده است!) و از کوچه و بازار نبریده و حوادث اجتماعی برایش اهمیت زیادی دارد وبلاگ میزند ولی تقریبا محال است عطریانفر وبلاگ بزند. یا مثلا من فکر میکنم و انتظار دارم كه صادق زيباكلام هم وبلاگ بزند؛ به خلقيات اين آدم ميخورد. حتي فكر كنم محمدقوچاني هم بالاخره وبلاگ درست خواهد كرد.
(ادامه دارد...احتمالاً!)